#شهیدحسنباقری:
یک فرماندهی خیلی بالایی داریم، نامش امام زمان (عج) است. اگر طوری شود تقصیرِ ماست که ما بدیم و معصیت کار
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_بیستوهفتم
نویسنده: خانم طیبه دلقندی
💥اوایل سال شصت و هشت کم کم اداره امور داخلـی آسایـشگاه دسـت
بچههای خوديی افتاد .
با چند تا از دوستان دانشجو دور هم نشستیم و تـصمیم گـرفتیم از شـر
نامدار راحت شویم . متأسفانه نامدار پیشدستی کرد. رفقا شناسایی شدند و بعـد هم زندان و شکنجه .
فردای آنروز مشغول کار در آشـپزخانه بـودم کـه نگهبـان صـدایم زد .
فهمیدم کاسهای زیر نیم کاسه است . توی جیبیم دعای کمیل داشتم . بـه سـرعت
آنرا خالی کردم و بیرون رفتم .
کاغذي دست نگهبان بود . علاوه بر اسـم مـن، نـام چنـد نفـر دیگـر از آشپزها نوشته شده بود آنروز کار ما در آشپزخانه تمام شد . هوا سرد بود . به صـفمان کردنـد و آن قدر با دمپایی بر دستها و صورتهای ما زدند که ورم کرد و کبود شد .
•••
در بند سه ، گال خیلی شایع شده بود . طبق دستور، اسـرا بایـد هـر روز پتوها را بیرون میبردند و عصر به آسایشگاه بر میگرداندند .
از طرفی دکتر دستور داده بود کـه بیمـارهـا بـا شـورت در هـوای آزاد محوطه قدم بزنند. در این بند ، بیشتر اسـرا بـسیجی بودنـد و تـن بـه ایـن کـار
نمیدادند. براي رفع مشکل از استخبارات بغداد افسري را فرستادند .
یکی از بچهها، پسر نوزده ساله ای بـود بـه نـام سـعید راسـتی از اهـالی اهواز. آنروز نگهبان هر چه سعی کـرد شـلوارش را بیـرون بیـاورد نگذاشـت .
عاقبت افسر استخباراتی گفت :
- ولش کنین ببینم حرف حسابش چیه؟
سعید بدون ترس و با شجاعت گفت :
- شما می خواین مرض جسمی منو درمان کنین اما غافل از این هستین
که به بیماري روحی مبتلا میشم !
افسر چند لحظه به فکر فرو رفت . بعد از این ، مـدتی نگـاهش کـرد . بـاسکوت تسلیم او شد. در این موارد عراقی ها نمیخواستند خیلی با احـساسات
بچهها بازي کنند. چون احتمال شورش و دردسر وجود داشت .
عکس بزرگی از صدام مقابل اتاق نگهبان ها بود. یکی از بچهها گـردنش را با تیغ بریده بود. مسأله بیخ پیدا کرد و سر و صدا تا استخبارات بالا گرفت .
افسران رده بالا می رفتند و مـی آمدنـد و پـرس و جـو مـی کردنـد ولـی نتوانستند کسی را دستگیر کنند . براي همین ناچار شدند چهار تا از نگهبانهـای مسئول بند را اخراج کنند .
•••
سه روز قبل از ماجراي سعید ، به بند دیگري منتقل شدم . مـسئول ایـن بند از بد روزگار نامدار بود . بعد از سه روز، با کمک بچهها نامـدار را بـر کنـار کردیم. به این ترتیب که به عراقی ها فهماندیم نامدار باج گیری می کند و گـاهی هم دزدی. آنها با این کار ها برخورد می کردنـد و همـین مـسأله مـا را از شـر نامدار راحت کرد .
او مثل مار زخمی به خود می پیچید و منتظر بود زهرش را به من بریزد .
روزي که سعید حاضر نشد جلو بقیـه لخـت شـود ، افـسر هـاي عراقـی مرتـب
میرفتند و می آمدند. نامدار براي خودشیرینی و چاپلوسـی مرتـب بـه بچههـا خبردار میداد. صبرم لبریز شد و با عصبانیت به او گفتم :تا کی میخواي نوکري و جاسوسی کنی؟
نامدار برگ برنده دسـتش افتـاد . چـشم هـایش از شـادي بـرق زد و بـه سرعت به نگهبان گزارش کرد . آنها از نامدار منتظرتر بودند . از مـاجراي جبـار دلپری داشتند و حالا وقـت انتقـام رسـیده بـود . زنـدان انفـرادی انتظـار مـرا میکشید.
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
🍀 او به من #گفت که عمر تو شود
ختم شهادت
🍀گفتمش ، عشوه نریز #چند کنم
مِهر و صداقت؟
🍀یک باره شد از #چشم قشنگش
اشک جاری
🍀 گفتا که #بهشت و تو و میقات
و شفاعت
#یادشهداباصلوات🔰
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
شهیدمحسن بوند
تولد: ۱۳۴۶/۶/۱
شهادت : ۱۳۶۱/۴/۳۱
محل شهادت :شلمچه_عملیات رمضان
مزار: گلزارشهدای بهشت علی
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
#الههم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
شهیدمحسن بوند تولد: ۱۳۴۶/۶/۱ شهادت : ۱۳۶۱/۴/۳۱ محل شهادت :شلمچه_عملیات رمضان مزار: گلزارشهدای بهشت
قسمتی ازوصیتنامه شهیدمحسن بوند:
از خواهرانم مي خواهم كه همچون زينب زندگي كنند و زينب وار فكر كنند و در تمام كارهايشان زينب(س) را ملاك خود قرار دهند از برادرانم نيز مي خواهم كه علي وار زندگي كنند و تمام كارهايشان را به نام خدا شدوع كنند.
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ صبح اولین روز سال نو
مزار شهدا
گرگان..
گلستان..
#ارسالی_مخاطب
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🇮🇷🇮🇷🇮🇷۲۹ فروردین یادآور حماسه آفرینی های غیور مردان جهان بر کف ارتش جمهوری اسلامی ایران و #روز_ارتش گرامی باد.
🇮🇷چو ایران مباشد تن من مباد🇮🇷