eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
اِحیا کنید ؛ در این شب اَحیا دل مرا دل‌مُردگی و این همه ویران شدن بس است ....
یادی که در دلها هرگز نمی‌میرد یاد شهیدان است علیرضای عزیز در ۱۳ رجب در سالروز میلاد امیرالمومنین علی (ع) بدنیا آمد و بهمین مناسبت نامش را علی گذاشتند و شهادتش در سحرگاه ۱۹ رمضان روز ضربت خوردن آقا امیرالمومنین علی (ع) در همین لحظات، در حالیکه برای نماز صبح در حال وضو ساختن بود رقم خورد. شادی روح پر فتوحش فاتحه ای قرئت کنیم https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید علیرضا جعفر زاده دوران تحصیل را در اهواز سپری نمود. او نوجوانی آرام و متین و مؤدب بود که توجه بزرگان محله، مسجد و مدرسه را به خود جلب می کرد. در دوران دبیرستان در جلسات مبارزه با بهائیت شرکت می کرد و کتابی در مورد بهائیت نوشت. قبل از پیروزی انقلاب او به اتفاق دوستانش در تظاهرات خیابانی شرکت فعال داشت و بارها مورد تعقیب ساواک قرار گرفت. علیرضا در سال ۱۳۵۷ موفق به اخذ دیپلم در رشته ریاضی فیزیک گردید. پس از پیروزی انقلاب اسلامی فعالیتش را در مسجد آغاز نمود و در خرداد ماه سال ۱۳۵۹ سبزپوش دشت شقایق سپاه حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف شد. با شروع جنگ تحمیلی به جبهه شتافت. او همراه همرزمانش به فرماندهی “شهید غیور اصلی” حماسه آفرید و پس از مدتی در قالب شبیخون ها به دفاع از سوسنگرد، بستان و اهواز پرداخت. مدتی در یکی از رشته های مهندسی دانشگاه اهواز قبول شد و تا زمان شهادت از مرخصی تحصیلی استفاده نکرد. او خیلی زود به سبب توان و شم بالایی که داشت به سمت فرماندهی گروهان سیدالشهدا منصوب شد و به جبهه فاسیات اعزام گشت. با تشکیل تیپ ۳ لشگر ۷ ولیعصر علیرضا به سمت فرماندهی گردان منصوب شد. مدتی بعد مأمور تشکیل گردان سلمان فارسی به اتفاق جمعی از همرزمانش گردید. در ادامه خدمتش فرماندهی جعفر طیار و حضرت امیرالوؤمنین علیه السلام را به عهده داشت. وی در عملیات کربلای ۵ مجروح گشته بود. سرانجام آن سردار سرافراز که ۷ سال در جبهه های جنگ حاضر بود و طی این مدت ۷ بار مجروح گشته بود، در سحرگاه ۱۹ رمضان ۱۴۰۷ مصادف با ۶۶/۲/۲۸ در حالیکه وضو گرفته بود و آماده نماز بود، تیر خصم بر گلویش نشست و او در حالیکه یا حسین زمزمه می کرد جاودانه شد. در حال حاضر شاگردانش در کانون دانش پژوهان طلیعه خوزستان تکلیف وظیفه می نمایند https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده: خانم طیبه دلقندی 💥زندانهای انفرادي پنج سلول یک و نیم در یک متـر بـود . زنـدان هـایی کوچک و تاریک که ارتفاعش به یک و نیم متر نمی رسید. یک دریچۀ کوچـک تنها منفذ به دنیاي بیرون بود. از این سوراخ ظرف غذا را به من می‌دادند . عصرهاي تابستان عراقی ها عمداً اطراف اتاقک ها را آب پاشی می کردنـد . بخار آب فضا را پر می کرد و داخل سلول به شدت مرطوب می شد طوري کـه خیس عرق می‌شدم و احساس خفگی میکردم. شبانه‌روز یک لیوان آب داشتم و یک وعده غذا و البته سه وعـده کتـک به بهانه دستشویی بردن . معمولاً انفرادي دو روز بیشتر طـول نمـی کـشید ولـی وضع من فرق می کرد. هم نگهبانها از من بیـزار بودنـد و هـم طـرف حـساب اصلی‌ام افسر ارشد اردوگاه . حکم زندانم را او داده بـود و بـا گذشـت ده روز ، آنرا لغو نمی‌کرد . روزها به سختی می گذشت. باید تنهایی و شکنجه را تحمل مـی کـردم . روزي سه بار کتک می زدند. می‌دانستم که تاوان دو ماجرا را با هـم مـی دهـم و آنها عقده ماجراهاي قبلی را سر من خالی می‌کنند. تازه شانس آورده بودم کـه در قضیۀ عکس صدام، پنج تا از نگهبانها عوض شده بودند . روز چهاردهم مسؤول استخبارات اردوگاه دریچه را باز کرد . به سـختی ایستادم و نگاهش کردم . به نور حساس شده بودم. نمیتوانـستم چـشم هـایم راباز کنم. شنوایی گوشهایم خیلی کم شده بود گفت : - میخواي آزادت کنم؟ - فرقی نمیکنه ! با ناراحتی صدایش را بلند کرد : - چقدر لجوجی ! به یک شرط آزادت می کنم. اینکه توي کار بقیه اسـرا دخالت نکنی ! اگه توي بند مسأله اي پیش اومد خودتو جلـو ننـدازي و از بقیـه دفاع نکنی و فقط وقتی اعتراض کنی که طرف حساب خودت باشی. فهمیدي؟ جاي مرا عوض کردند . مرا به آسایشگاه هفت از بند دو منتقل کردنـد و گفتند : - هر کس پرسید کجا بودي، حرفی از انفرادی نمی زنی! بگو بیمارسـتان بودم . چهارده روز انفرادی بدون هیچ شستشو ، تمام تنم را پر از جوش کـرده بود. موهاي سر و صورتم بلند شده بود و عـرق و چـرك از سـر و رویـم بـالا می‌رفت. گوشهایم خوب نمی شنید. فقط دوري از آفتاب، پوست تنم را سفید کرده بود . درست مثل بچه‌هایی که از بیمارستان بر می‌گـشتند . ایـن فقـط یـک نمونۀ کوچک از دردسرهای ما بود. یک هفتـه گذشـت . آخـر شـب تلویزیـون منـافقین تـصویر امـام را در بیمارستان پخش کرد . ایـشان سِـرُم بـه دسـت ، روي تخـت دراز کـشیده بـود . گوینده گفت که در ایران اعلام کرده‌اند همه براي امام دعا کنند . به هم ریخته بودیم ؛ ناراحت و دل گرفته. هر کس در گوشه اي با خـداي خود راز و نیاز می کرد. آخر شب ، با نگرانی نگهبان را صدا زدیم . به ایـن امیـد که خبر بهتري بشنویم اما او گفت : - امامتان فوت شده ! از خود بی خود شده بودیم . هیچ کس حرف نمی زد. دل و دماغ برایمـان نمانده بود. خبر دهان به دهان چرخید ولی در پاسخ همه یک چیز می‌گفتند : - شایعه‌س! میخوان روحیۀ ما رو ضعیف کنن! وقتی خبر قطعی شد، همه زار می زدند. صداي ناله و گریه همه جا را پر کـرده بـود . در لحظـات اولیـه هـیچکـس از نگهبـان و خبـرچین نمـی ترسـید. یکصداتر از همیشه هم‌ناله شده بودیم . احساس بـی پـدري غـم سـنگینی روي دلهامان گذاشته بود . تا آنروز دردهاي زیادي را تحمل کرده بودیم، اما غم یار ، غم دیگري بود. زبان حالمان این شعر شده بود : سه درد آمد به جانم هر سه یک بار غریـبی و اسیـري و غم یــار غریــبی و اسیــري چـــاره داره غم یـارم غم یـارم غم یــار بعد از مدتی ، چون می دانستیم عراقی ها تحمل نمی کنند، عزاداري را بـه روش دیگري ادامه دادیم . سکوت مطلق همه جا را فراگرفته بود . هـیچ کس نـه حرف می زد و نه کار می کرد. آنقدر همه بغض کرده و سر در گریبان بودند که نگهبانها تحت تاثیر قرار گرفتند . انگار این همه سـکوت و بـی تحرکـی باعـث شده بود به آن هم سخت بگذرد. یکی از نگهبانها دلداريمان می‌داد : - مرگ حقّ است. همۀ می ما می رویم! ناراحت نباشید! کسانی که لباس تیره داشتند ، پوشیدند و براي امـام قـرآن خـتم کردنـد . منافقین کلافه از این مراسم ، می‌خواستند برنام ۀ ما را بـه هـم بریزنـد . دور هـم جمع شدند . می‌خواستند روي دبه ضرب بگیرنـد و برقـصند . بچه‌هـاي فعـال جمع شدند و قاطعانه به عراقیها گفتند : - اگه جلو این ها رو نگیرین، همۀ اردوگاه رو به هم می‌ریزیم ! گرچه در این مرحله موفق شدیم ولی این کشمکش ها باعـث شناسـایی عناصر اصلی هدایت بچه‌ها و دستگیری آنها شد. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🔰❣🔰❣🔰❣🔰
❣ تازه از ماموریت کردستان با بچه های آغاجاری برای مرخصی به جنوب آمده بود. اوائل جنگ بود. شب پیش از آن برایم از جنگ در کردستان و منطقه پاوه می گفت. دیر موقع که شد به منزل رفتم و صبح زود به طرف منزل غلامحسین آمدم و در زدم. مادرش گفت صبح زود آمدن دنبالش و بردنش. یک روز بعد خبر شهادتش را آوردند. در مراسم فاتحه او یکی از همرزمانش از بهبهان آمد و تعریف کرد که غلام حسین آر پی جی زن بوده. در شبی که غلام حسین شهید شد، در عملیات شبیخون شرکت کرده بود و ۸ تانک و نفربر عراقی را منهدم کرده. عراق در اوایل جنگ که در حال پیشروی بود خاکریز نمی‌زد و تانک هایشان راحت تر هدف قرار می گرفت. در حین عملیات یکی از سربازان عراقی به بالای تانک می رود و با دوشیکا به طرف غلامحسین تیراندازی می‌کند. کوله موشک آرپی جی و خرج هایش با تیر ‌رسامی که از سینه او می گذرد آتش می‌گیرند. پیکر مطهر غلامحسین می‌سوزد و آوردنش به عقب غیر ممکن می شود. در آن شب ۴ نفر دیگر از همرزمانش نیز به شهادت می رسند. دوستانش خیلی ناراحت بودن که جسد غلامحسین را نتوانستند به عقب بیاورند. به خانواده ما گفته بودند امشب بچه ها یک عملیات دیگر انجام می دهند تا جسد غلامحسین را بیاورند که متاسفانه موفق نشدند و پیکر شهید در منطقه می ماند. مادر غلامحسین در غم فرزندش هر روز در گرمای تابستان، پیاده به گلزار شهیدا می‌رفت و می آمد تا یک روز سکته کرد و به دیدار فرزندش رفت . من هم برای پر کردن جای او در سپاه پذیرش شدم و آرپی جی بدست گرفتم. روحشان شاد حسین (شهریار) کرم نسب https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
3.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ ڪاش آنهایے ڪ بودند و دیدند ڪاش آنهایے کہ نَبودند ولی شنیدنـد . به آنهایے ڪہ نَدیدند و نَشنیدند بگوینـد « قهرمانان یڪ به یڪ به گِل افتادند تا به گل نیفتیم ...» 🔻 روایت شنیدنی شهیدان ناصر و جعفر بذری راوی : برادر عبدالله گرزین https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣شب ۱۹ رمضان بود. تدمر، در مقر زینبیون مهمان حاج حمید بودم. هندوانه برایم آورد و کمی صحبت کردیم. بعد نیم ساعت خداحافظی کردم و به سمت تیفور رفتم تا به پست امدادمان سر بزنم. در مسیر بودم که صدای بی‌سیم بلند شد: «دکتر....دکتر لازم داریم.» صدای ابوذر بود، مسئول تیپ زینبیون. با موبایل زنگ زدم و گفتم: «حاج حمید که اونجاست. چرا هی پشت بی‌سیم می‌گید دکتر می‌خوایم؟ آبروی بهداری رو جلوی فرمانده‌ها می‌برید.» صدایش می‌لرزید: « دکتر قناد..... خود دکتر قناد مجروح شده» بی‌سیم زدم به بچه‌های زینبیون تا حاج حمید را ببرند بیمارستان حمص. نرسیده به تیفور آمبولانس‌شان را دیدم. دویدم تا حاج حمید را ببینم. غرق خون بود و فقط می‌گفت: «یا فاطمه پسم نزنی. ایندفعه پسم بزنی پیش حضرت عباس شکایت می‌کنم.» عمل و مداوا تا صبح طول کشید. دکتر حمید مسئول کل بهداری خودش را رساند به بیمارستان. به حاج حمید گفتم: « پزشکای خودمون اینجان. خیالت راحت باشه. قول می‌دم با هم برگردیم ایران.» نگاهی کرد و با صدای کم جانش گفت: «دکتر ...، دیگه بی فایده است. فقط قول بدید جنازمو ببرید حرم حضرت زینب(س). نمازمو تو حرم بخونید.» راوی همرزم شهید قنادپور و مسئول بهداریون سوریه به مناسبت پنجمین سالگرد قمری شهادت شهید مدافع حرم حمید قنادپور https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
ای مقصد تمام دعاهای ما بیا تنها دلیل دیده ی دریای ما بیا جز تو کسی مراد شب قدر ما که نیست ای آرزوی هر شب احیای ما بیا الـٰلّهُمَ عَجــِّلِ لوَلــیِّکَ اَلْفـ♡ـَرَجْ