eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
842 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
1⃣ سردار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت ••• 🔹قدرت اداره و سازماندهی قدرت سـازماندهی عجیبـی داشـت. در هنگـام پذیرفتن مسؤولیت سپاه حمیدیه و بعـد سـپاه سوسنگرد، تشکیلاتی را تحویل میگرفت که نه از لحاظ نیرو، کمیت و کیفیت مناسبی داشتند و نه از لحاظ امکانـات و تجهیـزات. او بـا سـعۀ صدری که داشت شروع به جذب نیرو میکرد و سختگیريهای معمول را کنار مـی‌گذاشـت و با تأثیرگذاری بالا، تعداد قابل تـوجهی را به خدمت سپاه در می‌آورد. از ایـن نظـر سـپاه اهواز، حمیدیـه و سوسـنگرد مـدیون مـدیریت مثال زدنی و فرماندهی قوي و جذاب او بود. ایــن قــدرت اداره و ســازماندهی، در هــدایت قرارگـاه نـصرت و در جـذب نیروهـای بـومی و ماهیگیران در هور و نیز فراریان نظامی عراقی و ناراضی‌های پنهان در میـان نیزارهـا بـرای کـار شناسـایی و اطلاعـات، نقـش تعیـین کننـده و به سزا داشت. راوی: سردار غلامپور https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
در سالگرد شهادت سردار دلاور هور حاج علی هاشمی پیچیده در دل شب، ای هاشمی صدایت نی های هور دارند از دوریت شکایت آوای هور آری، با یاد توسـت جاری مانده است یک نیستان در سینه اش حکایت سیمای تابناکت آئینه خدا بود گمگشته ها گرفتند، از آن ره هدایت برخاک پاک جبهه باران عشق بودی صدها گل شقایق روییده در هوایت در سرنوشت عاشق، خطی رقم گرفته آغاز، در غریبی، افسانه در نهایت از دفتر فراقت، چندی است می شماریم بی انتهاست گویا، اوراق این روایت ای ساقی شهیدان، پرکن به عیش جامی زان خم که هدیه دادند، از کوثر ولایت 🔅 محمود زهرتی پور https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
امامزاده‌ای در اهواز (حدیث دشت عشق)   سردار شهید مجید سیلاوی از بنیانگذاران سپاه حمیدیه و فرمانده این محور عملیاتی ششم بهمن سال 1340 در محله چهار راه زند اهواز دیده به جهان گشود. با شروع جنگ تحمیلی با اینکه شاگرد اول در استان بود، غیرتش قبول نکرد به خارج برود و همراه دوستانش، به عنوان یکی از اولین گروه‌ها از اهواز به جبهه رفتند. وی به همراه سردار سرلشکر شهید علی‌هاشمی فرمانده قرارگاه سری نصرت و سپاه ششم امام صادق(ع) و چند تن دیگر در اوایل جنگ سپاه حمیدیه را تشکیل دادند. سردار مجید سیلاوی 12 شهریور سال 1360 در عملیات شهید رجایی و شهید باهنر در منطقه کرخه به شهادت رسید که پیکر پاکش در قطعه یک گلزار شهدای اهواز آرام گرفت. حجت‌الاسلام حمید سیلاوی برادر شهید مجید سیلاوی درباره دوستی او و شهید حاج‌قاسم سلیمانی می‌گوید: «در ابتدای جنگ تمام نیروها از سپاه‌های استانی در خوزستان جمع می‌شدند. شهید حاج‌قاسم سلیمانی هم از کرمان به خوزستان آمده بود و در عملیات شهیدان رجایی و باهنر حضور داشت. حاج‌قاسم در این عملیات با سردار علی‌هاشمی و مجید آشنا می‌شود. وی در صحبت‌هایش اذعان داشت که همرزم بودن اینجانب با سردار شهید مجید سیلاوی از افتخارات من است. حتی چند ماه از قبل شهادتش به اهواز آمده بود، به اتفاق فرمانده سپاه حضرت ولیعصر(عج) خوزستان سر مزار مجید رفت و گفت شهید مجید سیلاوی در تابستان گرم روزه می‌گرفت. همچنین در سفری که به اهواز داشتند در حسینیه ثارالله در جمع مردم گفتند شما شهید مجید سیلاوی را دارید که خود یک امامزاده است.» https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣🔰❣🔰❣🔰❣ #پوکه_های_طلایی #قسمت_سی_هشتم نویسنده:خانم طیبه دلقندی فریاد یا زهرا یا زهرای او چنان دل
🔰❣🔰❣🔰❣🔰 نویسنده :طیبه دلقندی دلهـا در تـب و تـاب بـود. محـرم داشـت از راه مـیرسـید. تـدارك برنامه های جدید شروع شد. ابتدا دور هم نشستیم و برنامه ریزی کردیم. از هـر یک نفر داوطلب شد . قرار گذاشتیم ، شب هـا بـا همـاهنگی مراسـم اجـرا کنیم؛ با رعایت همۀ جوانب احتیاط . اولین سالی بود که عزاداری منظم و هماهنگ انجام می شد. یکی دو بـار عراقی ها فهمیدند و چند نفر را زندانی کردند اما بی فایده بود . روزها از پـی هـم گذشـت و تاسـوعا رسـید . صـدای نوحـه خـوانی و عزاداری برای سالار شهیدان از سوله ها بلند شد. همۀ اسرا دسـته جمعـی نوحـه میخواندند. این صدا پاداش زحمات ما در دوران اسارت بود . عراقی ها با نگرانی می رفتند و می آمدنـد . چنـد بـار افـسر ارشدشـان بـا خواهش از بچه ها خواست که رعایت کنند . او گفت که ما می دانیم شما به هـر شکل ممکن عزاداری خواهید کرد . فقط خواهش می کنـیم طـوری ایـن کـار را بکنید که صدایتان بیرون سوله نیاید و سربازان را تحت تأثیر قرار ندهید . همانطور که نوحه می خواندیم، با سوز و گداز بیشتر بر سینه مـی زدیـم و می خواندیم «: قال رسول االله نور عینٍ، حسین منی انا من حـسینٍ » یـا «حـسین جان، کربلا ،»! یکی از سربازهاي شیعه با حـسرت نگـاه مـی کـرد ولـی جـرأت همراهی نداشت . افسر ارشد وقتی دید حریف بچه هـا نمـی شـود ، دسـتور داد سربازهای بیرون اردوگاه بیایند و دم در نگهبانی بدهند . عاشورا از راه رسید . شور و حرارت همه چند برابر شده بود . سینه زنـی و عزاداري اجرا شد اما میخواستیم عاشورا با بقیۀ روزها فرق داشته باشد . تصمیم گرفتیم نذري بـدهیم . خمیرهـاي داخـل نـان را کـه در آفتـاب خشک کرده بودیم کوبیدیم و آرد تهیه کردیم . از فروشـگاه هـم شـیر و شـکر گرفتیم و با همین امکانات اندك ، حلوا درسـت کـردیم . ظهـر کمـی از غـذای خودمان را همراه با حلوا براي نگهبان هـا بـردیم . خیلـی تعجـب کـرده بودنـد . تعجبشان بیشتر میشد وقتی میگفتیم : - نذري امام حسینه؛ بفرمایید بخورین! https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🔰❣🔰❣🔰❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
1⃣ سردار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت ••• 🔹تا آخرین نفر اینجا هستم در هلیبـرد عـراق و محاصـره قرارگـاه نـصرت، می‌دانستیم یا شهادت نـصیبمان مـی شـود یـا اسارت، راه سـومی وجـود نداشـت. در لحظـات نفسگیری که توپخانه دشمن بـر سـر قرارگـاه آتش می ریخـت و هلـیکوپترهـا بـا موشـک و تیربـار آن را هـدف قـرار داده بودنـد، تـصمیم گرفتیم همه ما تا آخر با حاجعلـی بمـانیم. امـا او دستی به شانه ام زد وگفـت: «بـرادر گرجـی، دوست ندارم ناراحتتان کنم ولی همه شـماها باید به عقب برگردید، همین الآن هم داره دیـر می‌شه، چیزی به صبح نمونـده مـن تـا آخـرین نفری که درخط ایستاده، اینجـا هـستم وتکـان نمی خورم، بدون بحث دستور را اجرا کنید...» هرکدام از سویی رفتیم، حاج‌علی آخرین کـسی بود که از قرارگاه خارج شد ولی دیگر دیر شده بود. راوی: سردار گرجی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1⃣ سردار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت ••• 🔹خداحافظی غریب چند شب قبل از مفقـود شـدنش عکـسی از خـود را بـه عکاسـی مـی بـرد و بـه تعـداد مـا خواهرها تکثیر و آنها را تک تک قاب می‌گیرد. بعد هر شب به خانه یکی از ما می‌آمد و یکی از قــاب عکــسهــا را هدیــه مــی‌داد. آن اواخر یـک شـب بـه خانـه آمـد وگفـت: «مادر! خواهرها و برادرها را جمع کن امشب شام دور هم باشیم.» آن شب کنارم نشست و به هر بهانـه‌ای مـرا می بوسید. نگاهش چیزی را می‌گفت که بـرای من غریب بود یا دوست داشتم که غریب باشـد، آخر من مادرم ! و بعد هم از بامِ نگاه مـا پریـد و رفت. راوی: مادر شهید https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ ۴ تیر ماه سالروز شهادت سردار هور شهید حاج علی هاشمی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1⃣ سردار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت ••• 🔹 دو سه تا نان سرد یک روز صبح که طبق معمول عازم منطقـه جنگی بود، پرسیدم: «شب برای شام هستی؟» گفت: «با خداست. اگر کـاری نداشـتم حتمـاً می آیم.» برای اولین بار گفتم: «آمدی نان هم بگیر.» با لبخندی گفت: «اگر یادم ماند چشم.» تا ساعت ۱۲ شب منتظر ماندم بالاخره آمد. با دو، سه تا نان سرد. گفـتم: «اینهـا را از کجـا گرفتی؟» گفت: «جلسه طول کشید و این نانهـا را از سپاه آورده ام، یادت باشد به جـای آنهـا نـان ببرم.» به شوخی گفتم: «با این دو سه تا نان کـه سپاه ورشکست نمی‌شود. گفت: «موضـوع ایـن نیست. موضوع بیت‌المال مسلمین است که باید رعایت کنیم.» (راوی: همسر شهید) 🔹 حمله و غیر حمله یک روز بعد از ازدواجمان کـه روز جمعـه‌ای بود، علی آقا بنا به عادتش صـبح زود از خـواب برخاست. دیدم مشغول پوشیدن لباس نظـامی است. گفتم: «کجا؟» گفت: «می‌روم منطقه.» گفتم: «امروز که حمله نیست!» گفـت: «مگـر جنـگ، حملـه و غیـر حملـه می‌شناسه؟» سپس آرام، مانند نسیمی از کنارم گذشت و رفت. (راوی: همسر شهید) 🔹 جلسه چمنی مشغله حاج علی زیاد بود. بخاطر مسؤولیتش او را لحظه‌ای آرام نمی‌گذاشتند. پـیش مـا هـم که بود، تلفن‌ها، مراجعات و... رهایش نمی‌کرد. برای وضع حمل در بیمارستان بستری بـودم. او هم حضور پیدا کرد، همرزمانش بعداز اطـلاع از جای او، یکـی یکـی بـه بیمارسـتان آمدنـد، هرکدامشان هم کـاری داشـت. تعدادشـان کـه زیادتر شد، حاج علی به ناچار در چمن محوطه بیمارستان آنها را دور هم جمع کرد و جلسه را همانجا برگزار کرد! هم هوای من و فرزندش را داشـت و هـم از مسؤولیت اش غافل نبود. (راوی: همسر شهید) 🔹 زنگ در وقتی حاج‌علی به خانه می‌آمد از نـوع زنـگ زدنش بچه‌ها می فهمیدند که بابا آمـده اسـت. حـسین و زینـب هرکـدام سـعی داشـتند در را زودتر از دیگری باز کنند، حسین تیزتـر بـود و زودتر مـی‌رسـید و در را بـاز مـی کـرد، زینـب ناراحت می شد و گوشه‌ای کز می کرد. علی وقتی ماجرا را می فهمید بر می‌گـشت، در را می بست و مجدداً زنگ می زد تـا زینـب در را باز کند. این کار بارها تکرار شد. (راوی: همسر شهید) 🔹 خبر ناگهانی من و حسین سال‌هـای سـال بـا امیـد زنـدگی می کردیم. امید به اینکه پدر زنده اسـت و بـاز می‌گردد. قراین زیادی هم بود که این احـساس را تقویت می‌کرد. این قراین گاه ازسوی مقامات بالای سپاه هم بیان می‌شد، لذا ما، دامن امید را رها نکرده بودیم. اماخبر شهادتش که در سـال ۸۵ به ما رسید شوك بزرگی به زندگی مـا وارد کرد. (راوی: دختر شهید) 🔹 پدرهای آسمانی من سه ساله بودم و حسین دو ساله که پدر به اسارت دشمن درآمد. اکنون حـسین جـوانی برومند و دانشجوی رشته کامپیوتر است و مـن دانـشجوی روانـشناسی هـستم. مـن و حـسین مسئول ستادی هستیم به اسم ستاد "پـدرهای آسمانی" کار این سـتاد برگـزاری برنامـه‌هـایی جهت بزرگداشت یاد و خاطره شـهدا در اسـتان خوزستان است. (راوی: دختر شهید) https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
‍ ‍ 🍂 دلنوشته های زایرین بر تابوت شهدای گمنام شما مشهورترین گمنامان زمین هستید... خدا یاد شما را از ما نگیرد ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ نه پرواز بلدم، نه بال و پرشو دارم، نه این دامهای دنیوی بهم اجازه پرواز می دهند... ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ شهدا شهدا شهدا به خدا بگین یه جورایی هوای منه بنده ی نا خلف رو داشته باشه، ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ با اومدن در کنار شما قلب من آرامش و صفا پیدا کنه ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ امام سجاد(ع): کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت ماست. حدیث ۲۲۸ جلد ۴۵ بحار ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ من قول می دم حرف خدا رو گوش بدم... ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ رسم گمنامی عجب عمق عظیمی دارد. که اهل آن هر چه در گمنامی پیش میروند به پایان خط نمی رسند. ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ این خاک پذیرای گمنامانی است که عرش عظیم آرزوی به آغوش کشیدنشان را دارد. ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ ای شهدا برای ما حمدی بخوانید . که ما مرده ایم و شما زنده ... ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ شهدا قول میدهم به لطف و یاری شما تا آخر بایستم. ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ جنگ آمده بود تا از خرمشهر دروازه ای به کربلا باز شود. اکنون شما آمده اید تا جلوه گاهی از بدنهای سر کربلا باشید. 👈 از دفتر دل نوشته معراج شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
1⃣ سردار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت ••• 🔹دل دریایی علی هاشمی انسانی بسیار متواضع و با حجب و حیا بود. حیای علی در جبهه‌های جنگ مثال زدنی بود. به علاوه انسان بـسیار مـؤدبی بـود و‌ مـؤدب حـرف مـی‌زد. حتـی شـوخی هـم کـه مـی‌کـرد، شـوخی‌هـایش مؤدبانـه بـود. انـسان وفاداری بود و در بین این همـه تیـپ و لـشکر مختلف با وجود اینکه از قومیت خاصی بود و با اقوام دیگر از لحاظ زمان و ادبیات متفاوت بود، با همه به خوبی جوش می‌خورد. اگر بخواهیم در کل کشور دو یا سه نفر را به عنوان نماد وحدت ملی و انسجام اسلامی اعلام کنیم باید یکی از آنها علی هاشمی باشد. (راوی: مادر شهید) ... و سرانجام تا سـالهـا معلـوم نبـود علـی کجاسـت و کسی هم از وی اطلاعی نداشت. بعدها که عراق آزاد شــد و صــدام ســقوط کــرد و نیروهــای حزب اللهی و سپاهیان بدر در استانهای جنوبی عراق حاکم شدند، استانداری‌ها و فرمانداری‌هـا را گرفتند، مجلس تـشکیل دادنـد و در نهایـت یک دولت طرفـدار اسـلام در عـراق بـه وجـود آوردنـد، مـا گـشت‌هـای فراوانـی را بـه عـراق فرستادیم و معلوم شد سردار علی هاشمی شهید شده است و به خیل شهدا پیوسته است. (پایان قسمت اول) https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،شهدا🚩
🔰❣🔰❣🔰❣🔰 #پوکه_های_طلایی #قسمت_سی_نهم نویسنده :طیبه دلقندی دلهـا در تـب و تـاب بـود. محـرم داشـ
❣🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده:طیبه دلقندی قلعه را داشتند خالی می کردند. همه تعجب کرده بودیم و نمـی دانـستیم چرا. حدود ساعت ده شبِ دوازده مردادِ شصت و نـه ، بـه سـراغمان آمدنـد و گفتند : - زودتر وسایلتون رو جمع کنید ! باید برگردین ملحق ! اسرای ملحق را به سـولۀ مـادر منتقـل کردنـد . قلعـه خـالی شـد . کلـی اینطرف و آن طرف زدیم و پرس و جو کردیم تـا بـالاخره علّـت را فهمیـدیم . اسرای کویتی در راه بودند و نیاز به جا داشتند . حدود ده روز کویتی هـا آنجـا بودند و ایرانی ها برایشان غذا می بردنـد . در همـین مـدت کوتـاه ، همـه جـا را خراب کردند . عراقی ها دل پری از آنها داشتند و میگفتند : ها صد رحمت به شما ایرانی ها با وجوداین که فارسـی ،وقتـی یـک بـار میگیم بشین ، می فهمین! اینا که هم زبان ماهستند حرف حالیشان نمیشه و همه جا کثیف کردن ! بعثی ها سرخورده بودند و احـساس شکـست مـی کردنـد . تـوي دلمـان گفتیم «: دست بالاي دست بسیار است »!این احساس از دو مسأله ناشی می شد. یکی اینکه از زمانی که کویتی هـا را به سـوله هـا آوردنـد ، هـر روز شـاهد درگیـری هـای زیـادی بودنـد و ایـن کش مکش ها را از چشم ما می دیدند؛ دوم اینکه با انتقال بچه های قلعه به سـوله ، آنها از رقص و آواز و دزدی، به نماز جماعت و دعای توسل و دعـای کمیـل رو آورده بودند . برخلاف خواسـتۀ آن هـا بچـه های مـا تأثیرگـذارتر بودنـد و محبوبیتشان چند برابر شده بود . آزادی های ما خیلی کم شد . فقط دو ساعت در روز هواخوری داشتیم . https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🔰❣🔰❣🔰❣🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله ••• 🔹خاطرات به روایت دیگران ١ 🔹دامنه کوشش و همت ابـراهیم در روزه‌داری و به جای آوردن نماز و سایر فرایض دینـی، تـا بدانجا رسید که پـیش از ورود بـه دبیرسـتان لقب «روحانیِ خانه» را به او دادند. از همان نوجوانی به مطالعه کتب مـذهبی و زندگینامه ائمه اطهار (علـیهم‌الـسلام) علاقـه فراوان داشت. او روزهـا و شـبهـای زیـادی در سکوت اتاق، پای کتـابهـایی کـه از کتابخانـه امانت گرفته بود می‌نشـست و آنهـا را تـا آخـر میخواند. ۲ 🔹 در میدان بزرگ «شهررضا» مجسمه بزرگی از شــاه قــرار داشت. ابـراهیم و چنـد نفـر از دوستانش نقشه کشیده بودند که در یک فرصت مناسب، مجسمه را پایین بکشند. ظهـر روز تاسـوعا، ابـراهیم ناهـارش را کـه خورد، به طرف میدان به راه افتاد. دوستانش را جمع کرد وگفت: «باید همـین الآن مجـسمه شاه را پایین بکشیم!» یکی از بچه‌ها رفت و با یک دستگاه ماشـین سنگین برگشت. ابـراهیم بـا سـرعت از پایـه مجسمه بالا رفت و طناب بلند و محکمی را دور گردن مجـسمه پیچیـد. سـر دیگـر طنـاب بـه ماشین وصل شد و بعد ماشـین حرکـت کـرد و ناگهان مجسمه تکان خورد، از جا کنـده شـد و با صدای مهیبی روی زمین افتاد و تکه تکه شد. آن روز بعداز ظهر تکه‌های مجـسمه شـاه در دست مردمانی بود که برای عزاداری به میـدان مرکزی شهر آمده بودند. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
خاطرات شهدا شهید عبدالقادر سلیپانی ••• 🔻 دروغ مصلحتی! آتش سنگین دشمن بچه هارا زمین گیرکرده بود،عبدالقادر بلندشد ودر حالی که فریادمیزد تپه آزاد شدبه سمت دشمن دوید،نیروهایش باشنیدن این جمله دنبالش دویدندو تپه تصرف شد! بدنش مثل آبکش سوراخ سوراخ شده بود.گفتم این چه کاری بود؟ گفت اگه بچه ها همان جامانده بودن درو میشدن،این جور هم زنده ماندن،هم تپه آزاد شد! هدیه به شهید عبدالقادر سلیمانی صلوات  https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) ••• ۳ 🔹 ابــراهیم و چنــد نفــر دیگــر ازســربازهای آشپزخانه پادگـان تـصمیم مـی‌گیرنـد بـرای سربازهایی که می‌خواهند روزه بگیرند، سـحري آماده کنند. درآن زمـان تیمـسار «نـاجی» کـه بعدها فرماندار نظامی اصفهان نیز شد، فرمانـده پادگان بود. به همه سربازها خبر داده شد که: «هرکس میخواهد روزه بگیرد، برایش سـحری و افطاری آماده می‌کنیم.» عده زیاد از سربازها با شنیدن این خبـر خوشحال شدند و با شروع ماه مبـارك رمـضان روزه گرفتند. چندی نگذشت که خبر روزه داری سربازان به گوش ناجی رسید. او به پادگان رفت و پس از تحقیق و بررسی، دستور داد که همت را بازداشــت کننــد. بعــد تمــام ســربازها را درمحوطه اردوگاه به‌خط کرد و دستورداد تـا به همه آب بدهند و تهدید کرد: «اگر کسی آب نخورد، عاقبت شومی در انتظارش است.» ابراهیم از این مـاجرا خیلـی ناراحـت شـد و تصمیم گرفت از ناجی انتقـام سـختی بگیـرد. بنابراین وقتی از بازداشتگاه آزاد شد، نقـشه‌ای کشید وآن را با دیگر سربازها در میان گذاشت. همه حاضر شدند که در اجرای نقشه به او کمک کنند. یک شب که قرار بود ناجی برای سرکشی به آشپزخانه برود، کف آشـپزخانه را شـستند و مقداری روغن روی آن ریخته شد. وقتی ناجی در آشپزخانه به ظاهر تمیـز و مرتب قدم گذاشت، در همان لحظه ورود پایش لغزید و محکم روی کـف آشـپزخانه ولـو شـد. ضربه آن قدرسنگین بود که ناجی تـا مـدتهـا نتوانست به پادگان بیاید و ایـن فرصـت خـوبی بود تا محمد ابراهیم و دوستانش دوباره برنامه افطاری وسحری را اجرا کنند و سربازها با خیال راحت روزه بگیرند. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ خاطرات شهدا شهید عین الله اکبری ••• گفتم بیاجای من برو حج واجب! گفت به شرط اجازه جبهه! بعد از شهادت سه برادرش نه مسئولین اجازه می دادن به جبهه بره نه من دلم میومد. جلو فرمانده سپاه از من تعهد کتبی گرفت و رفت حج. از حج که برگشت، یکی دو روز ماند و رفت جبهه، اولین و آخرین بارش بود! هدیه به شهیدعین الله اکبری و سه برادر شهیدش نورالدین، محمد شفیع و هدایت الله صلوات https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت فرمانده لشکر۲۷محمد رسول‌الله(ص) ••• 🔹 آن روز، تعـداد سـربازان و مـأموران شــاه از همیشه بیشتر بود. دیگر کسی جرأت نمیکـرد از خانه بیرون بیاید و شعار سر بدهد. این بـرای همت خیلی ناراحت کننده بود. مخفیانه خود را به مسجد رساند و دوستانش را هم خبـر کـرد. باید تصمیمی گرفتـه مـی‌شـد و چـاره‌ای پیـدا می‌کردند. بالأخره قرار شد دست به دامن ادوات سنتی بشوند و با «قلاب سـنگ» بـه مقابلـه بـا سربازها بپردازند. جمع سریع دست بـه کـار شـد و در مـدت یکی دو ساعت، در دست هر کـس یـک قـلاب سنگ بود. همت، نیروها را تقسیم کرد و بچه‌ها هر یک به سمتی از شهر روانه شدند. ساعتی بعد، باران سنگ از روی پشت بامها، بر سر مأموران شاه باریدن گرفت. سـربازان کـه فکر اینجا را نکرده بودند، سراسیمه شـروع بـه تیرانـدازی کردنـد امـا کـاری از پـیش نبردنـد. چند مأمور بر اثر اصابت سنگ، نقش بـر زمـین شدند. نیروها کم کم شـروع بـه عقـب نـشینی کردند. مردم کـه از ایـن پیـروزی روحیـه پیـدا کرده بودند، دوباره ریختنـد تـوی خیابـانهـا و فریاد «مرگ بر شاه» آسمان شهر را پر کرد. راوی: ولی‌االله ھمت https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣🔰❣🔰❣🔰❣ #پوکه_های_طلایی #قسمت_چهلم نویسنده:طیبه دلقندی قلعه را داشتند خالی می کردند. همه تعجب کر
❣🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده :طیبه دلقندی چهارشنبه بود . از اول صبح بلنـدگوی اردوگـاه موسـیقی و سـاز و آواز پخش می کرد. تلویزیون همراه با مارش اطلاعیه های مـی خوانـد کـه تـا لحظـاتی دیگر خبر مهمی اعلام خواهد شد. حال و هواي اردوگاه عوض شده بود . بی صبرانه منتظر بودیم بدانیم چه خبر شده است . نزدیک ظهـر اطلاعیـه را خواندند «: حضرت سید رئیس صدام حسین برای اینکه حـسن نیـت خـود را نشان بدهد، تبادل اسرا را به صو رت یک جانبه پذیرفته و این کـار در یـک مـاه آینده انجام خواهد شد .». فریاد االله اکبر بـه هـوا برخاسـت . صـلوات فرسـتادیم . یـک دیگـر را در آغوش کشیدیم و با خوشحالی به هم تبریک گفتیم . بعد از دقایقی چند افسر بلند پایـه آمدنـد . آنهـا هـم خوشـحال بودنـد . گفتند : - مبارك! جشن بگیرین! شادی کنین ! اما جشن ما به روش خودمان بود . صلوات، تکبیر و شعار «دم بـه دم بـر همه دم بر گل رخسار خمینی صلوات » به عراقی ها آشکارا دهنکجی میکردیم و آنها حرف نمیزدنـد . معلـوم بود آن هم خوشحالند که بالاخره این دوران به پایان رسیده است . اخبار اشغال کویت ر ا که روز به روز داغ تر میشد، از تلویزیـون دنبـال میکردیم. تهدید آمریکا علیه عراق، پیام ایران براي این اشغال و . ...وقتی شنیدیم صدام موافقت کرده که از جمعه تبادل اسرا شـروع شـود ،باورمان نمی شد. آیا واقعاً دوران خفقان و اسارت داشت به پایان می رسید؟ آیـا دوباره می توانستیم در هوای پاك وطن نفس بکشیم و پـا بـر خـاك پربـرکتش بگذاریم؟ هر کدام حال و هوایی داشتیم . گریه می کردیم و هزاران فکـر و آرزو در دلهایمان زنده شده بود . فقـط یـک چیـز دل همـه را غـصه دار کـرده بـود . احـساس بـی پـدری میکردیم. گرچه همه خوشحال از بازگشت بودیم اما، امام دیگـر نبـود و گـرد ،یتیمی بر چهـر ة همـۀ مـا نشـسته بـود . کـاش شـهد آزادي را در حیـات امـام میچشیدیم . https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣🔰❣🔰❣🔰❣
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت فرمانده لشکر۲۷محمد رسول‌الله(ص) ••• 🔹 رفته بود قم اعلامیه و نوار بیـاورد، امـا دیـر کرده بود. منتظر و ناراحت نشـسته بـودم تـوی حیاط ببینم بالأخره کی می‌آید. یکدفعه دیدم در باز شد و با یک گونی پر از عکس و اعلامیـه وارد شد. همین‌که چشمش به من افتاد، پرسید: «مادر خواب است یا بیدار؟» گفتم: «خواب است؛ چه اتفاقی افتاده؟» گفـت: «هیچی؛ مأمورهـا بهـم مــشکوك شده‌اند و تا همین نزدیکی‌ها تعقیبم کـرده‌انـد. تو فقط برو پشت بام و مراقب کوچه باش ببین چه خبر است!» رفتم روی پشت بام و متوجه شدم پاسبان‌ها داخل کوچه مشغول پرس و جو هستند. آمـدم پایین. دیدم در همین فاصله، گونی را با طنـاب از دیوار پشتی خانه آویزان کرده است. پرسیدم: «حالا می‌خواهی چکار کنی؟» گفت: «کاری ندارد، فقـط کمـک کـن تـا از دیوار بروم بالا.»کمکش کردم. از دیوار کشید بالا و خـودش را انداخت آن‌طرف. صـداش آمـد: «خـداحافظ، من رفتم. گونی را هم با خودم بردم.» راوی: خانواده شھید https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا