eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
842 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
آخرین مرخصی آخرین بار که به مرخصی آمده بود مادر برایش میوه گذاشته بود، اما او نخورده بود! اصرار مادر را که می‌بیند می‌گوید مادر! تو فکر می‌کنی توی جبهه ما گرسنه می‌مانیم؟ مادر می‌گوید نه پسرم من فقط دوست دارم کمی میوه بخوری، ولی باز او از خوردن امتناع می‌کند و بعد هم به برای شرکت در عملیات کربلای پنج به جبهه برمی‌گردد! چند روزی قبل از عملیات او که دلش برای شهادت پر می‌کشید با خود فکر می‌کند که نکند مادر بابت میوه نخوردن آن روزش دلگیر باشد و دلگیری مادر مانع از شهادتش شود! دست بکار می‌شود و از فرمانده اجازه می‌گیرد و به شهر می‌رود و به مادر تلفن می‌زند و بابت میوه نخوردن آن روزش از مادر عذرخواهی می‌کند و طلب حلالیت می‌کند؛ وقتی خیالش از بخشش و حلالیت مادر راحت می‌شود وارد عملیات می‌شود و با بمب شیمیایی دشمن بدنش غرق تاول می‌شود و بعداز چند روز بر اثر شدت جراحات به آرزوی خودش می‌رسد و روحش در جوار رحمت الهی آرام می‌گیرد. «به روایت مادر شهید عبدالحمید تقی‌زاده بهبهانی» ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
شهید شهید که باشی دیگه گمنامی مفهومی ندارد و حتی اگه در میون غار و بالای کوهی هم باشی مشتاقان برای زیارتت هجوم میارند و این یعنی اوج شهرت و خوشنامی @defae_moghadas2
شهیدی که امروز را به وضوح دید و هشدار داد. از وصیت نامه شهید محمد رضا آزادی 🔹 نکند خدای ناکرده با سر برهنه یا حجاب بد به خیابان بیایید. پیام شهیدان برای امروز جامعه ماست @defae_moghadas2 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بوی ناب گلاب تازه 3⃣ روایتی از شهید حمزه بهمنش به روایت بهنام طمیمیان ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ 🔹 خانه بهمنش نزدیکتر از خانه ما به مسجد بود برای همین هر شب موقع نماز من میرفتم دنبال حمزه ولی برای نماز جمعه او می آمد دنبال من این طوری هم با هم بودیم و هم مقید میشدیم که هر وعده نماز را مسجد اقامه کنیم و نماز جمعه مان هم ترک نشود. یک شب تابستانی در سال هزار و سیصد و شصت و چهار، حمزه آمد دنبالم تا برای کاری به بازار برویم هرچه تعارف کردم داخل شود قبول نکرد گفت که دیر شده اگر بیایم داخل مادرت پذیرایی میکند و زشت است قبول نکنیم آن وقت به کارمان نمیرسیم پذیرفتم و قرار شد او دم در بایستد تا من در چشم به هم زدنی مهیا شوم طولی نکشید که خودم را رساندم دم در دیدم حمزه دو دستش را روی صورت گذاشته وهای های گریه میکند؛ انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریخته .بودند به زحمت آب دهنم را قورت دادم و با نگرانی پرسیدم چراگریه می کنی؟ چیزی شده؟ کسی بهت چیزی گفته؟ جوابی نداد بدو بدو خیابان را بالا و پایین کردم تا بلکه دلیل ناراحتیاش را پیدا کنم ولی خبری نبود نفس زنان برگشتم در خانه خشمم را ریختم توی دستهایم و شانههای استخوانی حمزه را تکان دادم و گفتم «حمزه حرف بزن چی شده آخه؟ چرا این جورگریه میکنی؟» لبهایش خشک و رنگش پریده بود. اشکهایش را پاک کردم و با بغض :گفتم تو رو خدا حرف بزن جون به لب شدم. دلش به حالم سوخت در حالی که عرق از چهارستون بدنش میریخت؛ با صدایی بریده بریده: گفت این همسایه روبه رویی تون این خانومه..... با یه وضع بدی اومد دم در... ✍سمیه همت‌پور ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ @defae_moghadas2
سربریده بر نیزه تقدیم به دختران سردار شهید عبدالله اسکندری گفتم: دخترم؛ تو معنی سر بریده بر نیزه را می‌فهمی؟ گفت: قبلاً فقط شنیده بودم، اما وقتی سر پدر بر نیزه دیدم فهمیدم!! گفتم: مگر سر پدرت بر بالای نیزه رفت؟ گفت: آری سر پدرم بدست قومی اشقیا بنام داعش بریده و بر بالای نی رفت!! گفتم: جرمش چه بود؟ گفت: دفاع از حریم رسول‌الله!! دفاع از حرم بانو زینب کبری!! دفاع از حرم دختر سه ساله امام حسین رقیه خاتون!! گفتم: لابد این خاصیت دفاع از بانو زینب کبری است که هرکه از او دفاع کند سرش جدا و بر نیزه کنند!! گفت: آری همانطور که در کربلا سر ۷۲ تن به همین جرم جدا و بر بالای نیزه رفت!! گفتم: آیا بدنش پایمال سم ستوران نشد؟ گفت: چرا!! بدنش پایمال غول آهنینی بنام تانک بدتر از سم ستوران شد!! گفتم: این هم از خصوصیات دیگر شهدای دفاع از اهلبیت رسول‌الله است!! گفتم: بدنش بی‌کفن در بیابان نماند؟ گفت: چرا!! چند سال بدنش بی‌کفن در بیابان بود!! گفتم: پس. قطعاً پدرت هم از شهدای کربلاست!! گفت: همه افتخار ما همین است!!! گفتم: نام پدرت چه بود؟ گفت: سردار شهید عبدالله اسکندری ارواح پاک و مطهر همه شهدای حرم خصوصاً شهید بی‌سر سردار شهید عبدالله اسکندری گرامی باد. ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 زیبای «دخـتر ایـران»✌🏼 با صدای حاج‌عبدالرضا و کربلایی‌سجاد تقدیم نگاهتان👇 🌺 ولادت و مبارک ❣️ التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ در آخرین اعزام به سوریه با جعبه شیرینی و لباس رزم به خانه آمد چای و شیرینی خوردیم و داخل اتاق رفت. لحظاتی بعد صدا زد فاطمه‌‌، عزیز، یک لحظه بیا. داخل اتاق رفتم. لباسش را پوشیده بود تا وارد شدم چرخی زد و پرسید: خوشگل شدم؟ به نظرت خدا منو می پسنده؟ بله آقا می پسنده. یعنی فاطمه خدا منو میخره؟ من به شوخی گرفتم و حسن جدی حرف زد. در پایان سخنانش گفت: فاطمه، برایم فقط یک آرزو مانده که دوست داشتم به آن هم برسم. پرسیدم چه آرزویی حسن جان؟ این که مهلا میوه دلم را در چادر ببینم. سریع آرزوی حسن را با مادرم در میان گذاشتم دقایقی بعد مادرم آمد مهلا را به خانه خود برد. بعد از ساعتی درب منزل را زدند. حسن باز کرد. فریاد شوق به قدری بلند بود که به سمت حیاط دویدم. مهلا چادر سر کرده بود. گفت دیگر هیچ آرزویی ندارم تو را فاطمه جانم و مهلا میوه دلم و علی مرد خانه ام را به خدای مهربان می سپارم. منبع : کتاب درعا خاطرات شهید بزرگوار مدافع حرم حسن غفاری به قلم: هاجر پورواجد 🍂◇•🌺•◇•🌺◇🍂 ‎‌‌‌‌‌‎ سال ۱۳۹۴ که حسن غفاری عزیز به شهادت رسید... میوه دل اش ۶ ساله و مرد خانه اش یک سال و نیمه بودند. میلاد باسعادت خانم فاطمه معصومه و روز دختر را به مهلا میوه دل بابا حسن حنانه و ملیکا گنجشک های بابا مرتضی و تمامی دختران ایران زمین تبریک عرض می کنم. @defae_moghadas2 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بوی ناب گلاب تازه 4⃣ روایتی از شهید حمزه بهمنش به روایت بهنام طمیمیان ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ 🔹 دوباره بغضش ترکید حمزه این قدر پاک بود که اگر کسی به جز او بود؛ به سختی باور می‌کردم با دیدن یک خانم بی حجاب این طور بر آشفته شده باشد اما او واقعا اسوه نجابت بود؛ نمی‌دانم درست است این را بگویم یا نه ولی حمزه در حد عصمت بود یعنی در تمام مدتی که می‌شناختمش حتا یک عمل مکروه هم از او سر نزد. درس مان که تمام شد؛ همه زندگیمان را وقف جبهه کردیم حمزه تقریبا تمام ماموریت‌هایش را با گردان کربلا می‌رفت؛ موقع عملیات کربلای ۴ فقط برای خداحافظی همدیگر را دیدیم من با گروه ۴۰ شاهد افتاده بودم یک روز ظهر گفتند که می‌خواهیم سه چهار نفر را بفرستیم منطقه؛ چند نفر را صدا کردند برای گردان کربلا نام من و چند نفر دیگر هم در لیست گردان جعفر طیار گنجانده شد. حالا حمزه کجا بود؟ گردان کربلا ابرهای همه عالم آمد توی دلم و حسابی پکر شدم؛ نشستم یک گوشه و لب از لب برنداشتم دوست داشتم راهی پیدا کنم تا به گردان کربلا بروم و در کنار حمزه باشم اما خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم مسئول تیم که دید سر در گریبان فرو کرده‌ام و به غار تنهایی پناه برده‌ام از بچه‌ها پرسیده بود: «پس این تمیمیان چشه؟ چرا این طوری شده؟» بعضی از بچه‌ها که داستان من و حمزه را می‌دانستند به آن بنده خدا سیر تا پیاز ماجرا را گفتند. او هم نگذاشت و نه برداشت گفت: «خُب باشه جاهاتون رو عوض کنید احمدی بره جعفر طیار، تمیمیان بجاش بره گردان «کربلا انگار سند همه دنیا را به نامم زده بودند این قدر ذوق داشتم که بی اختیار می‌خندیدم و می‌گریستم روی پاهایم بند نبودم تا برسیم منطقه گرگ و میش هوا بود که رسیدیم تازه اذان گفته بودند؛ همان جا وضو گرفتم و نماز خواندم.... ✍سمیه همت‌پور ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ @defae_moghadas2
دلیل آمدن گفتند دلیل آمدنت به جبهه چیست؟ گفت فریاد هل من ناصر امامم شنیدم ترسیدم شمر روی سینه‌اش بنشیند. حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
دعای خیر پدر در حق فرزند یادداشتی از به مناسبت تولد فرزند دخترش 😍 📎متن تصویر: روز تولد دخترم زهرا ۴ بامداد نزدیک اذان صبح، خدایا او را مولودی پُر برکت برای اسلام قرار بده و بنده ای در راه امامان بزرگوار شیعه خصوصا بانوی مطهر اسلام حضرت فاطمه زهرا"س" @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
33.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید حسن اصغری چرا عکس های ما رو برداشتید؟ شهید بزرگوار هشت سال دفاع مقدس، شهید والا مقام بسیجی دلاور حسن اصغری که بعد از عید فطر امسال سه شب متوالی به خواب مدیر مدرسه دخترانه فرقانی ۱ ناحیه یک .استان قم سرکار خانم محبی پور آمد و از اینکه تصاویر شهدا را از محیط مدرسه جمع آوری کرده بودند دلخور بود. @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بوی ناب گلاب تازه 5⃣ روایتی از شهید حمزه بهمنش به روایت بهنام طمیمیان ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ 🔹 گردان جعفر طیار یک طرف بود و گردان کربلا یک طرف دیگر، من همین طوری می‌دویدم و آدرس گردان کربلا را از رزمنده ها سؤال می‌کردم؛ پرسان پرسان وارد گردان شدم، چادرها ردیف نصب بودند، چادر اولی را کنار زدم؛ پرسیدم: «بهمنش این جاست؟ گفتند: جلوتره، یکی یکی چادرها را کنار می‌زدم و سراغش را می‌گرفتم مثل مادری که بچه اش را گم کرده باشد؛ هر کسی را می‌دیدم از او سراغ حمزه را می‌گرفتم تا این که بالاخره چادرش را پیدا کردم با دستهای سردم گوشه چادر را کنار زدم و دستپاچه پرسیدم «حمزه بهمنش این جاست؟» یک نفر از رزمنده‌ها که مشغول تمیز کردن اسلحه‌اش بود؛ سرش را بلند کرد و با خنده‌ای نمکین گفت: «چادرش که این جاست ولی خودش نه! برای آموزش شنا بردنشون تهرون، انگار دنیا روی سرم خراب شد. غم در هزارتوی جانم پیچید، با قیافه‌ای وارفته و پریشان پرسیدم می‌دونید کی بر می‌گردند؟ لبخند روی لبش ماسید و گفت: «همین امروز رفتند و تا دو هفته دیگه برنمی‌گردند. خدا می‌داند آن روزهای سرد و سخت را چه طور گذراندم؛ هی امروز... فردا... امروز... فردا... غصه نبودنش دلم را می‌چزاند اما خودم را دلداری می‌دادم که غصه نخور بهنام، همه این رنج‌ها به بودن کنار حمزه می‌چربد، آن قدر چشم انتظار بودم و عذاب کشیدم تا بالاخره این دو هفته تمام شد. صبح روز چهاردهم مسئول تیم همه ما را جمع کرد و در جملاتی صریح کوتاه و ناباورانه گفت که ماموریت تمام شده و باید همین امروز ساعت ۱۱ ظهر برگردیم اهواز همان موقع یک نفر فریاد زد: اعزامی‌های تهران نزدیکن، قند توی دلم آب شد! دیگر صداها و نجواهای اطرافم را نمی‌شنیدم، تمام حواسم گره خورده بود به لحظه‌ای که حمزه را ببینم؛ مسیر اتوبوسها را نگاه کردم، تمام تنم چشم شده بود و از شدت هیجان توی پوست خودم جا نمی‌شدم، من از آمدن حمزه خبر داشتم ولی او نمی‌دانست من این جا هستم.... ✍ سمیه همت‌پور ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ لحظاتی از دیدار شهید سلیمانی با دختران شهدای مدافع حرم 🍃🌹🍃 🔻شهید حاج قاسم سلیمانی:‌ 🔹دختر عزیزم! من متعلق به آن سپاهی هستم که نمی خوابد و نباید بخوابد تا دیگران در آرامش بخوابند. آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند. @defae_moghadas2
❣توی کوچه پیرمردی رو دیدم که روی زمینِ سرد خوابیده بود سن و سالم کم بود و چیزی برای کمک بهش نداشتم اون شب رختخواب آزارم میداد و خوابم نمیبرد از فکر پیرمرد؛ رختخوابم رو جمع کردم و روی زمین سرد خوابیدم می خواستم توی رنج پیرمرد شریک باشم اون شب سرما توی بدنم نفوذ کرد و مریض شدم اما روحم شفا پیدا کرد چه مریضی لذت بخشی! شهید دکتر 🕊 @defae_moghadas2
❣ آقا خودش گفت: تو شهید میشی... 🔹 چون کر و لال بود، خیلی جدی نمی‌گرفتنش. یه روز کنار قبر پسر عموی شهیدش با انگشت یه قبر کشید،نوشت "شهید عبدالمطلب اکبری!" خندیدیم! هیچی نگفت فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و نوشته‌اش رو پاک کرد و سرش رو انداخت پایین و رفت. فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش. ۱۰ روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردن. ‏دقیقا جایی دفن شد که برای ما با دست قبر خودش رو کشیده بود و ما مسخره بازی درآورده بودیم! ‏وصیت نامه‌ش خیلی سوزناک بود؛ نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحیم ‏یک عمر هر‌چی گفتم؛به من می‌خندیدن! ‏یک عمر هر چی می‌خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردن من آدم نیستم و مسخره‌‌م کردن! ‏یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم ‏اما مردم! ما رفتیم ‏بدونید هر روز با آقام امام زمان(عج)حرف می‌زدم. 🔵 ‏آقا خودش گفت: تو شهید میشی... 🌸 شهدا را یاد کنیم حتی با یک صلوات @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بوی ناب گلاب تازه 6⃣ روایتی از شهید حمزه بهمنش به روایت بهنام طمیمیان ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ 🔹 بعد از دو هفته دیگر دست دلم جلوی بچه ها رو شده بود. همه سر به سرم می گذاشتند و برای ثبت لحظه دیدار ما با دوربین عکاسی خودشان را آماده کرده بودند؛ وقتی حمزه از اتوبوس پیاده شد بچه ها دورش را گرفتند و چشمهایش را بستند من لال شده بودم کور شده بودم هیچ نمی‌فهمیدم حمزه هم از آن طرف نمی‌دانست برای چی چشمهایش را بسته‌اند؛ وقتی مقابلم ایستاد و چشمهایش را باز کردند خشکش زد چشمهایش از تعجب گرد شد. من هم مثل مجسمه ایستاده بودم و فقط نگاه می‌کردم، یک دفعه حمزه به سمتم دوید و محکم مرا در آغوش گرفت شاید ده دقیقه در آغوش هم گریه کردیم تا از هم جدا شدیم! هنوز بوی دل انگیز آغوشش در شامه‌ام مانده... سه تا موتور تریل داشتیم، موقعی که می‌خواستیم از ماموریت برگردیم، ماشین داشتیم، موتور تریل هم داشتیم، قرار شد سه تا از بچه ها موتورها را ببرند راه‌آهن اندیمشک و با قطار برگردانند اهواز، حوالی ساعت ساعت ۱۱ و نیم بود دیدیم موتور با راکب برگشت، مسئول تیم با تعجب پرسید: ها؟ چی شد؟ چرا با موتور؟ گفتند دیر رسیدیم قطار رفت.» تصمیم گرفتیم همه با ماشین بروند و سه تا موتور سوار بمانند موتورها را از اندیمشک برگردانند اهواز موتورها جنگی پرشی بودند و راندنشان هم در آن سرمای زمستان کار بسیار سختی بود. دیر شده بود و تیم باید زودتر برمی‌گشت. مسئولمان پرسید: «چه کسانی آمادگی دارند موتورها را برگردانند؟» من بی درنگ دستم را بردم بالا در حالی که اصلا موتورسواری بلد نبودم فقط به خاطر عشق حمزه که یک شب اضافه تر آنجا بمانم با اعتماد به نفس ایستادم و گفتم: «من موتور سوارم» حمزه خودش را به در و دیوار می‌کوبید و می‌گفت: نکن این کار رو، انگار دیوونه شدی یا می‌خوای خودت رو بکشی؟ من چند روز دیگه میام اهواز می‌بینمت» مرغ من اما فقط یک پا داشت، با قاطعیت گفتم باید بمونم! معلوم نیست تا کی همدیگه رو ببینیم» هر چه التماس کرد من زیر بار نرفتم و بالاخره حرفم را به کرسی نشاندم آن شب ماندم و تا سپیده صبح اوقات بسیار خوش و با صفایی را کنار کرخه باهم گذراندیم. بعد از نماز از هم خداحافظی کردیم؛ چه خداحافظی عجیبی بود.... ✍ سمیه همت‌پور ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ @defae_moghadas2
اعزام شناسنامه‌اش را که دیدند گفتند ۱۴ ساله اعزام نمی‌کنیم، لبخند معناداری زد و صبح فردا با شناسنامه ۱۶ سالگی‌اش اعزام شد. ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
دفترچه یک دفترچه کوچک داشت همیشه هم همراهش بود و به هیچکس نشان نمی‌داد.. یکبار یواشکی آن را برداشتم ببینم داخلش چه می نویسد.. فکر می‌کردم کارهای روزانه‌اش را می‌نویسد سر کی داد زده... کی را ناراحت کرده‌... به کی بدهکاره... همه را نوشته بود ریز و درشت، نوشته بود که یادش باشد در اولین فرصت صافشان کند... شهید محمد علی رهنمون🕊🌹 @defae_moghadas2
❣شهیدی که در صحن حضرت شاهچراغ مدفون است و برای هر بار زیارت مزارش باید محدوده کنار دیواره شرقی حرم  و محوطه روبروی موزه آستان را دقیق جستجو کنی تا پیدایش کنی، حقا که خوشنام و گمنام و ساده‌زیست بود. از شلوغی خیابان که می‌گذری و پا در حریم امن حضرت احمدبن موسی(ع) می‌گذاری، در میان سنگفرش مات و پر از حرف صحن، قطعه سنگی کوچک که فقط یک نام روی آن حکاکی شده، جذبه زمین را چند برابر می‌کند! شهید احسان حدائق اسمی است که با خط نستعلیق بر یک سنگ کوچک نوشته‌ شده‌ است. @defae_moghadas2
کسی که عشق به شهادت داشته باشد؛ قطعا با غسل شهادت از خانه بیرون می‌رود، و کسی که با غسل شهادت بیرون رود نگاه به نامحرم نمی‌کند، چون دنبال لقاءاللّٰه است و شهید به وجه اللّٰه نظر می‌کند! ┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄