eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
842 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای خیر پدر در حق فرزند یادداشتی از به مناسبت تولد فرزند دخترش 😍 📎متن تصویر: روز تولد دخترم زهرا ۴ بامداد نزدیک اذان صبح، خدایا او را مولودی پُر برکت برای اسلام قرار بده و بنده ای در راه امامان بزرگوار شیعه خصوصا بانوی مطهر اسلام حضرت فاطمه زهرا"س" @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
33.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید حسن اصغری چرا عکس های ما رو برداشتید؟ شهید بزرگوار هشت سال دفاع مقدس، شهید والا مقام بسیجی دلاور حسن اصغری که بعد از عید فطر امسال سه شب متوالی به خواب مدیر مدرسه دخترانه فرقانی ۱ ناحیه یک .استان قم سرکار خانم محبی پور آمد و از اینکه تصاویر شهدا را از محیط مدرسه جمع آوری کرده بودند دلخور بود. @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بوی ناب گلاب تازه 5⃣ روایتی از شهید حمزه بهمنش به روایت بهنام طمیمیان ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ 🔹 گردان جعفر طیار یک طرف بود و گردان کربلا یک طرف دیگر، من همین طوری می‌دویدم و آدرس گردان کربلا را از رزمنده ها سؤال می‌کردم؛ پرسان پرسان وارد گردان شدم، چادرها ردیف نصب بودند، چادر اولی را کنار زدم؛ پرسیدم: «بهمنش این جاست؟ گفتند: جلوتره، یکی یکی چادرها را کنار می‌زدم و سراغش را می‌گرفتم مثل مادری که بچه اش را گم کرده باشد؛ هر کسی را می‌دیدم از او سراغ حمزه را می‌گرفتم تا این که بالاخره چادرش را پیدا کردم با دستهای سردم گوشه چادر را کنار زدم و دستپاچه پرسیدم «حمزه بهمنش این جاست؟» یک نفر از رزمنده‌ها که مشغول تمیز کردن اسلحه‌اش بود؛ سرش را بلند کرد و با خنده‌ای نمکین گفت: «چادرش که این جاست ولی خودش نه! برای آموزش شنا بردنشون تهرون، انگار دنیا روی سرم خراب شد. غم در هزارتوی جانم پیچید، با قیافه‌ای وارفته و پریشان پرسیدم می‌دونید کی بر می‌گردند؟ لبخند روی لبش ماسید و گفت: «همین امروز رفتند و تا دو هفته دیگه برنمی‌گردند. خدا می‌داند آن روزهای سرد و سخت را چه طور گذراندم؛ هی امروز... فردا... امروز... فردا... غصه نبودنش دلم را می‌چزاند اما خودم را دلداری می‌دادم که غصه نخور بهنام، همه این رنج‌ها به بودن کنار حمزه می‌چربد، آن قدر چشم انتظار بودم و عذاب کشیدم تا بالاخره این دو هفته تمام شد. صبح روز چهاردهم مسئول تیم همه ما را جمع کرد و در جملاتی صریح کوتاه و ناباورانه گفت که ماموریت تمام شده و باید همین امروز ساعت ۱۱ ظهر برگردیم اهواز همان موقع یک نفر فریاد زد: اعزامی‌های تهران نزدیکن، قند توی دلم آب شد! دیگر صداها و نجواهای اطرافم را نمی‌شنیدم، تمام حواسم گره خورده بود به لحظه‌ای که حمزه را ببینم؛ مسیر اتوبوسها را نگاه کردم، تمام تنم چشم شده بود و از شدت هیجان توی پوست خودم جا نمی‌شدم، من از آمدن حمزه خبر داشتم ولی او نمی‌دانست من این جا هستم.... ✍ سمیه همت‌پور ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ لحظاتی از دیدار شهید سلیمانی با دختران شهدای مدافع حرم 🍃🌹🍃 🔻شهید حاج قاسم سلیمانی:‌ 🔹دختر عزیزم! من متعلق به آن سپاهی هستم که نمی خوابد و نباید بخوابد تا دیگران در آرامش بخوابند. آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند. @defae_moghadas2
❣توی کوچه پیرمردی رو دیدم که روی زمینِ سرد خوابیده بود سن و سالم کم بود و چیزی برای کمک بهش نداشتم اون شب رختخواب آزارم میداد و خوابم نمیبرد از فکر پیرمرد؛ رختخوابم رو جمع کردم و روی زمین سرد خوابیدم می خواستم توی رنج پیرمرد شریک باشم اون شب سرما توی بدنم نفوذ کرد و مریض شدم اما روحم شفا پیدا کرد چه مریضی لذت بخشی! شهید دکتر 🕊 @defae_moghadas2
❣ آقا خودش گفت: تو شهید میشی... 🔹 چون کر و لال بود، خیلی جدی نمی‌گرفتنش. یه روز کنار قبر پسر عموی شهیدش با انگشت یه قبر کشید،نوشت "شهید عبدالمطلب اکبری!" خندیدیم! هیچی نگفت فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و نوشته‌اش رو پاک کرد و سرش رو انداخت پایین و رفت. فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش. ۱۰ روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردن. ‏دقیقا جایی دفن شد که برای ما با دست قبر خودش رو کشیده بود و ما مسخره بازی درآورده بودیم! ‏وصیت نامه‌ش خیلی سوزناک بود؛ نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحیم ‏یک عمر هر‌چی گفتم؛به من می‌خندیدن! ‏یک عمر هر چی می‌خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردن من آدم نیستم و مسخره‌‌م کردن! ‏یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم ‏اما مردم! ما رفتیم ‏بدونید هر روز با آقام امام زمان(عج)حرف می‌زدم. 🔵 ‏آقا خودش گفت: تو شهید میشی... 🌸 شهدا را یاد کنیم حتی با یک صلوات @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بوی ناب گلاب تازه 6⃣ روایتی از شهید حمزه بهمنش به روایت بهنام طمیمیان ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ 🔹 بعد از دو هفته دیگر دست دلم جلوی بچه ها رو شده بود. همه سر به سرم می گذاشتند و برای ثبت لحظه دیدار ما با دوربین عکاسی خودشان را آماده کرده بودند؛ وقتی حمزه از اتوبوس پیاده شد بچه ها دورش را گرفتند و چشمهایش را بستند من لال شده بودم کور شده بودم هیچ نمی‌فهمیدم حمزه هم از آن طرف نمی‌دانست برای چی چشمهایش را بسته‌اند؛ وقتی مقابلم ایستاد و چشمهایش را باز کردند خشکش زد چشمهایش از تعجب گرد شد. من هم مثل مجسمه ایستاده بودم و فقط نگاه می‌کردم، یک دفعه حمزه به سمتم دوید و محکم مرا در آغوش گرفت شاید ده دقیقه در آغوش هم گریه کردیم تا از هم جدا شدیم! هنوز بوی دل انگیز آغوشش در شامه‌ام مانده... سه تا موتور تریل داشتیم، موقعی که می‌خواستیم از ماموریت برگردیم، ماشین داشتیم، موتور تریل هم داشتیم، قرار شد سه تا از بچه ها موتورها را ببرند راه‌آهن اندیمشک و با قطار برگردانند اهواز، حوالی ساعت ساعت ۱۱ و نیم بود دیدیم موتور با راکب برگشت، مسئول تیم با تعجب پرسید: ها؟ چی شد؟ چرا با موتور؟ گفتند دیر رسیدیم قطار رفت.» تصمیم گرفتیم همه با ماشین بروند و سه تا موتور سوار بمانند موتورها را از اندیمشک برگردانند اهواز موتورها جنگی پرشی بودند و راندنشان هم در آن سرمای زمستان کار بسیار سختی بود. دیر شده بود و تیم باید زودتر برمی‌گشت. مسئولمان پرسید: «چه کسانی آمادگی دارند موتورها را برگردانند؟» من بی درنگ دستم را بردم بالا در حالی که اصلا موتورسواری بلد نبودم فقط به خاطر عشق حمزه که یک شب اضافه تر آنجا بمانم با اعتماد به نفس ایستادم و گفتم: «من موتور سوارم» حمزه خودش را به در و دیوار می‌کوبید و می‌گفت: نکن این کار رو، انگار دیوونه شدی یا می‌خوای خودت رو بکشی؟ من چند روز دیگه میام اهواز می‌بینمت» مرغ من اما فقط یک پا داشت، با قاطعیت گفتم باید بمونم! معلوم نیست تا کی همدیگه رو ببینیم» هر چه التماس کرد من زیر بار نرفتم و بالاخره حرفم را به کرسی نشاندم آن شب ماندم و تا سپیده صبح اوقات بسیار خوش و با صفایی را کنار کرخه باهم گذراندیم. بعد از نماز از هم خداحافظی کردیم؛ چه خداحافظی عجیبی بود.... ✍ سمیه همت‌پور ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ @defae_moghadas2
اعزام شناسنامه‌اش را که دیدند گفتند ۱۴ ساله اعزام نمی‌کنیم، لبخند معناداری زد و صبح فردا با شناسنامه ۱۶ سالگی‌اش اعزام شد. ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
دفترچه یک دفترچه کوچک داشت همیشه هم همراهش بود و به هیچکس نشان نمی‌داد.. یکبار یواشکی آن را برداشتم ببینم داخلش چه می نویسد.. فکر می‌کردم کارهای روزانه‌اش را می‌نویسد سر کی داد زده... کی را ناراحت کرده‌... به کی بدهکاره... همه را نوشته بود ریز و درشت، نوشته بود که یادش باشد در اولین فرصت صافشان کند... شهید محمد علی رهنمون🕊🌹 @defae_moghadas2
❣شهیدی که در صحن حضرت شاهچراغ مدفون است و برای هر بار زیارت مزارش باید محدوده کنار دیواره شرقی حرم  و محوطه روبروی موزه آستان را دقیق جستجو کنی تا پیدایش کنی، حقا که خوشنام و گمنام و ساده‌زیست بود. از شلوغی خیابان که می‌گذری و پا در حریم امن حضرت احمدبن موسی(ع) می‌گذاری، در میان سنگفرش مات و پر از حرف صحن، قطعه سنگی کوچک که فقط یک نام روی آن حکاکی شده، جذبه زمین را چند برابر می‌کند! شهید احسان حدائق اسمی است که با خط نستعلیق بر یک سنگ کوچک نوشته‌ شده‌ است. @defae_moghadas2
کسی که عشق به شهادت داشته باشد؛ قطعا با غسل شهادت از خانه بیرون می‌رود، و کسی که با غسل شهادت بیرون رود نگاه به نامحرم نمی‌کند، چون دنبال لقاءاللّٰه است و شهید به وجه اللّٰه نظر می‌کند! ┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بوی ناب گلاب تازه 7⃣ روایتی از شهید حمزه بهمنش به روایت بهنام طمیمیان ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ 🔹هنوز بوی دل انگیز آغوشش در شامه‌ام مانده، سوار موتور شدم تازه اول ماجرا بودا من اصلا بلد نبودم از دنده یک بروم دنده دو، ولی خربزه‌ای بود که خورده بودم و باید پای لرزش می‌نشستم؛ گفتم هر چه بادا بادا، بسم الله کردم و راه افتادم جثه ضعیفی داشتم و لاغر بودم، گاز را که می‌گرفتم مچ دستم درد می‌گرفت، گاز را ول می‌کردم موتور ترتر می‌کرد؛ مسئولمان از این رفتارم حسابی تعجب کرده بود؛ نه به آن همه ادعا نه به این کارنابلدی، مانده بود چه بگوید. آرام از یکی از بچه ها پرسیده بود: «بهنام چشه؟» سید صالح هم نامردی نکرده بود و همه داستان را گذاشته بود کف دست فرمانده، وقتی فهمید خیلی عصبانی شد، ولی به رویم نیاورد. ما سه تا موتورسوار بودیم یکی افتاد جلو یکی پشت سر من و من وسط، نزدیک ۷ ساعت در مسیر بودیم تا رسیدیم اهواز؛ چهار روز بعد حمزه با خشم و ناراحتی سراغم آمد و گفت: «خدا بگم چکارت نکنه این چند روز تا بیام اهواز مُردم و زنده شدم، نمی‌دونستم رسیدی یا نرسیدی» خندیدم و گفتم: «خداوکیلی می ارزید» سری به تاسف تکان داد و بعد خندید و دو دستش را دور شانه‌ام انداخت. هنوز بوی دل انگیز آغوشش در شامه‌ام مانده! درست مثل آن روز سرد، روزی که خبر برگشتن پیکرش را آوردند و من به اندازه ۳۶ سال بی خبری دویدم تا رسیدم به آمبولانس و تا خود معراج پیکر نحیفش را در آغوش گرفتم! درست شبیه آن موقع که کفش‌هایم را در آوردم خودم را انداختم داخل قبر تا با دستهای لرزان استخوان‌های حمزه را به آغوش من بسپرند و من او را به آغوش خاک! هنوز عطر آغوشش مثل عطر شورانگیز لحظه‌ای که کفنش را باز کردم و صورتم را به استخوان جمجمه‌اش چسباندم در شامه‌ام مانده؛ حمزه همیشه بوی ناب گلاب تازه داشت. پایان ✍سمیه همت‌پور ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ @defae_moghadas2
28.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣شهیدی که موقع دفن لبخند زد خاطره گویی مادر شهیدان محمدرضا و محمودرضا حقیقی @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌❣شهید خرازی به روایت شهید آوینی او را از آستینِ خالیِ دست راستش خواهی شناخت. چه می گویم؟ شهید @defae_moghadas2
❣ شهید بروجردی فرمانده سپاه منطقه۷ کشور وقتی سربازی که ایشون رو نمی‌شناخت و بخاطر ندادن مرخصی بهش سیلی زد، شهید خندید و اون طرف صورتش رو برد جلو و گفت دست سنگینی داری پسر! یکی هم این طرف بزن تا میزان بشه! 🔹 امروز یکم خرداد سالروز عروج مسیح کردستان ایرانه حاج محمد سالروز شهادتت مبارک! @defae_moghadas2
❣با ابراهیم از ورزش صحبت می کردیم. می گفت : وقتی برای ورزش یا مسابقات کشتی می رفتم ، همیشه با وضو بودم. همیشه قبل از مسابقات کشتی دو رکعت می خواندم. پرسیدم : چه نمازی!؟ گفت: دو رکعت نماز مستحبی! از خدا می خواستم یک وقت تو مسابقه، حال کسی را نگیرم! ابراهیم به هیچ وجه گرد نمی چرخید. برای همین الگوئی برای تمام دوستان بود. حتی جائی که حرف از گناه زده می شد سریع موضوع را عوض می کرد. هیچ گاه از کسی بد نمی گفت مگر به قصد اصلاح کردن. بارها خودش را به کارهای سخت مشغول می کرد. می گفت : برای نفس آدم، لازم است. . کتاب سلام بر ابراهیم ؛ جلد اول ، ص ۱۷۸ @defae_moghadas2
«مادر شهید» در میان ناملایمات و بی‌مهری‌های بعضی از پرستاران بیمارستان زمزمه محبتی به گوش می‌رسید و مانند نسیم بهاری روح و روان ما را نوازش می‌کرد؛ این نسیم بهاری از جانب شکوفه‌های مهر و محبت مادر شهیدی والامقام از دیار امام رئوف علی ابن موسی الرضا (ع)بود! شهریور ماه سال ۱۳۶۶ بود و به خاطر شکستگی مهرهای کمرم در بیمارستان امدادی شهید کامیاب مشهد بستری بودم؛ مادر شهیدی بنام مادر حسن‌زاده داوطلبانه و به صورت افتخاری در بیمارستان به مجروحین کمک می‌کرد؛ مادری مهربان و دلسوز که از هر کمکی به مجروحین دریغ نمی‌کرد و من هم از باران محبت این مادر شهید بی نصیب نبودم! در آن روزها من به خاطر درازکش بودن نمی توانستم خودم غذایم را که مقدار کمی سوپ بود و آن را در یکی از قسمت های ظرف هایی که مخصوص سلف سرویس است ریخته بودند بخورم و باید غذایم را با کمک پرستاران می خوردم، آنها هم سوپ را تندتند در دهانم می ریختند و سریع از آنجا می رفتند و من در حسرت سیر شدن می‌ماندم! اما اگر شانس می آوردم موقع غذا خوردن آن مادر شهید به من می رسید او غذایم را به من می داد اما نه با عجله و سرسری بلکه با آرامش و محبت مادرانه!! مانند مادری که غذای کودکش را با محبت به او می خوراند،او هم اینگونه به من غذا می داد و وقتی غذایم تمام می شد مادرانه می پرسید سیر شدی پسرم؟ و من که بیشتر گرسنه محبت مادرانه‌اش بودم می‌گفتم نه مادر و او باز با محبت می رفت و ظرف سوپ دیگری برایم می گرفت و باز با همان محبت به من می داد و با ناز و نوازشِ من از کنارم می رفت، اگر آن مادر شهید نبود حتی میله‌های پلاتینی را که برای قرار دادن در کنار ستون مهرهای کمرم با مکافات و سختی پیدا کرده بودم در اتاق عمل به مریض دیگری داده بودند! من و همه مجروحین دور از مادر در آنجا تا ابد مدیون محبت‌های مادرانه آن مادر شهید هستیم،، در موقع مرخص شدن برای تشکر از مادر شهید به سراغش رفتم و نام فرزند شهیدش را پرسیدیم و او گفت مادر شهید کریم حیدری پانزده ساله از مشهد است؛ متولد اول فروردین ماه سال ۱۳۴۷ شهادت نهم مردادماه سال ۱۳۶۲ مزار مطهر این شهید در گلزار شهدای منزل آباد قطعه یک ردیف دوازه شماره هفت قرار دارد، تا ابد مدیون محبت مادرانه آن مادر شهید هستم و آرزو میکنم و از خدا می‌خواهم که در بهشت برین همنشین بانوی دوعالم حضرت صدیقه طاهره گردد. ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
تشکیل تیپی از اسرای عراقی «روایتی از فرماندهی سردار شهید حاج اسماعیل دقایقی!» یکی از فرازهای بزرگ فرماندهی اسماعیل تشکیل تیپی از اسرای عراقی بود و هر چند که حفاظت اطلاعات سپاه با این کار مخالف بود و اسماعیل را از این کار برحذر داشت اما اسماعیل به مدت شش ماه در اردوگاه‌های اسرای عراقی رفت و آمد کرد و پس از مصاحبه و شناسایی نیروهای عراقی از سروان به بالا را جمع آوری کرد. حتی یکی از آنها یک سرهنگ سیه چرده‌ای بود بنام سرهنگ علی فکری که یگان‌های رزم عراقی طرحهای عملیاتی خودشون را پیش او می‌بردند و او طرح های آنها را بررسی می کرد و ایشان کسی بود که وقتی اسیر شده بود و با وجودی که اسیر بود صدام به او مدال و درجه داده بود اما اسماعیل با کلام شیرین و نافذ خود او را بر علیه نیروهای عراقی در این تیپ بکار گرفته بود. این تیپ که همگی از نیروهای درجه دار عراقی بودند همیشه خط شکن بودند و اسماعیل خودش همیشه با آنها همراه می شد. اسماعیل آنقدر در دل آنها جای گرفته بود که وقتی با آنها در عملیات همراه می‌شد به او می‌گفتند تو در سنگر بمان تا مبادا تیر و یا ترکشی به او اصابت کند. او حتی با گروهای اطلاعات و عملیات این تیپ هم همراه می‌شد و هرچه دوستان می‌گفتند با اینها همراه نشو ممکن است تو را تحویل نیروهای عراقی بدهند ایشان توجه نمی‌کرد چون به همه آنها اطمینان کامل پیدا کرده بود. تیپ بدر بعداً به لشکر بدر تغییر کرد. راوی: مرحوم حاج پرویز رزاقی ✍ حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
راه سعادت و جاودانگی قسمت اول: در راه زیارت قبور مطهر شهدا بودم؛ کسی پرسید: به کجا می‌روی؟ گفتم: به زیارت شهدا می‌روم تا فاتحه‌ای به روح پاکشان هدیه کنم؛ گفت: از کی تا حالا مردگان برای زنده‌ها فاتحه می‌خوانند؟ مگر قرآن نخوانده‌ای که شهدا را اموات می‌دانی؟ گفتم: چرا خوانده‌ام اما قرآن می‌گوید شما زنده بودن شهدا را درک نمی‌کنید، می‌روم تا شاید زنده بودنشان را درک کنم؛ گفت: اموات و درک عند ربهم یرزقون کجا؟ گفتم خیلی هم بیگانه نیستم؛ ما با هم همسفر بودیم؛ راهمان یکی بود؛ باهم می‌جنگیدیم؛ اما کمی غفلت کردم و از قافله جا ماندم؛ به هوش که شدم دیدم بیابان است و دشواری‌های راه بسیار؛ می‌روم تا شاید عنایتی کنند و راه را نشانم دهند؛ ساکت شد و چیزی نگفت؛ نمی‌دانم شاید اشک چشمان و غم قلبم را که دید دلش به حال بیچاره‌گیم سوخت و یا شاید در دلش آهی کشید و گفت الهی هیچ مسافری از رفیقاش جا‌نمونه؛ به راهم ادامه دادم تا به دیارشان رسیدم؛ اذن دخول گرفتم و پای در حریمشان گذاشتم؛ در میانشان قدم زدم و گاهی در کنارشان می‌نشستم و درد‌دل می‌کردم و عذر تقصیر از جاماندنم می‌خواستم و التماس می‌کردم که راه زنده شدن و جاودان ماندن را نشانم دهند؛ اما بعضی از آنها در چشمانم ذل می‌زدند و فقط نگاهم می‌کردند و بعضی‌هاشون بهم می‌خندیدند!! کمی دلگیر شدم و گفتم بجای آنکه راه را نشانم دهید به بیچارگی‌ام می‌خندید؟ مگر به بیچاره خندیدن گناه نیست که شما از آن بدور بودید؟ اما آنها باز کار خودشان را می‌کردند و باز به من می‌خندیدند؛ حتی فرمانده‌شان به من نگاه می‌کرد و قهقه می‌زد؛ هرچند خنده چهره‌اش را زیباتر کرده بود به او گفتم وقتی تو که فرمانده اینها هستی به جاماندنم می‌خندی دیگه از زیردستانت چه انتظاری هست؟ غم روی دلم سنگینی می‌کرد؛ اما آنها بجای نشان دادن راه به من می‌خندیدند؛ در میانشان قدم می‌زدم تا اینکه سنگ نشان مزار یکیشون نظرم را جلب کرد؛ به صورتش نگاه کردم و همه چیز را در چشمانش خواندم؛ می‌گفت مگر نشان راه نمی‌خواستی این هم نشان راه بسم‌الله!!! ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
راه سعادت و جاودانگی قسمت دوم: نوشته روی سنگ نشانش را خواندم؛ نوشته بود: کوله بارتان را ببندید و به فکر آخرت باشید و مشغول لهو و لعب دنیا نشوید که سخت فریبنده است؛ فهمیدم این اولین تابلوی راهنما است؛ پس باید طبق راهنمایی او کوله بارم را ببندم و چشم از لهو و لعب دنیا بربندم و در راه رسیدن به کمال و زنده شدن قدم بردارم؛ اما این هنوز اول راهم بود و به تابلوهای راهنمای بیشتری نیاز داشتم؛ فهمیدم خندیدنشان به بیچارگی‌ام نبود؛ لابد می‌گفتند ما در موقع شهادت در وصیت‎هامون راه را به همه نشان داده‌ایم اما شما نمی‌بینید؛ سنگ نشان مزارهای دیگه را هم خواندم؛ شهیدی که خودش گمنام بود می‌گفت: اگر می‌خواهی به مقصودت برسی کارت را در گمنامی انجام بده و فقط برای خدا کار کن و منتظر تعریف و تمجید هیچکس نباش؛ این دومین تابلوی راهنمایی بود که به من نشان دادند؛ !! یعنی کار مخلصانه برای خدا!! شهیدی دیگر نوشته بود: آخرت خود را برای این دنیای فانی نفروشید؛ شهیدی دیگر راه رسیدن به سعادت را توسل به نماز و قرآن و اهلبیت توصیه کرده بود؛ سنگ نشان هر کدامشان تابلوی راهنمای من بود!!! اما تابلوی اصلی را همان فرمانده خندان نشانم داد؛ آری، همان سردار دلها حاج قاسم سلیمانی را می‌گویم؛ او می‌گفت اگر می‌خواهی شهید شوی باید شهید باشی؛ چون شرط شهید شدن شهید بودن است؛ یعنی تمام اعمال و رفتار و کردارت باید شهیدگونه باشد؛ او شرط عاقبت بخیری که خودش به آن رسیده بود را اینگونه بیان کرد: والله والله والله از مهمترین شئون عاقبت بخیری رابطه قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروز سکان انقلاب را به دست دارد؛ منظورش اطاعت از ولایت امام خامنه‌ای بود؛ فهمیدم که اگر بخواهم به مقصود برسم و عاقبت بخیر شوم باید مرید و مطیع ولایت باشم والا راه را باز گم خواهم کرد و به بی‌راهه خواهم رفت؛ وقتی برگشتم آن شخص که اول سر راهم قرار گرفته بود گفت: شهدا را چگونه دیدی؟ گفتم: حاضر و ناظر و شاهد؛! گفت: راه را نشانت دادند؟ گفتم: آری، سنگ نشان مزارشان بهترین راهنما برای رسیدن به مقصد بود؛ خندید و او هم برای زیارت قبور مطهر شهیدان راهی شد؛ به گمانم او هم راه را گم کرده بود و رفت تا راه بیابد. شما هم اگر دنبال راه سعادت می‌گردید حتماً به زیارت شهیدان بروید؛ حتماً شما را هدایت خواهند کرد. والسلام!!! ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2