eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
842 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ 🔻 من با تو هستم0⃣3⃣ خاطرات همسر سردار شهید سید جمشید صفویان "یک گردان پسر دارم و یک دختر!" سید جمشید دوست داشت برای جشن تولد یک سالگی زهرا جشن مفصلی با حضور همه ی فامیل، برگزار کند؛ ولی چون پسر همسایه مان شهید شده بود کسی را دعوت نکردیم و فقط کیکی خرید و خودمان دورهم نشستیم و عکس گرفتیم اما دومین جشن تولد زهرا را مفصل برگزار کرد. در آن شرایط جنگ و موشک باران دزفول و با توجه به موقعیت سید جمشید که از فرماندهان جنگ به شمار می آمد، اصلا انتظار چنین روحیه ای را از او نداشتند؛ حتی بعدها یکی از آشنایان که عکس تولد زهرا را در لباس عروس دیده بود، با اعتراض گفت: «انتظار این کارهای طاغوتی رو از شما نداشتیم!» اما سید جمشید هر چیزی را سر جای خودش تمام و کمال انجام می داد. هم جبهه اش را می رفت، هم تمام روز و شبش را در کمیته و مسجد خدمت می کرد و هم مدتی را که در اختیار خانواده بود سنگ تمام می گذاشت و سعی می کرد که محیط خانه را شاد و سرحال نگه دارد. یک روز قبل از جشن تولد، زهرا را گذاشته بود روی دوشش و مرتب دور باغچه می چرخید و می گفت: «به اطلاع کلیه اعضای خانواده ی صفویان می رساند، فردا تولد زهرا خانم می باشد. همه تشریف بیاورید به صرف شیرینی و کیک..» زهرا که خیلی زود به حرف زدن افتاده بود، خیلی بانمک همراه او این اطلاعیه را می خواند و گاهی هم از شدت خنده و تکان هایی که روی دوش بابا میخورد صدایش بریده بریده می شد. آن روز جشن تولد زهرا در محیطی شاد برگزار شد و با این برنامه فضای خانه عوض شد. چند نفر از بچه های فامیل هم آمده بودند. برنامه که تمام شد سید جمشید به دو تا از دخترهای کوچک که مانده بودند گفت: بیایید بریم که برسونمتون خونه تون.» خواهر بزرگتر که هفت، هشت سالش بود گفت: «برای چه برسونی خونه؟» سید جمشید گفت: «خب دیگه جشن تولد تموم شده. او هم گفت: «آهان!... حالا که میخواید برقصید ما بریم؟!» سید جمشید زد روی دستش و با خنده گفت: «اه اه اه..... رقص چیه؟ عجب... آخه تنبکمان رو دیدی که می خوایم برقصیم؟!» با این وضع، از بردن آنها صرف نظر کرد و زنگ زد به پدر و مادرشان و به آنها هم گفت که برای شام بیایند منزل ما. برای تهیه ی شام، سید جمشید مشغول آماده کردن زغال و منقل شد و من هم در آشپزخانه جگر و گوجه سیخ می زدم. زغال ها که خوب قرمز شدند. سیخ های جگر را برایش بردم و رفتم داخل آشپزخانه تا گوجه ها را هم سیخ بزنم. سیخ های گوجه را آماده کردم و از آشپزخانه آمدم بیرون تا به او بدهم؛ اما نه سید جمشید بود و نه منقل. خانه بزرگ بود و دورتادورش اتاق بود. آن طرف خانه را که نگاه کردم دیدم منقل را برده پشت کولر آبی اتاق پذیرایی و تند تند دارد باد می زند. تمام دود جگرها به وسیله ی کولر به داخل اتاق کشیده می شد. صدای پدرش بلند شد:" چه خبره؟ دارید چی کار می کنید. این دود چیه؟!» سید جمشید گفت: «من که قبلا گفتم جشن تولد داریم به صرف شام!» پدرش گفت: «آخه این دیگه چه شاميه؟!» سید جمشید خندید و گفت: «نه! من گفتم به صرف دود شام! نه خود شام.» همراه باشید با قسمت بعد 👋 @defae_moghadashttp://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
امام زمانم! تنهاترین امام زمین، مقتدای شهر تنها، چه می‌کنی؟تو کجایی؟کجای شهر؟ وقتی کسی برای تو تب هم نمی‌کند دیگر نسوز این همه آقا به پای شهر اللهم عجل لولیک الفرج... التماس دعا
سردار شهید، علی بهزادی @defae_moghadas2
حماسه جنوب،شهدا🚩
سردار شهید، علی بهزادی @defae_moghadas2
🐚💠🐚💠🐚💠🐚💠 🍃قبل از عملیات كربلاي 5 بود كه به منزل شهید بهزادي آمدم ، از در خانه بیرون آمد دیدم که لباس رزم پوشیده و قصد رفتن به منطقه دارد. 🍂 به او گفتم: کجا می خوای بری؟ گفت: می خوام بروم منطقه. حاج اسماعیل منتظر منه 1.(حاج اسماعیل فرجوانی فرمانده گردان کربلا در عملیات کربلای4 شهید شده بود و پیکر پاکش در میدان کارزار مانده بود). 🍃 آن روز جمله دیگری هم گفت: "در شلمچه (کربلای5) خیلی ها شهید می شوند و ما با عراقی ها می جنگیم و آخرش پیروزی با ماست. کلماتش دائما در گوشم طنین انداز است. شهید علی بهزادی ، اشتباه کسی رو مستقیماً تذکر نمی داد. 🍂 بلکه می گفت: رامین این کار رو نکن و منظورش کسی دیگر بود. و اگر هم می خواست امر به معروف کند باز به همین طریق عمل می کرد. بقول معروف به در می زد که دیوار بفهمد. رامین دریاییان گردان کربلا کانال حماسه جنوب -شهدا @defae_moghadas2 🐚💠🐚💠🐚💠🐚💠🐚💠🐚
☕🌹 😊 صبحتون به زیبایی دلهاتون نبینه روزگار اخم و غم هاتون🌹 یه روز زیبا، یه آغاز پر انرژی و یه دنیا خوشبختی✨ آرزو دارم براتون🌹🙏
❣ 🔻 خاطرات کوتاه 🔅 تکلیف شانزده سالش بود. گفتم برادر هات که جبهه هستن, تو دیگه نرو, بمان و درست را بخوان! چنان عصبانی شد که تا قبل از ان ندیده بودم. گفت:انها تکلیف خودشان را انجام می دهند, من هم تکلیف خودم را و الان تکلیف من بنا به فرمان امام جبهه است,نه درس خواندن! کربلای ۸ بود که شهید شد. هدیه به شهید غلامحسین دانشمندی صلوات @defae_moghadas2
🍃🌸 آنجا که #شهيدان همگي شاهد #عشقند جوشيدن #خون_شهدا را مبر از #ياد.. @defae_moghadas2
🍃🌸 دوستان مبادا در رختخواب ذلت بمیرید ، برادران حسین وار ، و خواهران زینب وار ، راهم را با عزم و اراده ، و ایمان مستحکم و با توکل به باریتعالی ادامه دهید ... نام و نام خانوادگی : عباس سعیداوی🕊🌹 تاریخ تولد : ۱۳۴۳/۳/۱۳ تاریخ شهادت : ۱۳۴۸/۱۰/۱۰ عملیات : خیبر @defae_moghadas2
🌹شهید سید مرتضی آوینی🌹 خوشا آنانکه #مــردانـه می میرند و تو ای عزیز! خوب میدانی که تنها کسانی مردانه می میرند که مردانه زیسته باشند... #شهید_محمد_کیهانی🕊🌹 #شهید_عباس_کردانی🕊🌹 #شهید_علی_محمد_قربانی🕊🌹 @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻 من با تو هستم1⃣3⃣ خاطرات همسر سردار شهید سید جمشید صفویان با بچه ها هم خیلی شوخی می کرد و سربه سرشان می گذاشت. به یکی از بچه ها که اسمش مریم بود، با زبان بچگانه مرتب می گفت: «بی بی میم ..... بی بی میم ...» و با او شوخی می کرد. بهش گفتم: «سید جمشید آنقدر ادا در آوردی و گفتی بی بی میم که دیگه توی حرف زدن عادی ات هم حرف «ر» را اصلا تلفظ نمی کنی.» بعضی ها فکر می کند کسانی که به جبهه می رفتند، و شهید می شدند. آدم های خشنی بودند که از دنیا بریده بودند و عشق و علاقه ای به زندگی نداشتند، ولی این طور نبود. او طبق فرمایش امیرالمؤمنین (ع) در امور اخروی و وظایف شرعی آن چنان بود که گویی آخرین روز زندگی اش است و در امور دنیا بی هم به گونه ای بود که انگار همیشه زنده است. با عشق و علاقه زندگی می کرد، خانه اش را می ساخت، بنایی می کرد، تا روز آخر حساب و کتاب ساخت خانه را دقیق انجام می داد و باذوق و شوق زندگی می کرد و هیچ گاه انگیزه اش برای کارهای دنیایی اش کم نشده، حتی وقتی که انتظار می کشید. برای شهادت زهرا از نه ماهگی راه افتاد و خیلی زود زبان باز کرد و بانمک بود. سید جمشید به شدت شیفته ی او بود. هر جا که میرفت زهرا هم ترک موتورش بود و او را با خودش به این طرف و آن طرف می برد. بعضی وقت ها هم سه تایی سوار موتور میشدیم و می رفتیم مسجد یا در مراسم مذهبی شرکت می کردیم. وقتی که خانه بود زهرا حتما در کنارش می خوابید. بعضی اوقات او را می خواباند روی سینه اش و می گفت: «دوست دارم صدای قلب من و او یکی بشه.» بعضی وقتها هم زهرا را می گذاشت روی دوشش و دور باغچه می چرخید و نوحه می خواند و زهرا آن بالا سینه می زد. بیشتر نوحه ی کربلا کربلا ما داریم می آییم...» را می خواند اما این را هم اضافه کرده بود «زهرا و مرتضی... ها دادیم.» مرتضی بچه ی خواهرش بود که تقریبا هم سن زهرا بود.یک بار که خوابش می آمد زهرا بهانه گرفت که باید برایم نوحه بخوانی. او هم زهرا را گذاشت روی سینه اش و خواب آلوده شروع کرد به خواندن نوحه. کمی می خواند، چرتی میزد و دوباره ادامه می داد.حواسش نبود و نوحه را طبق معمول می خواند یعنی مرتضی و زهرایش را نمی گفت. زهرا گفت: بابا! این جوری نه... درست بخون!» سید جمشید گفت: «خب بابا! دارم میخونم.» زهرا گفت: «پس چرا زهرا و مرتضاش رو نگفتی؟!» سید جمشید خوابش را فراموش کرد و نشست و شروع کرد به خواندن زهرا و مرتضی ها دادیم... کربلا کربلا ما داریم میاییم.» و زهرا هم با لبخندی نمکین نگاهش می کرد و سینه می زد. بچه های هم سن و سال زهرا، در خانواده ی ما همگی پسر بودند و زهرا هم بازی دختر نداشت. شاید به همین خاطر اصلا اهل خاله بازی و عروسک نبود و بیشتر به بازی های پسرانه مثل کشتی و تفنگ بازی علاقه داشت. به پدرش می گفت: «بابا! من میام این پادگانتون رو با تفنگم خراب می کنم. چرا این قدر میری پادگان؟» سید جمشید هم از این روحیه ی زهرا خوشش می آمد. با این حرف هایش کیف می کرد و سربه سرش می گذاشت. مرتب با او کشتی می گرفت. همراه باشید با قسمت بعد 👋 @defae_moghadas2http://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
.... آنان ڪہ یڪ عمر مرده اند! ، یڪ لحظہ هم شهید نخواهند شد ... شـہادٺ ، یڪ عمر زندگـے است ، یڪ اتفاق نـیست ... 🕊 🕊☘☘☘☘🕊