همه اینایی که گفتم مال قبل از جنگ بود.
ولی جنگ که شروع شد........آخ یاد اون شرایط افتادم تو اهواز........دوستای خوبی دورم رو گرفته بودن😍.
داره اشکم درمیاد.😢......کاش می گرفتید چی دارم می گم.😔...... برای درک این ایام فقط چند واژه رو با هم ترکیب می کنم شاید یکم درد منو درک کنید😭. بچه های اون موقع چند چیز رو با هم داشتند.👇🏻👇🏻
✨ شجاعت رو با مظلومیت. ✨
✨امید رو در سخت ترین شرایط. ✨
✨غم از دست دادن دوستان رو در شادی و خلسه معنوی✨
......چی دارم می گم.✋🏻😭
1⃣1⃣
جبهه ها هم حال و هوای خاصی داشتن✨. هر موقع دلم از دوری دوستان و شرایط یک نواختی شهر می گرفت با هزار خواهش و تمنا به خط می رفتم و روحمو جلا می دادم💞😭.
خب برا من یکم سخت می گرفتند و فکر می کردند می تونن جلو تقدیر الهی رو بگیرند😏. اون روز هم همین اتفاق افتاد. به جبهه سوسنگرد رفته بودم تا دوستان عزیزم رو ببینم😍. همونجا بود که متوجه شدم قراره عملیاتی بکنند.
نمی خواستم بدون اجازه فرموندهی وارد عملیات بشم😔. به شهر اومدم و یک راست به سراغ عباس آقا رفتم. خیلی اصرار کردم که منو بذاره برم برا حمله ولی خیلی سخت گرفت . خب منم کوتاه نمی اومدم و دوستان دیگه هم رسیدند و اصرار چند برابر شد. ✊
1⃣2⃣
آقای صمدی هم پذیرفتن و تنها اجازه دادند به عنوان حمل مجروح برم😍✊
جونم براتون بگه که چه حالی داشتم از خوشی😍
وصیتنامه ای ✍🏻📜نوشتم و خودم رو رسوندم. آهان یادم اومد اسم عملیات درعملیات آیت الله مدنی بود که تو جبهه دهلاویه انجام شد. حالا هر موقع با راهیان نور سری بزنید دهلاویه. هر چند الان دیگه خیلی آرومه ولی باید اونموقع رو میدیدید.😭😔
1⃣3⃣
خلاصه کنم؛ شرایط جوری شد که باید کمک بیشتری می کردم 😓. منم یه اسلحه 🔫غنیمتی گرفتم و شدم رزمنده تمام عیار✋🏻✋🏻.
و بالاخره قبل از طلوع آفتاب روز بیست و هفتم شهریور 1360 و درست بعد از گذشت یه سال از شروع جنگ خمپاره ای کنارم خورد ترکشی به سرم خورد و ....بله دیگه شهادتنامه ما هم به امضا رسید. ✋🏻😍
1⃣4⃣
✨فرداش منو با چند نفر از همونایی که به اصرار اومده بودیم رو دست مردم به حسینیه اعظم اوردن و همه جریان رو عباس آقا رو منبر ایستاد و برا مردم گفت. ✨
الانم که پیکرم تو گلزار شهدا و در کنار فرهاد شیرالی و احمد سگوندی به یادگار برای شما مونده تا ما رو فراموش نکنید و به تو مسیر ما ادامه راه بدید😊🌹
1⃣5⃣
💢 #امام_خامنهای :
دفاع مقدس وسیلهای شد ،
برای اینکه استعدادهای مکنون
در انسانها به شکل عجیبی بُروز کند
مثلاً #شهید_حسن_باقری
بلاشک یک طراح جنگی است
کِی ؟ در سال ۶۱
کِی وارد جنگ شده؟ در سال ۵۹
این مسیرِ حرکت از یک سرباز صفر
به یڪ استراتژیست نظامـی ،
یک حرکت۲۰ ساله ، ۲۵ ساله است
این جوان در ظرف دو سال
این حرڪت را ڪرده !!
اینها #معجزهی_انقلاب است.
#مغز_متفکر_اطلاعات_نظامی_ایران
#شهید_سردار_حسن_باقری
#سالروز_شهادت
💠 " شهــــ پیام ـــــید "
📗✨📕✨📗
⚡️ادامه داستان واقعی
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_هفدهم: شاهرگ
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...
چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ...
- تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ...
بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ...
- هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ...
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ..
- پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ...
- یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...
سکوت عمیقی کرد ...
- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ...
راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم ...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷