eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
864 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗✨📕✨📗 ⚡️ادامه داستان واقعی 📚 : شاهرگ مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ... چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ... - تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ... بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ... - هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ... در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم .. - پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ... - یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ... سکوت عمیقی کرد ... - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ... راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم ... @defae_moghadas2 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗✨📕✨📗 📚 : علی مشکوک می شود ... من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ... سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ... واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ... زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ... یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ... شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ... زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ... - خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ... چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ... - نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ... حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ... ... @defae_moghadas2 🔷🔷🔷🔷🔷🔷
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 ❣ ✍شهید مجید بقایی در حالی تحصیلات خود را در سال‌های آخر رشته پزشکی ادامه می‌داد که تجاوز رژیم بعث عراق به میهن اسلامی اتفاق افتاد، بنابراین حضور در جبهه‌های دفاع مقدس را به فرمان رهبرکبیر انقلاب اسلامی امام خمینی (ره) دراولویت دانست. ✍در آن زمان به عنوان رزمنده نزد وی رفتم و پیغام پدر و مادرم مبنی بر ادامه تحصیل و اتمام رشته پزشکی را به او رساندم، اما مجید در پاسخ گفت تا زمانی که دین خود را به جبهه و جنگ ادا نکنم حاضر به ترک جهاد علیه دشمن متجاوز نیستم وبه هیچ وجه نمی‌توانم مسئولیت خود را‌‌ رها کنم. ✍از او خداحافظی کرده و می‌خواستم از وی جدا شوم که مجید برای پدر ومادرم پیغام داد که "نگران نباشید، بالاخره درسم را تمام می‌کنم". برادرم در عین وفاداری و خدمت به آرمان‌های انقلاب اسلامی و دفاع از میهن، مراقب بود که پدر و مادرم از او نرنجند و همیشه احترام آن‌ها را نگه می‌داشت. 🕊🌹 : حمید بقایی @defae_moghadas2
حماسه جنوب،شهدا🚩
🌺🍃🍃🌺🍃🍃🌺 🌹 ۹ بهمن ۱۳۶۱ -سالروز شهادت مجید بقایی فرمانده قرارگاه کربلا در دوران ▫️شهید عبدالمجید بقایی درسال ۱۳۳۷ در بهبهان بدنیا آمد دیاری که فرماندهان بزرگی همچون شهیدان دقایقی، شمایلی،پیشبهار و صدراله فنی را تقدیم انقلاب کرد ایشان در سال ۱۳۵۴،باورود به دانشگاه به فعالیت‌های تشکیلاتی علیه رژیم روی آورد. در سال‌های ۱۳۵۵ و ۱۳۵۶ از عناصر هدایت کننده تظاهرات علیه رژیم شاه بود. با آغاز جنگ، شهیدبقایی از طرف فرماندهی کل سپاه به عنوان نماینده سپاه در اتاق جنگ معرفی شد. آبان‌ماه سال ۱۳۵۹ وی مأمور شد که برای جلوگیری از هجوم دشمن که قصد تسخیر جاده شوش را داشت و در آن زمان در سه کیلومتری آن مستقر شده بود، به شهرستان شوش برود. شهید بقایی ابتدا در کنار مرتضی صفاری، سپاه آنجا را سازماندهی کرد و مدتی بعد مسئولیت سپاه شوش را به عهده گرفت. بقایی در طراحی عملیات بیت‌المقدس و در کنار شهیدحسن باقری نقش به سزایی داشت. در این عملیات، با برنامه‌ریزی دقیق و هماهنگ، توانست نیروهای تحت امر خود را با همیاری هوانیروز از شمال فکه به جنوب انتقال داده و به علت شایستگی‌ای که از خود در سمت فرماندهی لشکر نشان داد، قرارگاه تحت فرماندهی ایشان (فجر) در کنار قرارگاه‌های نصر و فتح، مسئولیت شکستن حصر دفاعی خرمشهر را به عهده گرفت. او پس از عملیات رمضان به سمت معاون باقری در فرماندهی قرارگاه کربلا منصوب شد. بعد از عملیات محرم و پس از آنکه شهیدحسن باقری جانشین یگان نیروی زمینی سپاه شد، مسئولیت قوای یکم کربلا را عهده دار شد. سردار سپاه اسلام در ۹ بهمن ۱۳۶۱وقتی در منطقه فکه مشغول شناسایی منطقه دشمن و آماده‌سازی عملیات والفجر مقدماتی بود در سنگر دیده‌بان مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفت و همراه با شهیدان حسن باقری، غلام عباس قلاوند، مجتبی مومنیان و محمدتقی رضوانی به‌شهادت رسید @defae_moghadas2 🌺🍃🍃🌺🍃🍃🌺
﷽ اول صبح به سمت حَرَمت رو کردم دست بر سینه سلامی به تو دادم اربابــ سر صبح شده و باز دلم دلتنگ است السلام ای سبب سینه تنگم ارباب صبحتون حسیـنی❤
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
امروز، روز زیبایی خواهد بود اگر با اکسیر مهربانی اندوه از دل بزداییم و با اعجاز لبخند شادی آفرین باشیم و از یاد نبریم که امروز ما را کسانی ساختند که خود دیگر نیستند مهر بی پایان، مهمان همیشگی روزگارتان 👋 🍂
دستخط سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی. @defae_moghadas2
شهید شوشتری با دیدن این عکس گفت: عکس عجیبی است. نشسته‌ها پرواز کردند، ولی ما ایستاده‌ها، هنوز هم ایستاده‌ایم! کاشکی من هم توی این عکس، آن روز می‌نشستم، بلکه تا امروز شهید شده بودیم!