یک #مقنعه
▪️این داستان #افسانه نیست
#روایت دخترشهید #مهدی_قاضی_خانی ....
🌷بسمِ رَبِّ الزِینَب🌷
#یک مقنعه با تمثیل پدرشهید
امروز برای کاری سرزده رفتم مدرسه نهال خانوم
که نهال رو ازمدرسه بیارم ،
یهو دیدم تمثیل شهید قاضی خانی روی مقعنهی نهاله گفتم:
نهال چرا عکس بابارو زدی به مغنه ات؟؟
با ناراحتی😔 ودرحالی که اشک توچشماش😭 جمع شده بود،
گفت: آخه بچه ها هی میگن:
توبابا نداری!!
عکس بابا رو زدم تا ببینن منم
بابا دارم😊
گفت: مامان نمیدونی تو کتابم هم عکس بابا رو زدم ...
به نظر شما!؟
من حرفی برام می مونه که به نهال بگم ؟!
✍ #راوی #همسر شهید مهدی قاضی خانی💔
#عشق_قیمت_نداره
#شهید_مهدی_قاضی_خانی
❣هر عقیده ای هم که داشته باشی اینها سزاوار احترام هستن❣
🍃🌸
#مادر_شهیدان_حسن_و_حبیب_قنواتی🕊🕊 :
8 فرزند دارم که 7 پسر و یک دختراست. از این تعداد فرزند دو پسر به 👈شهادت 👉 رسیده اند و 2 پسر 👈جانباز👉 هستند که 👈درجه جانبازی نگرفته اند👉 ،
و از مجموع 7 برادر 👈5 👉نفر آنها در 👈جبهه👉 حضور داشته اند.
یکی از ویژگی های این دو برادر ، تاریخ #شهادت آنهاست بطوری که هر دو در 8 اسفند به شهادت رسیده اند اما با این تفاوت که یکی در 8 اسفندماه 62 ودیگری در 8 اسفند ماه 65 ،عملیات #کربلای5 به شهادت رسیده اند.
#شهدای_دفاع_مقدس🇮🇷
@defae_mohhadas2
📗✨📕✨📗
⚡️ادامه داستان واقعی👇
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_سی_و_یکم: مهمانی بزرگ
بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون ... علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران ر
اه بره ... اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه ... منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره ...
بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ... قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ... همه چیز تا این بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد ...
پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ... زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ... دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد ...
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم .... و یکی محکم زدم پشت دست مریم...
نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون ...
توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ... قولش قول بود ... راس ساعت زنگ خونه رو زد ... بچه ها با هم دویدن دم در ... و هنوز سلام نکرده ...
- بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد ...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_سی_و_دوم: تنبیه عمومی
علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم... به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد ...
تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم ...
علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت ...
- جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟ ...
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن ... و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن ...و علی بدون توجه به مهمون ها ... و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه ... غرق داستان جنایی بچه ها شده بود ...
داستان شون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت ...
- خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد ...
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ ...
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ... خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید ... و لبخند ملیحی زد ...
- خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام ...
و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها ... هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود ... بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ... منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین ... از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ...
اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ... این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ... و اولین و آخرین بار من...
#ادامه_دارد...
@defae_moghadas2
خیلے ها
آرزوهـــــایشان را
پشت #سنـگر
جا گذاشتند
شده ازخودت بپرسے
مگر آنهــا #دل نداشتند
#شهدا_شرمنده_ایم
#دلنوشته
💠روزتون شهدایی 👋👋
🍃🌸
#امام_خامنہ_ای ❤️
#شهید، چیز عظیم و حقیقت شگفتآوری است.
ما چون به مشاهده #شهدا عادت کردهایم و گذشتها و ایثارها و عظمتها و وصایا و راهی که آنها را به #شهادت رساند، زیاد دیدهایم، عظمت این حقیقت نورانی و بهشتی برایمان مخفی میماند؛
مثل عظمت خورشید و آفتاب که از شدّت ظهور، برای کسانی که دائم در آفتابند، مخفی میماند.
#رهبری❣
#امام❣
#آقام❣
@defae_moghadas2
🍃🌸
#خاطره📜
✍ #شهید_کامل_نصاری از بستگان نزدیک اینجانب ، و انسانی مؤمن و متعهد و متخصص در الکترونیک وبسیار دوست داشتنی بود ، در دو مأموریت با گردان ایثار و مسئول مخابرت گروهان بود، کارهای عجیب و خارق العاده انجام می داد در سال 62 برای عملیات خیبر یک چشم الکترونیکی درست کرده بود و با این وسیله می توانست از راه دور مین را منفجر کند ویا ماشین را در حالت خاموش از راه دور روشن کند .
✍وکار دیگر شهید که برای بچه ها بسیار مفید بود ، در جبهه ها به رزمندگان یک چراغ قوه کوچک می دادند ، می دانید که خیلی زود لامپ آن می سوخت ، شهید کامل نمی دانم چه کار می کرد لامپ را در جیب خود دو دقیقه می گذاشت بعد بیرون می آورد سالم تحویل می داد .
✍و دیگر اینکه وقتی در حال نگهبانی پای بیسیم بود یک سیستمى درست کرده بود که هر کسی به او نزدیک می شد این سیستم صدا میکرد و اورا از خواب بیدار میکرد در زمان نگهبانی همیشه خواب بود البته در اردوگاه ، و یا رادیوی بیسیمی که به رزمندگان می دادند، او دو رادیو را تبدیل به بیسیم تاکی واکی میکرد و بسیارکارهای دیگر،و در نهایت در عملیات بدر در گردان کربلا به درجه رفیع شهادت نائل گرديد.
روحش شاد🌷
#راوی_مجیدنصاري
@defae_moghadas2
✨✨✨✨✨✨
📗✨📕✨📗
⚡️ادامه داستان واقعی
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_سی_و_سوم: نغمه اسماعیل
این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ... دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم ... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ ...
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت ... عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود ... توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون ...
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود...
بعد از کلی این پا و اون پا کردن ... بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد ... مثل لبو سرخ شده بود ...
- هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ... مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه ...
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ...
- به کسی هم گفتی؟ ...
یهو از جا پرید ...
- نه به خدا ... پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم ...
دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید ...
- تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_سی_و_چهارم: دو اتفاق مبارک
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ...
- اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید ... هر کاری بتونم می کنم ...
گل از گلش شکفت ... لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد ..
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود ... موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن ... البته انصافا بین ما چند تا خواهر ... از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود ... حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود ... خیلی صبور و با ملاحظه بود ... حقیقتا تک بود ... خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت...
اسماعیل، نغمه رو دیده بود ... مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید ... تنها حرف اسماعیل، جبهه بود ... از زمین گیر شدنش می ترسید ...
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت ... اسماعیل که برگشت ... تاریخ عقد رو مشخص کردن ... و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن ... سه قلو پسر ... احمد، سجاد، مرتضی ... و این بار هم علی نبود ...
⬅️ادامه دارد ....
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷
⚘﷽⚘
🌸برخیز و سلامے کن
و لبخند بزن
کہ این صبح🌤نشانے
زغم و غصہ ندارد
🌸لبخند خدا در نفس صبح
عیان است
بگذارخدا
دست به قلبت❤️ بگذارد
#سلام_صبحتون_شهدایے✋
#شهید_عبدالله_محمدیان
─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #شهید_مدافع_حرم_مصطفی_خلیلی🕊🌹 @defae_moghadas2
🍃🌸
« همسرم داوطلبانہ بہ جبهہ دفاع از حرم رفت و میگفت : اگر قرار باشد بالای منبر مردم را بہ جهاد دعوت ڪنم ، شایستہ است پیش از همہ آنها خودم قدم در میدان بگذارم .»
حجت_الاسلام_شهید_مصطفی_خلیلی🕊🌹
راوی : همسر شهید
ولادت : ۶۷/۶/۱۸ ، خوزستان
شهادت : ۹۴/۱۱/۱۲ ، سوریہ
@defae_moghadas2