eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
837 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
چادرم برای شهید به ما خبر دادند که در منطقه پلیس راه، جنازه یکی از شهدا روی زمین مانده. تصمیم گرفتم هر طور شده بروم و جنازه را به قبرستان منتقل کنم. از طرفی عوامل دشمن و ستون پنجم در شهر پراکنده بودند و ممکن بود به من صدمه برسانند. برای همین ۳ سرباز را با خود بردم. با هر زحمتی بود بالای سر شهید رسیدیم. چند روز از شهادتش می گذشت. ترکش، شکمش را پاره کرده بود و به آسفالت چسبیده بود. سربازان گفتند: «نمی شود او عقب برد.» اما من اصرار کردم. گفتند: «باید چیزی باشد که جنازه را در آن بپیچیم و ببریم.» هرچه گشتیم چیزی پیدا نکردیم . من به ناچار، چادرم را در آوردم و شهید را روی چادر گذاشتیم و به عقب منتقل کردیم. روسری داشتم. وقتی برگشتم رفتم و چادر مادرم را گرفتم و این تنها روزی بود که من برای چند ساعت بدون چادر بودم. زهرا حسینی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
اشک های علی پروین از سفارش شهید حسن طهرانی مقدم شهید طهرانی مقدم در سال ۸۳ رئیس هیات مدیره باشگاه صبا باتری می‌شود. در آن زمان با آدم‌های بزرگ ورزشی جلسه می‌گذاشتند که یکی از آنها آقای علی پروین بود. جلسه‌ای با حضور پروین و طهرانی مقدم برگزار می‌شود. آقای ناصر شهسواری که در این جلسه حضور داشته است می‌گوید: وقتی علی پروین، حاج حسن را دید، انگار ۵۰ سال است او را می‌شناسد. خیلی خوش‌برخورد، با ادب و با کمالات کنار حاج حسن آقا نشسته بود و با هم شوخی می‌کردند. 🏆 بحث ورزشی که شد، علی پروین به کاپ‌های ویترینش اشاره کرد و گفت: «حاج حسن‌آقا! می‌بینی. این کاپ‌ها را زمانی که من در پرسپولیس بودم به‌دست آوردم» حاج حسن گفت: «حاج علی‌آقا! برای آخرتتان چه جمع کردید؟ می‌خواهید این کاپ‌ها و این مقام‌ها را در آن دنیا جمع کنید و بگویید خدایا، من کاپ دارم؟ خب، همه کاپ دارند، آیا وزن کارهای فرهنگی و معنوی شما هم اندازه وزن این کاپ‌هایتان هست؟ از این بابت هم خودتان را بالا کشیده‌اید؟» بعد با تواضع خودش را مثال زد و ادامه داد: «من هم کاری نکردم، ولی شما الگوی مردم و جوان‌ها هستید. بیایید در بخش فرهنگی کار دیگری انجام بدهید» مثالی هم آورد و گفت: «وقتی شما بروید در نماز جمعه و نماز جماعت شرکت کنید، می‌بینید که مردم چقدر از شما الگو می‌گیرند و چون علی پروین در نماز جمعه، راهپیمایی، کار خیر، شرکت کرده، آنها هم می‌کنند.  آن وقت شما توانسته‌اید جوان‌ها را به نماز جمعه بکشانید. لذا بیایید در بحث فرهنگی کار کنید. همین مقدار که مدال دارید، به همین اندازه هم بیایید، در بحث معنوی و فرهنگ کار کنید، این‌ها دست شما را در آخرت می‌گیرد و انسان را نجات می‌دهد، گره‌گشای انسان است و انسان را جاودانه نگه می‌دارد، والا کاپ را خیلی‌ها برده‌اند و تمام شده است.» علی پروین که چشمانش قرمز شده بود، گفت: «حاج حسن‌آقا! من رفیقی مثل شما نداشتیم که چنین حرف‌هایی را به من بزند. همه آمدند و به‌به و چه‌چه کردند و رفتند. شما آمدید و دلم را روشن و چشمم را باز کردید. بنده در خدمت شما هستم. باعث افتخار من است که در کنار شما و در خدمت شما باشم که هم دنیا را دارم و هم آخرت را.» 📚 کتاب «با دست‌های خالی» خاطرات شهید حسن طهرانی ‌مقدم https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ 🔻 وعده عروج به دنبال مصطفی از جبهه ای به جبهه دیگر می رفتم. روزهایی را در زیرزمین دفتر نخست وزیری زندگی کردیم. در روزهای سخت جنگ کردستان در پاوه و سردشت در کنار مصطفی بودم. در ماه‌های شروع جنگ تا شهادت در دفتر ستاد فرماندهی جنگ در اهواز زندگی می کردیم. شب آخر با مصطفی واقعا عجیب بود. نمی دانم آن شب چی شد! صبح وقتی مصطفی می خواست برود، من مثل همیشه لباس و اسلحه اش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای توی راه مصطفی اینها را گرفت و به من گفت: «تو خیلی دختر خوبی هستی! بعد یک دفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا، صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یک دفعه خاموش شد. انگار سوخته بود. من فکر کردم یعنی امروز دیگر مصطفی شهید می شود. این شمع دیگر روشن نمی شود. نور نمی دهد. تازه داشتم متوجه می‌شدم چرا اینقدر اصرار داشت و تاکید می کرد که امروز ظهر شهید می شوم. یقین پیدا کردم که مصطفی اگر امروز برود دیگر بر نمی گردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم، آمدم پایین، نیتم این بود مصطفی را بزنم بزنم به پایش تا نرود. مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد. من هرچه اصرار کردم که می خواهم بروم دنبال مصطفی نمی گذاشتند. فکر می کردند دیوانه شده اما کلت دستم بود. به هر حال مصطفی رفته بود. همان روز مصطفی آسمانی شد. همسر شهید دکتر مصطفی چمران https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ 🔻 روز شمار زندگی شهید عبدالمحمد سالمی‌نژاد به قلم سید عبدالحسين سالمی‌نژاد ■ عبدالمحمد در روستای ام الصخر از توابع شهرستان شادگان خوزستان متولد شد و در سن ۵ سالگی همراه خانواده به اهواز منتقل شد. □ محل تحصیل مدرسه علامه بود و تا کلاس ششم نظام قدیم ادامه داد که با فوت پدرش از ادامه تحصیل بازماند. ■ برای معیشت خود و برادران و خواهران صغيرش مجبور به کار در شهر شد. □ در زمان طاغوت با اینکه نوجوان بود با کسانی که در محله یا بازار برای نوامیس مردم ایجاد مزاحمت می کرد به شدت برخورد فیزیکی می کرد. به طوری که در محله و منطقه به عنوان جوان غیرتی معروف بود و حتی گاها دعوا بین محله ما و محله دیگری در می گرفت و به قول بچه ها لشکرکشی و جنگ سنگ پرانی انجام می شد. اگر حریف قوی بود و ما عقب نشینی می کردیم. ایشان پیراهنش را پر از سنگ می‌کرد و تا حریف را وادار به عقب نشینی نکند برنمی گشت و در این رابطه چندین بار مجروح شد. ■ به دلیل دوقلو بودن با من در آن زمان گاهی مواقع بين ما دعوا می شد و چنان ادامه پیدا می کرد تا من کوتاه نیایم و او آخرین مشت یا ضربه را نزند دست از دعوا نمی کشید. □ در زمان تظاهرات ضدشاه هر موقع می خواستیم برای عملیات جائی برویم. او را خبر نمی‌کردم چون می دانستم اگر با ما باشد پس از انجام عملیات حاضر نبود فرار کند و با نگهبان ها یا حراست درگیر می شد. ■ در سن ۲۰ سالگی در شرکت نفت اهواز قسمت پیمانکاری مشغول به کار شد. زیرا برای رسمی شدن کارت پایان خدمت سربازی لازم بود ولی او حاضر نشده بود در زمان طاغوت به خدمت سربازی برود. □ به دلیل علاقه به ورزش فوتبال به عضویت باشگاه جنوب اهواز سپس به پاس اهواز در آمد و با پاس قهرمان اهواز شد و در تیم فوتبال کارگران شرکت نفت اهواز به نایب قهرمانی کشور نائل آمد. ■ در سال ۵۴ به دلیل مبارزه جهت اخذ حقوق کارگران پیمانی از پیمانکاران، طی یک دادگاه فرمایشی، اداره کار وامور اجتماعی او را به اتهام تحریک کارگران محکوم و از کار اخراج نمود. □ درسال ۵۴ ازدواج کرد که ثمره ازدواجش ۵ فرزند بود، که هم اکنون عبدالله فوق تخصص دندان پزشکی را دارد و زینب پزشک عمومی و حسین مهندس متالوژیست و رقیه فوق لیسانس کارمند بانک و فاطمه فوق لیسانس وکارمند بانک است که همگی ازدواج کرده اند. ■ پس از پیروزی انقلاب با ارائه مدرک اخراج به عنوان محرک کارگران به شورای اسلامی کارگران شرکت نفت به سرکار برگشت. □ بعد از یکسال ونیم کار. به دلخواه خود استعفاء داد و به جهاد سازندگی جهت ساختن مدارس برای روستائیان محروم شتافت. ■ با شروع جنگ تحمیلی جهت جلوگیری از پیشروی دشمن به جبهه شتافت وتا لحظه شهادت دست از فعالیت نکشید. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ابراز ارادت جانباز روشندل به رهبری عزیزمان، فرزند حضرت زهرا سلام الله علیها https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
: پنجاه سال كرديد، خدا قبول كند، يك روزهم يكى از اين ‏_شهدا🕊 را بگيريد و مطالعه كنيد و كنيد. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
پرودگارا ! دوست دارم در همین جا رضایت خودم را از جاهلی که بنده را به قتل می‌رساند تسلیم شما کرده، و البته شکایت خود را نیز از دو گروه نزد شما تا روز قیامت به امانت بگذارم، گروه اول: کسانی که خود در پوچ‌گرایی هستند و برای آنکه آن ننگ را از دوش خود بردارند، در صدد برمی‌آیند، تا مارا در راهی که هستیم، بی‌هدف نشان بدهند؛ و گروه دوم: کسانی هستند که با مکر و ریا سعی می‌کنند، به تفریح و یا برای بدست آوردن منافع دنیوی روی خون شهدا موج‌سواری بکنند. شهید مدافع حرم، حسین دارابی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ اروندرود! گواه باش که سی و پنج سال پیش برادران من برای پیمودن مسیر سخت و پرتلاطم تو و برای رسیدن به دشمن هیچ کم نگذاشتند و از گرانبهاترین سرمایه خود که جانشان بود گذشتند و چشم را بر آرزوهای خود بستند. 🔅 خدایا شاهد باش پیکر پاک برادران و عزیزترین کسانمان را در در حالیکه بغض در گلو و اشک در چشم داشتیم در ساحل اروند تنها گذاشتیم تا به ادامه عملیات بپردازیم . 🔅 خدایا شاهد باش در یک شب چند بار کمرمان شکست ولی نگذاشتم زانو هایمان خم شود. امروز هر چه خاطرات آن شب را مرور می‌کنم به عزمت شهدا و به حقیر بودن خود بیشتر پی می‌برم. 🔅 خدایا به عزت و جلالت قسم عاقبت ما را ختم بخیر بگردان. گرامیباد یاد و خاطره غرور آفرینان عملیات والفجر ۸ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
برای سرداری خستگی ناپذیر ۲۱ بهمن سال ۱۳۹۰ سردار سرلشکر حاج احمد سوداگر بسوی یاران شهیدش پر کشید و آسمانی شد. سردار سرلشکر شهید حاج احمد سوداگر سرداری خستگی ناپذیر که بیش از ۱۲ بار در طول دوران دفاع مقدس تا مرز شهادت پیش رفت و در دفاع مقدس بارها جراحات عمیقی برداشت. سردار سرلشكر شهید دکتر حاج احمد سوداگر از فرماندهان و طراحان عملیات برجسته دوران دفاع مقدس و پایه​ گذار بسیاری از مراکز علمی، فرهنگی و پژوهشی پس از این دوران است،. 🔅 مسئولیت های متعدد او در دفاع مقدس و بعد از دفاع مقدس از جمله مسئولیت اطلاعات عملیات قرارگاه​های قدس، کربلا، نجف و فرماندهی لشکرهای 7 وليعصر (عج)، ۲۵ کربلا و ۲۷ محمد رسول الله (ص) ، معاون اطلاعات عملیات سپاه پاسداران، تاسیس دانشکده اطلاعات و امنيت سپاه و پایه گذاری کاروانهای راهیان نور تنها بخشی از مسئولیت​های اوست. 🔅 آخرین یادگار او بنیانگذاری پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس است که با تلاش و جدیت بسیار و بی​ پایان پایه​ های نگاه علمی و آکادمیک به این دوران را در دانشگاه​‌های کشور پیاده​ سازی نمود. روحش شاد https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
یاد و خاطره شهدای والفجر ۸ گرامی باد https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دو شهناز "شهناز حاجی شاه" و "شهناز محمدی زاده" نمونه ای از زنانی هستند که مانند کوهی استوار در درگیری های مسلحانه با دشمن جام شهادت را نوشیدند و به آرام گاه ابدی شتافتند. یکبار «حاجی شاه» به دوستش «محمدی زاده» گفت: «دیشب خواب دیدم هر دومون لباس سفید پوشیدیم.» محمدزاده به او گفت: «یعنی هر دو باهم شهید می شویم.» و فردا هردوشان با هم در حالی که ترکش خمپاره به قلب و دست هایشان اصابت کرده بود، کنار فلکه گلفروش در خرمشهر، به شهادت رسیدند. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
لباس عروسی شهناز گاهی با بچه ها شوخی می کرد. لباس شیری رنگی داشت که آن را به بچه ها نشان می داد و می گفت: «لباس عروسی‌ها» نامزد داشت... وقتی به سردخانه رفتم دیدم «شهناز» ها کنار هم در سردخانه خوابیده اند. «شهناز حاجی شاه» لباس شیری رنگش را پوشیده بود.» https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻 خــنده_ملیح روزی برای انجام ماموریت با یک ماشین عازم اطراف سنندج بودیم. حین عبور از رودخانه آب سر شمع ماشین رفت و خاموش شد. شهید شاهمراد به بیسیمچی که تازه کار بود گفت به فرمانده اطلاع بده که یواش تر بروند تا ما برسیم اما با رمز بگو!بیسیمچی گفت: نمیدانم چه بگویم!! شهید شاهمراد بیسیم را گرفت و گفت: حسین حسین شاهمراد.... آب تو گوش خر رفته کمی یواش تر...😐 کمی بعد ماشین روشن شد و شاهمراد به بیسیمچی گفت حالا تو اطلاع بده! بیسیم‌چی تماس گرفت و گفت الو الو..... خر روشن شد......  😂😂😂 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
ازدواج اوایل جنگ بود. فکر می کردم من که زن هستم، تکلیفم چیست؟ احساس کردم که باید با یک جانباز ازدواج کنم | به همین خاطر با جانبازی که از هر دو چشم نابینا و از داشتن پا محروم شده بود ازدواج کردم. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مشکل ما اینه که بعضی از حرف ها را نه میشه گفت نه میشه نگفت باید آنها را در یک بغض و نم اشکی بروز داد. دل های مستعد، خواهند گرفت https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1