eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
845 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جُمعه شعرے بلند است از نبودن هاے تـو و بغض هاے انتظار من کہ از صبح تا غروب سروده می‌شود https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 8️⃣9️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ حسين وارد هويزه كه شد، مستقيم رفت طرف سپاه. مدرسه اي كه گندمكار براي سپاه تدارك ديده بود، در مركز شهر واقع شده بود. وارد مدرسه شد. قيافه ها را كه ديد، تعجب كرد.«چرا اين طور نگاه ميكنند. آنها كه مرا ميشناسند.» يونس و نيسي كه از نيروهاي بومي سپاه بودند، جلو آمدند. حسين اشكشان را كه ديد،متوجه موضوع شد. آنطرف،كنار ديوار چند نفر داشتند ميگريستند. صداي هق هق شان در آمد. - يعني گندمكارهم رفت؟ مخاطبش عباس بود، اما پاسخي نشنيد. يونس جلو آمد. گفت:«تازه داشتيم سر وسامان ميگرفتيم. مردم به او عادت كرده بودند.» نيسي خشمگين گفت:«اگر اينجا را رها كنند، معلوم نيست چه بر سر مردم خواهد آمد. صدام آنها را تهديد كرده كه اگر با عراقيها همكاري نكنيد، شهر را روي سرتان خراب ميكنم. اين مردم ميخواهند وفادار بمانند. حتي جوانان اين منطقه درخواست اسلحه كرده اند كه با عراقيها بجنگند.» حسين روي سكوي جلو ايوان مدرسه نشست. رفت تو فكر. «پس چرا من نه! اينها چگونه عمل كرده اند كه از من پيشي گرفته اند؟ مگر شرايط ملاقات با خدا چيست؟من كه با تمام وجود خدا را صدا ميزنم تا دستم را بگيرد.» باز هم صداي نگران كننده نيسي بود كه ميآمد. - عراقيها در روستاهاي شط علي جولان ميدهند. انگار مردم منطقه را برده خود ميدانند. زندگي مردم فلج شده. آسيابها گندم و سوخت ندارند. امكان رفت و آمد در غرب هويزه از ما گرفته شده. حسين برخاست. دستش را با بخار دهان گرم كرد. حكيم و قدوسي را ديد كه كنج ديوار كز كرده و به او خيره شده اند. قدوسي را صدا زد و گفت:«بيا برويم اهواز تا تكليف سپاه هويزه را روشن كنيم.» - تكليفش روشن است. هويزه كسي را ميخواهد كه نفس گرم گندمكار را داشته باشد. جواني با اتومبيل وارد محوطه شد. جولا بود. چشمش كه به حسين افتاد، غبار لباسش را تكان داد و گفت:«چرا فكري نميكنيد؟» حسين در حالي كه به طرف اتومبيل ميرفت،گفت:«سوار شو.» حسين خود پشت فرمان نشست و جولا كنارش. از شهر خارج شد. آرام ميراند. انگار فكرش در دنيايي ديگر سير ميكرد:«آن خطبه ها و پندهاي نهج البلاغه ميداني ميطلبد كه به آن عمل كنم. آيا ميتوانم آن چه را كه آموخته ام، در هويزه پياده كنم؟ آيا من به دنبال مدينه فاضله خود هستم؟ با سر و سامان بخشيدن به هويزه ميتوانم با گندمكار همراه شوم. بايد شناسايي پيرزاده براي شبيخون تمام شود. اين جا كه عمق جبهه است، روحيه اي پولادين ميخواهد. شايد بسياري از ضعفهاي درونيم در اين منطقه حل شود. از طرفي، اگر هويزه را زنده نگه داريم، روحيه مردم براي مقاومت بالا خواهد رفت.» چشم حسين به چند نفر افتاد كه كنار جاده ايستاده بودند. يك زن و سه بچه كه پيرمردي آنها را همراهي ميكرد. چند متر جلوتر ايستاد و دنده عقب گرفت: - چرا ايستادي؟ - ببين كجا ميروند؟ جولا با تعجب به حسين نگاه كرد. گفت:«ولي ما كار داريم.» - چه كاري بهتر از اين؟ مثل اين كه فراموش كرده اي ما براي چه با عراقيها ميجنگيم. همه تلاش ما ايجاد امنيت براي اينهاست. جولا پياده شد و به زبان عربي پرسيد:«كجا ميروي پدر؟» _نعمه - بياييد بالا. ميرسانمتان. حسين در را باز كرد و به جولا گفت:«برو پشت فرمان تا اينها سوار شوند.» جولا پشت فرمان نشست. حسين اول پير مرد و بعد زن و سه كودك را سوار كرد. (1 - نعمه روستايي در اطراف سوسنگرد است) در را كه بست، خود پشت وانت نشست و به جولا اشاره كرد كه حركت كند. باد سردي ميوزيد. زيپ كاپشن را تا آخر بالا كشيد. چند بار جولا را ديد كه از پشت شيشه به او نگاه ميكند. حسين پشت شيشه چمباتمه زد تا از شر باد خلاص شود. دستش كه به كف وانت خورد، گرماي اگزوز را لمس كرد. طاقباز دراز كشيد. كمي گرم شد. احساس كرد ميتواند آرام بگيرد. چشم به آسمان دوخت و به هواي ابري خيره شد. گاه ميديد كه پير مرد به عقب بر ميگردد، اما او دنياي زيباي خود را يافته بود و همه چيز فراموشش شده بود. به مسجد جزايري كه رسيدند، بيدار شد. وقتي جولا خانواده عرب را به روستايشان رساند، حسين به خوابي عميق فرو رفته بود و او نيز ترجيح داد حسين را بيدار نكند. مسجد غلغله بود. صداي گرم آهنگران حسين را آرام كرد. شهادت گندمكار و پيرزاده همه را به مسجد كشانده بود. در و ديوار مسجد با حسين حرف ميزدند. برادرش حسن را ديد كه با نيسي به سويش ميآيند. اكثر همكاران گندمكار از هويزه آمده بودند. گوشه مسجد نشست و با آهنگ صداي آهنگران سينه زد. طولي نكشيد كه فكرش رفت جاي ديگر. «چند روزي است كه اطلاعي از آنها ندارم. اين جنگ نبايد بين من و آنها فاصله بيندازد. آنها چشم انتظارم هستند. خودم آنها را متوقع كرده ام. اگر چاره داشتند كه چشم به دستان من نميدوختند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۹۸
آنجا ڪہ تویی راه‌گذر نیست مرا جز دورے تو غمی دگر نیست مرا خواهم ڪہ بہ جانب تو پرواز ڪنم اما چه ڪنم ڪہ بال و پر نیست مرا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر از کمندِ عشقت بروم، کجا گریزم؟ که خلاص ، بی تو بند است و حیات بی تو زندان... صبحم بنام تو 🌷 از دور ســـلام ... 🌻صَلَّ اللّهُ عَلَیْک یاٰ اَباعَبدٍاللّه ، اَلسلاٰمُ عَلَیکُم وَ رَحْمَةُ اللّه🌻 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣بسم رب الشهدا والصدیقین. سردار رشید اسلام تخریبچی نوجوان شهید عبدالعظیم خلیل زاده شهید عبدالعظیم خلیل زاده فرزند رمضان سوم فروردین ۱۳۴۹ در شهر نقنه از توابع شهرستان بروجن در استان چهارمحال و بختیاری به دنیا آمد . عبدالعظیم دانش آموز اول راهنمایی بود و فقط ۱۲ سال سن داشت که با شروع جنگ تحمیلی سنگر مدرسه را ترک کرد و از طرف بسیج عازم جبهه های حق علیه باطل شد . هرچند به خاطر سن کم و جثه کوچکش در اولین اعزامش شدیدا مخالفت می کردند ، اما با روح بلند و اراده قوی که داشت مسئولین اعزام به جبهه را متقاعد می کند و عازم مناطق جنگی میشود . وی با اولین حضورش در جبهه وارد گردان تخریب میشود با تلاشها و خدمات زیادی که از خود نشان می دهد مورد توجه فرماندهان قرار می گیرد . برای آخرین بار که عازم جبهه های غرب کشور میشود در عملیات والفجر 4 در حالی که پیشاپیش رزمندگان مشغول بازگشایی محور عملیاتی و خنثی کردن مین ها بودند ، به شدت مجروح میشود و به اسارت نیروهای عراقی درآمد . به خاطر مجروحیت او را در بیمارستان الرشید عراق بستری کردند ، اما با توجه به شدت جراحات وارده و از طرفی شکنجه های بعثیون عراقی ؛ هفتم آذرماه ۱۳۶۲ در همان بیمارستان به شهادت رسید . پیکر او را در همان مکان دفن می کنند تا اینکه بعد از بیست سال پیکر شهید را به ایران انتقال و طی مراسم باشکوهی در گلزار شهدا زادگاهش به خاک می سپارند . روحش شاد و یادش گرامی هدیه به روح شهدای تخریب صلوات. اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 8️⃣9️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ حسين وارد هويزه كه شد، مس
❣️ 🔺 9️⃣9️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ تا فردا كه با فرمانده سپاه، تكليف هويزه را روشن خواهم كرد. فرصت خوبي است براي سرزدن به آنها.» حسين برخاست. به جولا كه كنارش نشسته بود، اشاره كرد تا با او همراه شود. از ميان جمعيت راه باز كرد و از مسجد خارج شد. جولا اتومبيل را از پارك بيرون آورد و حركت كردند. _برو حصيرآباد. جولا نگاهي به او انداخت، اما ترجيح داد حرفي نزند. حسين حواسش به مغازه ها بود. - كنار اين كبابي نگهدار. جولا گفت:«ما را باش كه فكر ميكرديم طبق معمول در حال نقشه كشيدن است، نگو نقشه براي شكمش بود. مهمانيم حسين آقا؟» - تو هميشه مهمان مني. خواست پياده شود كه رو كرد به جولا و گفت:« بهتر است همين جا منتظرم باشي.» - اما كباب با نوشابه لذت دارد. حسين اعتنايي نكرد و وارد كبابي شد. پولي كه تو جيب داشت، شمرد. به كبابي گفت: « ً لطفا ده پرس كباب.» چشمش از پشت شيشه به جولا افتاد كه دلش براي كباب ضعف رفته بود. كبابها را بغل كرد و از مغازه خارج شد. سوار شد و گفت:«حركت كن.» - چرا اين همه! - اگر زيادت است، پس بدهم. - نه. نه. نعمت خدا را كه پس نميزنند. حسين او را به سوي كوچه پس كوچه هاي حصيرآباد هدايت كرد. كوچه هايي كه دوران انقلاب را به يادش ميآورد و مردمي كه در خانه هايشان را به روي مبارزان باز ميگذاشتند تا در صورت حمله ارتشيها به آنها پناه ببرند. هنوز فقر و بدبختي بر آن محله حاكم بود. اشاره كرد كه جولا توقف كند. يكي از بسته هاي كباب را گرفت و پياده شد. جولا هنوز از كارش سر در نياورده بود. حسين در خانه اي رنگ و رو رفته را زد. پسر بچه اي زير نور ضعيف پيدايش شد. از لبخندش مشخص بود كه حسين را خوب ميشناسد. حسين بوسه اي بر پيشاني اش زد و بسته كباب را به او داد. چند كلمه بيشتر بين آن دو رد و بدل نشد. حسين برگشت، در حالي كه پسرك برايش دست تكان ميداد. جولا سرش را پايين انداخته بود. آن حرفهاي خوشمزه را از ياد برده بود و حواسش به حسين بود كه جلو كدام خانه توقف كند. قطره اشكش را پاك كرد و به فكر فرو رفت. وقتي لبخند شيرين بچه هايي را كه در خانه خود را به روي حسين باز ميكردند، ميديد، زندگي در نظرش معني ديگري نقش مي بست. (2) نفربر عراقي به راحتي از روي جاده شط علي عبوركرد. حسين نيم خيز شد. كنار دستش قدوسي و حكيم نشسته بودند. چند متر آن طرفتر نيسي، يونس و سيد رحيم به كانال تكيه داده بودند. حسين از ده روز قبل كه مسئوليت سپاه هويزه را پذيرفت،مصمم بوداولين ضربات را به دشمن وارد سازد تا جاي خالي چند روز گذشته گندمكار و پيرزاده را پر كند. پيرزاده براي شناسايي مناطقي كه دست دشمن بود، تلاش زيادي كرده بود. او قصد داشت با مين گذاري جاده ها، منطقه را براي عراقيها ناامن كند. حسين داشت كارهاي عملياتي او را پي ميگرفت. اكنون در بيست كيلومتري هويزه در قلب دشمن، آماده انجام عملياتي بود كه ميتوانست تردد عراقيها را مختل كند. حسين در دل سياهي شب در انتظار كسي بود. چراغ يك اتومبيل عراقي در جاده توجه اش را جلب كرد. اتومبيل نزديكتر شد. - راحت تو منطقه تردد ميكنند. حسين اين جمله را با خشم به قدوسي گفت. فردي كه در انتظارش بودند، دير كرده بود. قدوسي كه احساس خطر ميكرد، گفت:«نبايد به او اطمينان ميكرديم.» - وقتي او را در هويزه ديدم، احساس كردم صفت مثبتي در وجودش هست كه هنوز از آن استفاده نشده است. بوعذار مردي است كه بايد در ميدان عمل امتحان خود را پس بدهد. اگر قصد خيانت داشت، بعد از اولين ملاقات با من ديگر به سراغم نميآمد. او دليلي براي دروغ گفتن ندارد. انسانهايي كه طبع بلند دارند، حتي نزد دشمن هم سربلند ميكنند و ازكسي واهمه ندارند. او با پذيرفتن سلاح كلاش از من، وفاداري خود را اعلام كرد. حتي نيروهاي بومي منطقه نيز نميتوانستند از اطمينان حسين به فردي كه بيشتر عمرش را در مناطق مرزي به قاچاق كالا گذرانده بود، سر در بياورند. حسين در چهره بوعذار صداقتي را يافته بود كه مي توانست به آن تكيه كند. در نظر بوعذار قاچاق كالا در نقاط مرزي نه تنها عمل زشتي نبود، بلكه آن را حق مسلم خود ميپنداشت. بوعذار منطقه را مثل كف دست بلد بود و حتي ميتوانست در تاريكي نيروها را تا قلب مواضع دشمن هدايت كند. بيابان گردي او زبانزد عام و خاص بود. از روزي كه با حسين همراه شد،همه را به وحشت انداخت كه عاقبت اين كار چه خواهد شد. حسين آن شب مأموريتي را به او محول كرده بود تا صداقت او را به ديگران ثابت كند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۹۹
❣️ در بعضۍ عملیات ها بھ دلیل ڪمبود وقت، یڪی درازڪش روۍ سیم‌هاۍ‌خاردار قرار می‌گرفت تا سایر رزمنده‌ها از روۍ جسم او بگذرند.. گردان تا بخواھد از او رد شود، فرد بر اثر جراحات فراوان شهید میشد..:)🕊💔 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۲۵ ساله بود که با همسر یکی از شهدا ازدواج کرد. برای عروسی اش علاوه بر میهمانان یک کارت دعوت نیز برای حضرت زهرا(س) مینویسد و به ضریح حضرت معصومه می اندازد شب حضرت زهرا(س) را در خواب میبیند. میگوید: خانم!میخواستم احترام کنم حضرت زهرا(س) پاسخ میدهند مصطفی جان! ما اگر به مجالس شما نیاییم به کجا برویم؟ امام خطبه عقدشان را خواند مصطفی گفت آقا ما را نصیحت کنید امام به عروس نگاهی کرد و گفت :«از خدا میخواهم که به شما صبر بدهد.» سه روز بعد از عروسی دست همسرش را گذاشت تو دست مادر و گفت دلم میخواهد دختر خوبی برای مادرم باشی بعد هم آروم و بی صدا رفت، بدون عمامه بدون سِمَت مثل یک بسیجی اول ستون راهی عملیات شد بعد از مدتی نیروها از هر طرف محاصره بودند مصطفی زیر لب قران میخواند دشمن بالای تپه را بسته بود به رگبار دستور عقب نشینی صادر میشود اما او همچنان مقاومت میکند تا اینکه گلوله ای از پشت سر به جمجه اش اصابت میکندو زمانی که فقط دو هفته از ازدواجش میگذشت به آرزویش ، شهادت و جاویدالاثر شدن ، رسید. فرمانده لشکر امام حسین علیه السلام شهادت:۱۵مرداد۶۲_والفجر۲ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 9️⃣9️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ تا فردا كه با فرمانده سپا
❣️ 🔺 0️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ از دور يك سياهي به سويشان ميآمد. نزديك تر كه شد، بوعذار را شناختند. همان اسلحه اي را كه از حسين گرفته بود،دستش بود. لبخندش به دل مينشست. انگار همه راه را دويده بود. كنار حسين نشست. گفت:« عراقيها ً اصلا جابه جايي نداشتند. هنوز از همين جاده جبهه جفير را تدارك ميكنند. دو كيلومتر جلوتر به يك سه راهي خواهيد رسيد كه تردد در آن جا بيشتر است.» حسين نگاهي به مين ها انداخت. خستگي مسيري كه از سر شب پيموده بودند، به تنشان نشسته بود. برخاست و موشك انداز آرپيجي را روي دوش انداخت تا بقيه تكليف خود را بدانند. مينه اي ضد خودرو سنگين بودند. از محلي كه ديگر قادر نبودند با اتومبيل حركت كنند، نزديك به پنج كيلومتر پاي پياده مين ها را حمل كردند. بوعذار كه پا به پاي حسين حركت ميكرد، سر صحبت را باز كرد:« از وقتي كه با شما كار ميكنم، احساس ديگري پيدا كرده ام. مطمئن باشيد تمام تجربياتم را دراختيار شما ميگذارم.» - من به افرادي مثل شما افتخار ميكنم. بوعذار در تاريكي رو كرد به حسين و ادامه داد. - اين حرف را از ته دل ميزني؟ حسين؟ حسين نگاهي به او انداخت. «چرا بوعذار اين سؤال را پرسيد. شايد به اين خاطر كه فاصله اي كاذب ميان خود و ديگران احساس ميكند.» حسين اين نگاه او را ديشب هنگام نماز هم ديده بود. احساس ميكرد اين مرد پا به دنيايي نهاده كه براي خودش هم قابل باور نيست. اگر نگاههاي مشكوك بوميها متوجه او نبود، اين سؤال را از حسين نميپرسيد. - سعي كن پاسخ اين سؤال راخودت پيدا كني. تو ميتواني بسياري از مشكلات خود را در اين شبها حل كني. - من در اين تاريكي احساس غربت نميكنم. هرگز ازعراقيها، كه دشمن من به حساب ميآيند، واهمه اي نداشتم. من هميشه درتعقيب و گريزهايي بوده ام كه نتيجه كار قاچاق است. - وقتي به خود مسلط باشي، ديگر ترسي سراغت نخواهد آمد. - من هيچگاه نترسيده ام، اما هميشه دنبال گمشده اي در زندگي بودم كه اكنون اسم آن را هدف ميگذارم. صدايي متوقفشان كرد. قدوسي جلو آمد و گفت:«گمانم به سه راه رسيده ايم.» - تردد آنها نيمه شب كمتر ميشود. بوعذار در تاريكي به دور دستها خيره شد. علامت مشكوكي نميديد. دوري زد و گفت:« هنوزبه جاده اي كه دنبال آن هستيم، نرسيده ايم.» و بعد مسير را مشخص كرد و راه افتاد. جاده را كه ديد، سرعت گرفت. حسين خود را به او رساند. رسيدند به جاده اصلي جفير. از دور اتومبيلي چراغ روشن ميآمد. همه دراز كشيدند تا اتومبيل بگذرد. حسين دويد وسط جاده. شروع كرد به كندن. بقيه نيز چنين كردند. مين ها را به فاصله چند متر به صورت پراكنده كار گذاشتند و به سرعت از آنجا دور شدند. بوعذار به سمت جاده بعدي رفت و آن جاده را هم مين گذاري كرد. به فاصله پنجاه متر از جاده، پشت تلي از خاك كمين كردند. از دور صداي اتومبيلي شنيدند. حسين به جاده خيره شد. لحظه اي بعد نوري قرمز و سفيد قسمتي از جاده را روشن كرد. اتومبيل عراقي در آتش ميسوخت. قدوسي دستش را گرفت و گفت:«بايد اينجا را ترك كنيم. ممكن است گشتيها برسند.» - بگذار طعم پيروزي را حس كنم. اگر آنها را در اين منطقه زمينگير كنيم، ديگر به راحتي به روستاها نخواهند رفت. هنوز يك جاده ديگر باقي مانده بود. اولين شبي بود كه توانستند كليه جاده هاي منتهي به جبهه جفير را مين گذاري كنند. اين عمل ميتوانست براي شبهاي متوالي ادامه يابد و تردد عراقيها را با مشكل مواجه سازد. از دور چراغهاي روستاي رفيع به چشم ميخورد. هنوز مردم در اين روستاها زندگي ميكردند. حسين نگاهي به نيسي انداخت و پرسيد:«حاج طاهر اين جا زندگي ميكند؟» - بله. - تا نماز صبح يك ساعت وقت داريم. بهتر است برويم منزل ايشان. نيسي به روستا كه رسيد، بي توجه به پارس سگها جلو رفت و در منزلي را زد. حاج طاهر خوابآلود فانوس در دست در را باز كرد. چشمش كه به آنها افتاد، خواب از سرش پريد. يونس و نيسي را شناخت. حسين با گشاده رويي او را در آغوش گرفت. اولين بار بود كه با او مواجه ميشد، اما درباره اش بسيار شنيده بود. حسين ليست افرادي را كه بين عشاير هويزه شناخته شده بودند، تهيه كرده بود. از اولين روزي كه وارد هويزه شد، آشفتگي روحي مردم او را به فكر انداخته بود. براي حفظ مردم منطقه بايد نيازهاي اوليه آنها را فراهم مي كرد. روز گذشته كه از شط علي برميگشت، با يك نفربر عراقي مواجه شد كه به روستايي ميرفت. عراقيها هر روز به اين روستاها ميرفتند و مردم را دعوت به همكاري ميكردند. حسين وارد اتاق كه شد، در روشنايي نگاهي به حاج طاهر انداخت و گفت:«ميبخشيد كه بي وقت مزاحم شديم.» - سر شب كه از كنار روستا رد ميشديد، متوجه شدم. دلم ميخواست با شما همراه شوم. بوعذار را كه ديدم، دلم قرص شد. اگر شما بخواهيد ميتوانم در خدمت باشم. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۰۰
ایها الارباب دوری از صحن شما با زندگی ام جور نیست صبحم بنام تو 🌹 از دور ســـلام ... 🌼صَلَّ اللّهُ عَلَیْک یاٰ اَباعَبدٍاللّه https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1