eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
845 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها راه سعادت رسیدن به کمال بندگی خداست و بندگی او در اطاعت از اوامرش و ترک نواهیش میباشد همه دستورات اسلام در این دو جمله خلاصه میشود «فرمانبرداری از خدا» و «نافرمانی از شیطان برای انسان شدن»... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 0️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ از دور يك سياهي به سو
❣️ 🔺 1️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ - بهتر است شما بين مردم باشيد و به آنها روحيه بدهيد. - ارزاق عمومي مردم رو به اتمام است. ادارات هويزه هم پاسخ مارا نميدهند. آسيابها سوخت ندارند. آنها كه توان ماندن در منطقه ندارند، وسيله اي براي كوچ ندارند. بعضي هم كه دوست دارند در روستا بمانند،عراقيها مدام در گوششان ميخوانند«صدام شما عربها را دوست دارد و به زودي به مشكلات شما رسيدگي خواهد كرد. خميني مشكل عربها را حل نخواهد كرد.» - شما تا به حال با امام خميني ملاقات كرده ايد؟ - فقط در تلويزيون ديدمش. بيشتر مردم اينجا زبان فارسي را خوب نميدانند كه از سخنانش استفاده كنند. حسين به فكر فرو رفت. «امام هنوز نزد اين مردم شناخته شده نيست. صدام از همين نقطه ضعف استفاده كرده كه اين همه تبليغات راه انداخته و اينجا را جزيي از عراق قلمداد ميكند. من بايد پيام امام را به اين مردم برسانم، اما چگونه؟» حاج طاهر پرسيد:«گرسنه نيستيد؟» - نه. نماز صبح نزديك است. صبحانه را در هويزه خواهيم خورد. و بعد به قدوسي كه كنارش نشسته بود، گفت:«اين منطقه، هم نياز به تداركات دارد، هم به عمليات نظامي و هم كار عميق فرهنگي كه مردم را با اهداف خود آشنا كنيم.» - از فردا چند ستاد را فعال خواهيم كرد. همين طور كه حرف ميزد، دوستانش دورش را گرفتند. - سيد نور را ميگذاريم كه ستاد تهيه ارزاق عمومي را فعال كند. تمام ادارات دولتي تعطيل كرده اند، اماميتوانيم به جاي آنها كار كنيم. جولا امكان تبليغات وسيعي در منطقه فراهم خواهد كرد. ساكي ميتواند با چند تانكر سوخت، آسيابهاي از كار افتاده را راه بياندازد. يك ستاد هم با چند كاميوني كه از اهواز درخواست خواهيم كرد،كساني را كه قصد دارند منطقه را ترك كنند، به مناطق امن منتقل خواهند كرد. گروه عمليات قدوسي هم حركتهاي ايذايي را ادامه خواهد داد. سپس دفتر كوچك خود را از جيب درآورد و نامه اي نوشت. رو كرد به جولا كه جواني خوش فكر و با سليقه بود، گفت:«براي تبليغات وسايلي مثل بلندگو، آمپلي فاير و وسايل خطاطي نيازاست. با اين نامه به اهواز مراجعه كنيد و آنها را تهيه كنيد.» نامه را به ساكي داد. از نگاه او فهميد كه آدرس را بلد نيست. - اين الكتريكي در خيابان 24 متري واقع شده. سلام مرا به صاحبش برسان. - ولي ما كه پولي نداريم. - لازم نيست پول بدهي. فروشگاههايي كه آدرسشان را نوشته ام، از قبل انقلاب دلشان با مردم بود. دربين آنها فقط قدوسي بود كه ميتوانست از ارتباطات او با افرادي در بازار اهواز سر دربياورد. وقتي حسين براي تهيه سوخت و كاميون به سپاه خوزستان نامه مينوشت، چهره مصمم او براي كساني كه دورش نشسته بودند، بسيار زيبا جلوه مينمود. نامه ها را كه نوشت، نگاهي به قدوسي انداخت و گفت:«هنوز يك كارديگر مانده است. چگونه ميتوانيم اين مردم را به امام و انقلاب نزديك كنيم؟اگر دركنار اين فعاليتها به دنيا بفهمانيم كه مردم اين منطقه به امام وفادار هستند، صدام از اينها دست خواهد كشيد.» و بعد ادامه داد:«بهتر است با آقاي خامنه اي در ميان بگذارم. ً قاعدتا نبايد مخالفت كنند. به نظر من اگر عشاير اين منطقه با امام ملاقات كنند،همه چيز عوض خواهد شد.» - اما چگونه؟ اين عشاير هنوز امام را خوب نميشناسند. - من در حرفهاي حاج طاهر چيز ديگري ميبينم. امام در قلب مردم جاي دارد. اين ارتباط از ديد امثال ما خارج است. فردا به اهواز خواهم رفت. شما به كارها سرو سامان بدهيد تا برگردم. آنقدر اين مسأله را پي ميگيرم تا نتيجه بگيرم. (3) سماجت حسين فرمانده سپاه را كلافه كرده بود. او خود به حسين گفته بودكه هويزه را فعال نمايد، اما باورش نميشد كه يك منطقه فراموش شده را تا اين حد زنده كند. هر روز ليستي از تداركات را امضاء ميكرد و هنوز نتوانسته بود به حسين بگويد كه قرار است هويزه را تخليه كنند. با اين كه اين پيشنهاد از طرف رئيس جمهور بود، اما فرمانده سپاه از حرفهاي حسين نتيجه ديگري ميگرفت و همين موجب شد كه هم چنان از طرحهاي او حمايت كند. سكوت فرمانده سپاه به حسين اجازه داد كه پيشنهاد بعدي خود را ارائه دهد.- اگر پيشنهاد ما پذيرفته شود، نزديك سيصد نفر از عشاير را براي ملاقات با امام آماده خواهيم كرد. تأمين وسيله نقليه به عهده شماست. - گمان نكنم در حال حاضر اين طرح قابل اجرا باشد. زير آتش توپخانه كه نميشود مردم را جمع كرد. - من با بزرگان عشاير صحبت كرده ام. همه پذيرفتند. بعضي از آنها براي ملاقات با امام روزشماري ميكنند. - ولي هنوز از دفتر امام وقتي را تعيين نكرده اند؟ - امروزمشخص خواهد شد. حسين ترجيح داد براي پيگيري مجدد، نزد آقاي خامنه اي برود. از اتاق فرمانده سپاه كه خارج شد، سراسيمه خودرا به استانداري رساند. آقاي خامنه ای در اتاق خود نبود. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۰۱
❣️ دنیای آبادان با دنیای خارج از آن تفاوت دارد .  آبادان برای ما دنیای معنویات و الهیات و این جنگ برای ما کلاس درس است . این راه الهی است که خود انتخاب کرده ام و از خدا می خواهم که اگر کشته شدم و یا زخمی گشتم فقط به خاطر او و در راه او بوده باشد . خدا را فراموش نکنید ، نماز ، عبادت ، تقوا را پیشه راه خود کنید . کمی به درون خود بنگریم و از زندگی پست مادی و لنجنزار و غرب گرایی بیرون آییم  و ببینیم آنچه را که اسلام حکم کرده چقدر به نفع ماست و بنگریم که ما چقدر در اشتباهیم و متوجه نیستیم . وصیتنامه های شهیدان را بخوانیم و به خود بیائیم و درس زندگی را از علی(ع) و درس شهادت را از حسین(ع) بیاموزیم " . https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 2️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ چشمش به استاندار كه افتاد، مقابلش ايستاد و گفت:«هنوزاز دفتر امام تلفن نكرده اند؟» استاندار لبخندي زد و گفت:«مگر اين كه از جان خودشان سير شده باشند كه به پيشنهاد شما پاسخ ندهند. شما دو روز فرصت داريد كه اين عشاير را به جماران برسانيد.» حسين آرام گرفت، اما وقتي ديد استاندار قصد ترك او را دارد، پريد جلو و گفت:«ما يك قطار فوقالعاده لازم داريم. بهتر است از تهران درخواست كنيد.» - ديگر فرمايشي نداريد؟ چطور است هواپيما درخواست كنيم؟ آخر مردحسابي، وقتي همه به فكر مقابله با تانكهاي عراقي هستند، اين كاروان ديگر چه صيغه اي است كه ميخواهيد راه بيندازيد؟ - اين ملاقات روحيه عشاير را براي مقابله با صدام بالا خواهد برد. به گمان من اين جنگ ادامه خواهد يافت. اگر مردم را با خود همراه نكنيم، با مشكل مواجه خواهيم شد. استاندار كه به خوبي از روحيه او باخبر بود، تسليم شد و گفت:« پس شما بقيه كارها را انجام بدهيد.» ازهم جدا شدند. حسين شتابان ازاستانداري خارج شد. به خيابان نادري كه رسيد. ياد مادر افتاد. «شايد خبر ملاقات با امام او را نيز خوشنود نمايد.» اين بار كه با مادر رو به رو شد، چهره شادابش او را خشنود كرده بود. براي اولين بار پس از چند ماه آرامش را در وجود حسين ميديد. حسين پا پيش گذاشت. بي مقدمه پرسيد:«دوست داري با امام ملاقات كني، مادر؟» مادر شوكه شد. يقين داشت حسين بي حساب حرف نميزند. رفت تو دنيايي كه آرزو داشت. ملاقات امام در نظرش مقدس بود. حسين در چهره مادر ميخواند كه تا كجا سير ميكند. - ميخواهيم عشاير منطقه را خدمت امام ببريم. قرار شد تعدادي از خواهران بسيج هم بيايند. با خودم گفتم بهتر است شما بالا سرشان باشيد. - به روي چشم. پس بي حساب نيست كه اين قدر سر حالي. چي شد كه ياد ما كردي؟ - هر وقت كه بتوانم اسباب خوشحالي شمارا فراهم كنم، كوتاهي نخواهم كرد. مدتي است كه سير هم ديگر را نديده ايم. اين سفر فرصت مناسبي است. - دلم براي حسينم لك زده بود. انگار داري در نظرم به يك رويا تبديل ميشوي. - ديشب كه تو چادر يكي از عشاير سر بر بالين ميگذاشتم، از نظرم محو نميشدي. وقتي زندگي پر مشقت مردم را ميبينم، اين آرزوي در كنار مادر بودن را ميگذارم براي وقتي ديگر. - يعني آن وقت فرا خواهد رسيد؟ - شايد، شايد وقتي ديگر. و شايد... . - شايد چي؟ - نميدانم. بعضي وقتها خيلي هوايي ميشوم، ً مخصوصا وقتي با چهره شهدا رو در رو ميشوم. برايم دعا ميكني؟ - تو در تمام نيايشهاي شبانه من حل شده اي. ديگر دست خودم نيست. سعي كردم كسي متوجه اين شدت علاقه من به تو نشود. اين راز بين من، تو و خدا باقي خواهد ماند. - باور ميكني، هر وقت برايم دعا ميكني، يك حس غريب خبرم ميكند. من حتي ميدانم كي برايم دعا ميكني، مادر. صداي درآمد. خواهرش وارد حياط شد. حسين و مادر از حال و هوا خارج شدند. حسين گفت: «بايد بروم. هنوز خيلي از كارها روي زمين مانده. شما آماده شويد. پس فردا عازم خواهيم شد.» و حسين از حياط بيرون زد. مادر از سر كوچه با نگاه خود حسين را تا سر خيابان بدرقه كرد. حسين سوار اتومبيل شد و رفت انتهاي خيابان بيست و چهار متري. وارد فروشگاهي كه لباس عربي ميفروخت، شد. مغازه دار حسين را كه ديد، چند بقچه پر از دشداشه و چفيه گذاشت روي ميز و گفت:«بفرما حسين آقا. اين هم لباسهايي كه سفارش داده بودي.» مغازه دار كه خودش عرب بود،كمي تامل كرد. كنجكاو شده بودكه اينهمه لباس را براي چه ميخواهد. - آخرش نگفتي تو جبهه اين لباسها به چه كارت ميآيد. - ميخواهم بدهم به عشاير كه با لباس شيك بجنگند، منتهي اين عمليات يك كمي فرق داره. خنده مغازهدار بلند شد. حسين بقچه ها را كول كرد و گذاشت عقب وانت. از شهر كه خارج شد،رفت تو عالم خودش « بهتر است عشاير با لباس شيك و تميز خدمت امام برسند. اين دشداشه هارا ميدهم به حاج طاهر كه بين تعدادي ازعشاير تقسيم كند.» حسين به محوطه سپاه هويزه كه رسيد، بچه‌ها دوره‌اش كردند. انگار دوستانش بيش از عشاير شوق ديدار با امام را داشتند. تانكري كه به آسيابها سوخت ميرساند، وارد محوطه شد. حسين نگاهي به چهره هاي منتظر انداخت و گفت:«هر كدام به يكي از روستاها برويد. ما تا فردا صبح وقت داريم عشاير را به اينجا منتقل كنيم. دو روز ديگر در جماران خواهيم بود.» - بايد دور بعضي روستاها را خط بكشيم. روز در ديد عراقيها قرار داريم. - خب، شبانه حركت كنيد. - مردم چه؟ - آنها از شما پيشي خواهند گرفت. كافي است پيام را به آنها برسانيد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۰۲
8.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣گزارشی از گزارشگر شهید غلامرضا رهبر در جبهه های نبرد https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
تا که بردم نام تو جن و ملک بگریستند ای فدای هٌرم حایِ اول نامت حسین... از دور ســـلام ... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ به شناسایی رفته بود ؛ بعد شناسایی نقشه عملیات را پهن کرد ، نقطه ‌ای را نشان داد و گفت ، اگر من شهید شدم ؛ اینجا از روی چند خوشه گندم رد شدم !! به صاحبش بگویید راضی باشد ...! سردار https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 2️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ چشمش به استاندار كه اف
❣️ 🔺 3️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ قدوسي را ديد كه با سرو وضع آشفته وارد ميشد. چند نفري كه او را براي شناسايي منطقه و مين گذاري جاده‌ها همراهي ميكردند، خسته و كوفته گوشه حياط ولو شدند. حسين با گشاده رويي به قدوسي گفت:«لباست را عوض كن كه بايد به تهران بروي. تو بايد محل استراحت راننده هاي اتوبوس و غذاي آنها را در مدت اقامت در تهران فراهم كني.» - چطوري؟ - به پدرت مراجعه كن. او كمكت ميكند. پس كي دادستان كل ميخواهد براي جنگ يك كاري انجام بدهد؟ - من تا حالا از پدرم درخواستي نكرده ام؟ - اين درخواست مردم عشاير است، نه تو. قدوسي بدش نميآمد يك طوري وارد اين برنامه شود. حسين ميدانست پدرش كه يكي از روحانيون برجسته و دادستان كل كشور است، ميتواند در تهران امكانات لازم را فراهم آورد و به همين دليل با اصرار زياد، شبانه او را روانه تهران كرد. يونس و نيسي افراد بومي را به روستاها فرستاده بودند و خود نيز به منطقه اي رفته بودند. هنوز بوعذار در حياط ايستاده بود. انگار حرفي داشت كه بايد به حسين ميزد. - من هم ميتوانم امام را ببينم؟ - البته. برو اقوامت را براي اين سفر مهيا كن. فرصتي فراهم شده كه شخصيت واقعي ات را بشناسند. تو آينده درخشاني خواهي داشت. هوا ً كاملا تاريك شده بود. انگار حال و هواي هويزه عوض شده بود و همه آماده سفري رويايي بودند. اغلب نيروهاي سپاه به منطقه رفته بودند. ساكي داشت ليست نگهباني را پر ميكرد. حسين به او گفت:«اسم مرا در ليست نگهباني شب بگذار. امشب در سپاه خواهم ماند.» - نيازي نيست. بهتر است شما استراحت كنيد. فردا روز سختي در پيش است. - من از اين كار لذت ميبرم. سنگر كنار كرخه كور را براي من منظور كن. ساكي حرفي نزد و تسليم شد. حسين از او كه جدا شد،رفت نمازخانه و به نماز ايستاد. افرادي كه در نمازخانه بودند، پشت سرش اقامه بستند. نمازجماعت كه تمام شد، ساكي را ديد كه سراغش ميآمد. حسين برخاست و رفت سمت رودخانه. اين رود از شرق هويزه ميگذشت. آب به آرامي از آن عبور ميكرد. چند بار عراقيها از اين رود عبور كرده و به جاده سوسنگرد- حميديه حمله كرده بودند. كنار رود سنگري در دل خاك حفر شده بود و چند گوني دورش چيده بودند. امتداداين رود تا حميديه خاطرات زيادي را در ذهن حسين تداعي ميكرد كه برايش دوست داشتني بود. سومين بار بود كه در آن سنگر خلوت ميكرد. بايد كمي به خود ميرسيد. هر وقت از خود غافل مي شد، سخت به هم ميريخت. زير انداز نمدار بود. به گونيها تكيه داد و نهج‌البلاغه كوچك خود را بيرون آورد. شمعي كه روشن كرده بود، براي خواندن كفايت ميكرد. بخشي از خطبه مربوط به تنهايي علي(ع) را خواند. احساس كرد بيشتر ميل به نوشتن دارد تا خواندن. دفتر يادداشت را در آورد. نوشته دو شب قبل را مرور كرد و سپس اين جملات را نوشت: «من در سنگر هستم. عمق غربت و اوج عزت. در اين تنهايي، در اين خانه جديد با خود، با خدا و با شهدا سخن ميگويم. سوزدل و آرامش قلب، خوف و رجاء. سنگر من در كنار رودخانه كرخه است. وقتي به آب مينگرم، به ياد سنگرهايي در كنار كارون ميافتم و از خود ميپرسم خدايا آن برادرانم كه درخونين شهر ميجنگند، در چه حالند. خدايا آن برادرانم كه در فارسيان و دارخوئين در سنگرند، در چه حالند؟ اينجا دشت آزادگان است. دشمن در آن طرف رودخانه شهر را ميكوبد و وحشيانه، جنايت ميكند. هزارمتر جلوتر كانالي هست كه دوست عزيزم منصور در آن به شهادت رسيد. شايد هنوز خون پاكش و جاي آرپيجي او كه بر زمين در كنار جسد پاكش افتاده بود، باشد. سمت چپ، آن طرف درختها، برادر عزيزم رضا شهيد شده، كمي پايينتر اصغر گندمكار شهيد شده است. در قسمت شرق شهر در يك كانال 22 تن از برادراني كه چند بار با آنها به شبيخون شبانه رفته ام شهيد شده اند. در گردش زمين به دور خورشيد،دو لحظه بيش از لحظات ديگر،داغ اين خاطره ها را زنده ميكنند. سرخي شفق و سرخي غروب در پشت نخلستانها. خورشيد عظمت قطره خون شهيد را مييابد و پاكي و عصمت قطره قطره خون آن عزيزان را فرياد ميكند. خدايا اين خانه كوچك كنار رودخانه كه در اطرافش گلها پرپر شده اند؛ كدام خانه است؟ ساختمان اين خانه چيست؟ كمي در دل اين زمين شكافته، چند گوني شن و... در كنار رودخانه رو به سوي دشمن. بهتر است آيات خدا را بخوانم و بعد حفظ كنم و سپس زمزمه كنم و بعد سرود كنم و بعد شعار زندگي كنم تا كه اين دل پرهيجان و طپش را آرامش دهد. بلكه آن را توشه خود سازم. در انتظار شهادت بمانم و بمانم.» به اين قسمت كه رسيد، اشكش درآمد. شهادت گندمكار او را متأثر كرده بود، اما پيش از آن كه متأثر باشد، بر او غبطه ميخورد. اشكش را پاك كرد و مجدداً قلم به‌دست گرفت. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۰۳
امام خامنه ای: عكس شهدارا از ديوار خانه هايتان پايين نياوريد. اين زينت هاي هميشگي تاريخ ماست 🌹 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 4️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ «در دل سنگر با خدا سخن ميگويم. سنگرم، خانه اميدم، قبله دوم است.اللهم انك يا انس الانسين لاوليائك. خدايا، اي نزديكترين مونس به دوستانت. اگر من در دل سنگرم، تو در دل مني و هر دو در دل سنگر حضور داريم...» غير ازصداي انفجار گلوله كه از دور دست به گوش ميرسيد،صدايي ديگر نميآمد. حسين فارغ از همه چيز غرق دنياي خود شده بود. گاه كه به ستاره‌ها نگاه ميكرد، دل نگران انفجار نوري بود كه از درونش زبانه ميكشد. صداي پاي نگهبان پست بعدي آمد. ساعت سه بامداد را نشان ميداد. جواني بود عرب زبان از اهالي هويزه. حسين سنگر را به او سپرد. كنار رود شروع كرد به قدم زدن تا به ساختمان سپاه رسيد. ديگر صداي همهمه عشاير نميآمد. وارد نمازخانه كه شد، تعدادي از عشاير را ديد كه پتويي روي خود كشيده و درانتظار فردايي بودند كه زمان ملاقات با امام بود. دنبال جايي گشت تا ساعتي استراحت كند. بالاي سر يك مرد عرب كه او را نميشناخت، نشست. ميتوانست به حالت چمباتمه بخوابد. سربر بالين گذاشت و چشم به سقف سياه اتاق كه روزي كلاس درس بود، دوخت. بدخواب شده بود. فكر و خيال رهايش نميكرد. نيم خيز شد و به ديوار تكيه داد«كاش آن سنگر نمور و سرد را ترك نميكردم.» چراغ قوه جيبي را بيرون آورد. نورش را بر صفحات قرآن كوچك خود تاباند. زمزمه قرآنش در دل بود. پتو را روي سرش كشيد، طوري كه كسي متوجه او نشود. هنوز تا اذان صبح ساعتي مانده بود. يكي از زير پتو سر بلند كرد. چشمان خواب آلودش را ماليد و به دور و بر نگاهي انداخت. كاظم برادرش حسين را شناخت. از سر شب كه هويزه آمده بود، چشم انتظار بود تا بلكه او را ببيند. در ميان عشايري كه به خوابي عميق فرو رفته بودند، كنار او نشست و سر حرف را باز كرد. انگار سالها همديگر را نديده بودند. حسين با كاظم احساس آرامش كرد. - شوق ديدار امام خوابت را گرفته است؟ لبخند شيرين برادر كه چهره اش بدون عينك دوست داشتني تر بود، به دلش نشست. حسين خواست حرفي بزند، اما ترجيح داد رازش را فاش نسازد. كمي به سكوت گذشت. كاظم عصر كه وارد هويزه شده بود، آثار فعاليت بيست روز گذشته حسين را به خوبي ميديد. شهر جاني ديگر گرفته بود. مردم به ستاد ارزاق ميآمدند و به راحتي كالاهاي اساسي خود را تحويل ميگرفتند. بعضي كه قصد مهاجرت داشتند، پشيمان شده بودند. با وجود انفجارگلوله در اطراف شهر،غم از چهره مردم زدوده شده بود. كاظم خرسندي حسين را احساس ميكرد. شايد نتيجه آن همه كنكاش او درنهج البلاغه را درهويزه جستجو ميكرد كه درآن سحرگاه زير نور ضعيف از تماشاي چهره اش لذت ميبرد. بزرگان عشاير حسين را خوب ميشناختند و با او مأنوس شده بودند. كاظم رفت تو فكر. «چرا حسين به اين سرعت حركت ميكند؟در چشمانش ميخوانم كه او انتهاي هدف مقدس خود را ميبيند. چرا من كه برادرش هستم، نميتوانم ازاو بپرسم به كجا ميرود؟ آيا هويزه مدينه فاضله اوست؟اين سرزمين چه زود حسين را مجذوب خود كرد. بيشترين افراد سپاه هويزه را نيروهاي بومي تشكيل ميدهند. چگونه ميتوان در مدتي كوتاه اين چنين موفق عمل كرد؟» كاظم در همان حال به حسين گفت:«همه دارند براي تخليه هويزه نقشه ميكشند، جز تو!» اگر هويزه را تخليه كنيم، فردا نوبت سوسنگرد خواهد بود و بعد اهواز. صدام به اين خاطر به هويزه حمله نميكند كه با تصرف سوسنگرد، اين جا نيز در چنگش قرار ميگيرد، اما اگر از تصرف سوسنگرد نااميد شود، آن وقت به سراغ اين شهر خواهد آمد. هويزه براي نظاميان عراقي پايگاه زمستاني خوبي است. اين منطقه پر از آبگرفتگي است. اگر براي دفاع از اينجا فكري نشود، همان طرح تخليه را اجرا خواهند كرد. اينجا با شصت و دو پاسدار كه هنوز بيست و دو نفرشان غير مسلح هستند، محافظت ميشود. دو آرپيجي داريم كه يكي خراب است. يك تيربار و چند قبضه خمپاره انداز و دو دستگاه لودر و بلدوزر كه ميخواهيم دور شهر را كانال حفر كنيم. اگر توپخانه ارتش اينجا را پوشش بدهد و كمي ادوات جنگي به ما برسانند، مقاومت شكل خواهد گرفت. استقامت نيروها خوب است. ملاقات مردم با امام روحيه آنها را بالا خواهد برد. - تو از دنيايي حرف ميزني كه خودت صاحب آن هستي. حتي در اهواز هم از هويزه اين طور صحبت نميشود. اينجا از نظر فرماندهان نظامي منطقه اي فراموش شده است. - تو هم اين طور فكر ميكني؟ - قبل از اين كه به اين جا بيايم، بله، اما جنب و جوش شهر مرا به وجد آورد. اگر برادرم نبودي، با صداي بلند فرياد ميزدم كه تو شايسته ترين مرد منطقه هستي. - تا رسيدن به شايستگي راهي طولاني در پيش است. - پس از شهادت گندمكار عوض شده اي، حسين. او مرا به سرزمين موعود فرا خواند. اين جا بوي او و پيرزاده را ميدهد. - مادرنگران شماست. - مادر يعني نگراني. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۰۴
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حی علی العزا فی ماتم الحسین 🏴فرارسیدن ماه محرم ، ماه عزای سیدوسالار شهیدان آقا امام حسین علیه السلام تسلیت باد. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1