🍂
○ ۹۸/۷/۲۲ روز یازدهم-۴
ظهر رسیدم تهران. بعد ۶ روز بالاخره با بچهها راه افتادیم به سمت مهران.
اولین موکب را نزدیک همدان دیدم. بنده خداها رو مجبور کرده بودند که مجوز بگیرند از ستاد عتبات برای نوکری زوار حسین!
چند موکب دیگر هم بودند. یکی در گاراژ و یکی چادر زده بود در کنار خیابان. مردمی بودند و با حداقلها خوب پذیرایی کردند.البته بیمجوز!
نصف من، نصف رضا رانندگی کردیم تا رسیدیم به تنگه چهارزبر در نزدیکی مهران. همان تنگهای که صیادشیرازی صید کرد منافقین را؛ مرداد۶۷.
چند روز بود که پیرجماران جام زهر را نوشید و قطعنامه را پذیرفت که جنگ تمام شود میان ایران و عراق! لکن گفت کربلا را آزاد خواهیم کرد، به وقتش! هنوز امضای ولایتی پای قطعنامه نرسید که ستونی از منافقین راهی کرمانشاه شدند.
رجوی گفت امروز مهران-فردا تهران! در اوین هم آماده شدند که رجوی برسد.
از سر پل ذهاب رد شدند و شهر کرند را گرفتند.
پایشان به اسلامآباد غرب که رسید قصابی کردند مردم را. حتی بیمارستان و مجروحین بر تختش. با موزاییک پاسداران وطن را سر بریدند. به چه جرم؟ نمیدانم! یحتمل به جرم ایستادن ۸ ساله در برابر ارتش صدام. به اسم مجاهدین خلق آمدند. کدام مجاهد اما؟ جهاد در برابر خلقِ ایرانی حتما!
خلق را مثله کردند. خانه به خانه گشتند و کشتند هر که قلبش با ایران بود و دلش در جماران. حمام خون در اسلامآباد راه افتاد.
آخ! که چقدر سخت است که بعثی را بیرون کنی لکن حالا وطنفروش بیاید با سلاح بعثی تیغ بکشد بر قلب شهر. بعثی هم جنگندههایش را فرستاد تا رجوی زودتر برسد به پایتخت.
دیگر منافق، منافق نبود! دیگر لازم نبود بمب بگذارد در پارک کودکان شیراز یا ایستگاه راهآهن مشهد یا بسوزاند رجایی و باهنر را زنده زنده! یا که نقاب بزند تا لو دهد کربلای۴ را که غواص دست بسته جان دهد زیر تلی از خاک!
اینبار آشکارا سوار بر تانک زد به جاده آسفالته که زودتر برسد تهران.
زهی خیال باطل اما!
صیاد دامش را پهن کرد در تنگه چهارزبر! به بزرگی صدهامنافق!چنان صیدی کرد که داغ صیدش هنوز بر تن منافقین هست. از برای همین بود که فروردین۷۷ صیاد را در تهران زدند.
لکن سرلشگر صیاد خوب کشت از آنها.
راستی کشتن خوب است یا بد؟
کشتن خائن اما، خوب است و دلنشین! دلت خنک میشود.خائنِ وطنفروش را باید کشت! اعدام کم است برایش! این رسم همه وطنپرستان دنیاست. هیچ ملتی تاب وطنفروشی را ندارد. در اروپا باشد یا غرب یا شرق، وطنفروش خائن است. بیحرف.
دمت گرم صیاد.
دمت گرم رییسی که طنابدار را به پا کردی برای همپیالههای صدام.
مرسی که بودی و کشتی منافقِ وطنفروش را.
#جواد_موگویی
https://www.instagram.com/javad.mogouei/
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و نودم:
چهار دونه و نصفی!
شبای جمعه بجای آبگوشت شام، خورش لوبیا داشتیم و هر دو نفر توی یه بشقاب می خوردیم. اون وقتا من و صادقزاده هم غذا بودیم. شامو که گرفتیم دیدیم تو ظرف ما کلاً نُه دونه لوبیا هست. نه این که به ما کم داده باشن. اتفاقا مسؤل غذا خیلی عادلانه تقسیم میکرد ، ولی دیگه کرَم و سخاوت بعثیا در همین حد و اندازه بود. روزی چند دونه بیشتر و روزی دیگه چند تا کمتر. چهارتا من برداشتم و چهارتا علی. یه دونه لوبیا مونده بود و هی به هم تعارف میکردیم. من بشوخی گفتم ببین علی آقا من بزرگترم و ایثارم بیشتره. امشب میخام ایثارمو به نمایش بزارمو نصف لوبیا رو بهت ببخشم. بخور نوش جونت. یکی سیر بشه بهتره تا هر دو مون گشنه بمونیم. علی هم با دو انگشتش لوبیا رو ورداشت انداخت بالا. تا مدتها سرِ بسر علی میذاشتم که ببین چه رفیق ایثارگری داری! اون شب من گشنه سرمو زمین گذاشتم و نصف لوبیام رو به تو بخشیدم که تو سیر بخوابی. علی هم میگفت! بابا کچلم کردی با اون نصف لوبیا. آخه یه نصفه چطور میتونه آدمو سیر کنه و خلاصه این جر و بحث و استدلال ما ادامه داشت تا سوژه بعدی گیرمون بیاد.
یکی از چیزهای خندهدار زمان اسارت، سهمیهبندی خرما یا انگور بود که چند ماه یه بار با کلی منت گذاشتن بر سرِ بچهها به ما میدادن. وقتی سهمیه بین آسایشگاهها تقسیم میشد، انگار بین چند خانواده دو سه نفره تقسیم میکردن. اونقد کم بود که مسئول تقسیم غذا خوشهها رو دونه میکرد و به هر نفر، چیزی در حدود ده یا دوازده دونه انگور بیشتر نمیرسید. خرما هم نهایتش سه چهار دونه بود.
قسمت خندهدارش این بود که گاهی، وقت تقسیم میوههایی مانند انگور و پرتقال میپرسیدن که شما همچین چیزایی توی ایران دارید یا تا حالا خوردین؟!! نمیدونم چی تو گوش این بینواها خونده بودن که کشور و مردم ایران رو با اون همه وفور نعمت مثل سومالی و اتیوپی میدیدن و حتی بدتر! بچهها به هم نگاه میکردن و با پوزخند به هم میگفتن والا گاوهای ما تو ایران از اینا نمیخورن تا چه برسه به ما. گاهی به خاطر همین پوزخندا یکی دو نفر زیر کتک میرفتن. این بندگان خدا اونقد توی جهالت و بیخبری خودشون دست و پا میزدن که چشم و گوش بسته هر چه از رادیو و تلویزیونشون علیه ایران پخش میشد رو باور میکردن. وقتی کمی وضع عادیتر شده بود و بعضی از بچهها از انواع میوهها و وسایل لوکس تا رفاهیات ایران و وضع عمومی و معیشت خانوارهای ایرانی براشون تعریف میکردن، نزدیک بود دو تا شاخ از کله شون بزنه بیرون . اکثرا هم باور نمی کردن و فکر میکردن بچه ها دارن گزافهگویی میکنن و میخان اونا رو دق بِدن.
وقتی کسی میگفت: مثلاً اکثر خونواده های ایرانی یخچال، تلویزیون، تلفن، فرش، ماشین لباسشویی دارن و قیمت گوشت، مرغ، برنج و حبوبات و میوهجات اینه و متوسط درآمد خانوار ایرانی اینقدره، براشون تازگی داشت و فکر میکردن ما داریم دستشون میندازیم.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 منبع روحیه
در عملیات رمضان، در شرایط بدی قرار گرفته بودیم. تک و تنها وسط عراقی ها مانده بودیم که خمپاره ای وسط جمع چند نفریمان خورد.
در آن تاریکی شب، وسط میدان مین و در میان شهدا و ناله مجروحین،
محمدرضا آزادی (بیسیم چی ما) لحظه به لحظه اوضاع را گزارش می کرد و می گفت:
- اینجا همه چی روبراهه،
دشمن در حال عقب نشینیه،
ما هیچ مشکلی نداریم و در حال مقاومتیم و...
و این در حالی بود که از او خون می رفت، ولی غیرتش اجازه گفتن از شکست نداشت.
مجید نصاری
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻#نکات_تاریخی_جنگ
مجمع عقلا !!!
ایرانی ها در شرایط بسیار سختی گرفتار بودند. به نظر میرسید زمینه پایان جنگ از روی ناچاری در ایران فراهم شده باشد. فرمانده سپاه که به موفقیت عملیات های هور دل بسته بود، پس از دو عملیات در هور، به ویژه بدر، تا حدود زیادی خلع سلاح شده بود.
قوی ترین مخالفان ادامه جنگ برخی سیاسیون مجلس بودند که "مجمع عقلا"!!! را تشکیل داد.
محسن رضایی درباره این مجمع که به ریاست "حسن روحانی" تشکیل می شد گفته است:
"جلسه به نام عقلا در مجلس محترم شورای اسلامی تشکیل شد و در این جلسه آمدند به نظر خود بحثهای اصولی را طرح کردند. مثلاً وضع دشمن چطور است؟ وضع ما چطور؟ اقتصاد ما چطور است؟ چه کار باید بکنیم؟ فرانسه چه کار می تواند بکند؟ چه قدر اسلحه می توانیم بخریم؟ اسلحه به ما میدهند. نمیدهند؟
این بحثها را کرده بودند و خوف این می رفت که این بحثها به خارج از مجلس سرایت کند و به جنگ لطمه وارد شود.
حضرت امام به محض اینکه این جلسه را فهمیده بود، دستور دادند به آقای هاشمی که این چیه و چه کسی این جلسات را تشکیل میدهد؟ بگوید این جلسات را منحل کند و این حرف را نزنند.
بگویید این جلسه تعطیل بشود.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻#اینجا_صدایی_نیست 0⃣8⃣
خاطرات رضا پور عطا
برادر نداعلی مسئول تفحص شهدای منطقه، کمی در هم شد. علی جوکار گفت: بی فایده است.... زمین رو شخم زدیم... هیچی نیست. نداعلی پس از اندکی مکث گفت: نمی تونیم اینها رو اعلام کنیم.
با لبخند گفتم: آخه مرد مؤمن، چطور ممکنه من همه شهدا رو درست گفته باشم فقط این دو نفر را اشتباه کنم! برادر نداعلی گفت: آقای پورعطا اشکال شرعی داره.... اگر به احتمال یک درصد استخوانها جابه جا شده باشن.. گناهش گردن من و حضرتعالی می افته.
آنقدر مطمئن بودم که گفتم باشه آقا.... گناهش گردن من... بچه های تعاون در احراز هویت استخوانها سخت گیری زیادی نشان می دادند. شاید هم حق داشتند اما من مطمئن بودم چیزی که می گویم درست است.
بچه های تفحص لحظاتی با هم مشورت کردند. در نهایت برادر نداعلی روی یک تکه کاغذ نوشت: به گفته برادر پورعطا این استخوانها مربوط به شهید سعید فدعمی می باشد. سپس کاغذ را توی پلاستیک استخوان ها انداخت. برای نریموسی هم همین کار را انجام داد. البته حسن نریموسی از نیروهای لشکر قدس بود. اما فدعمی در گروه ۲۹ نفره خودم بود.
همه استخوانهای ۴۹ شهید جمع آوری شد. از این تعداد ۲۹ شهید از بچه های امیدیه و بقیه از شهرستان بهبهان بود.
باز هم جلوتر رفتم. تقریبا به آخرین میدان مین رسیدم. محل استقرار تیربارچی را روی خاکریز عراق شناسایی کردم. نگاه خصمانه ای به آنجا انداختم و آب دهانم را از روی عصبانیت به سمت سنگر تیربارچی پرتاب کردم. آخر آن تیربارچی خبيث و ملعون بود که آن شب توانست با قساوت قلب این صحنه تکان دهنده را خلق کند.
در دوری دشت متوجه یک پاسگاه عراقی شدم که پشت سنگر تیربارچی دیده می شد. تقریبا ۵۰ متر از خاکریز فاصله داشت. یک سنگر جنگی بود که آن را به پاسگاه تبدیل کرده بودند. نگهبان عراقی با مشاهده ما از توی سنگر بالا آمد و به عربی گفت: اینجا چی کار می کنید؟ نداعلی عربی را خوب صحبت می کرد. گفت: اومدیم شهدامون رو پیدا کنیم. نگهبان عراقی که انگار حرفی برای گفتن داشت، با اشاره دست از ما خواست پیش آنها برویم، نداعلی گفت: خیلی ممنون.. فردا می آییم. به نداعلی گفتم: خب، چه اشکالی داره..... بریم یه سری بزنیم. گفت: آدمهای بدبختی هستن. فردا که اومدیم یه مقدار آذوقه و جنس هم براشون می بریم.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 روز آزادی
برادر آزاده غلامرضا باورصاد
قبل از دوره اسارت وزنم ۸۰ کیلو بود و بعد از آزاد شدن و در دوره قرنطینه که خیلی به لحاظ تغذیه و ... به ما رسیدگی کرده بودند تازه نزدیک به ۶۰ کیلو رسیده بودم .
وقتی به دروازه شهر مسجدسلیمان رسیدم ابتدای ورودی شهر را به مانند قبل از اسارت دیدم ولی هنگامیکه از تاکسی، درابتدای محله سرکوره ها پیاده شدم در و دیوار محله هیچ تغییری نکرده بود و فقط بقال و بازاری های مسیر را می دیدم که گرد و غبار پیری و گذر ۱۰ سال عمر موهایشان را سفیدتر و چروک صورتشان را بیشتر کرده بود ولی باز هم من آنها را می شناختم .
ساعت ۱۱ قبل از ظهر بود که از تاکسی پیاده شدم و هوا گرم بود ، اما هنوز جُنب و جوش خرید صبحگاهی رفت و آمد مردم در بازار وجود داشت.
اما لاغری و تکیدگی جسمانی و سفیدی موی سر و صورتم به گونه ای بود که تعدادی از اهالی محل که از کنارشان عبور می کردم و من آنها را شناخته بودم اما هیچکدام از آنها مرا نشناختند و حتی تعدادی از بازاری ها که اقوام و بستگان بودند حتی شک هم نکردند که من همان غلامرضا باورساد و جوان دیروزشان هستم.
خانه پدری ، خواهران و خیلی از بستگان در همین محله بود اما از گرمای هوا ، همه در خانه هایشان بودند. قدم زنان از ابتدای محله یعنی بخش بازار و سپس به سرعت از بقیه مسیر که خلوت تر بود عبور کردم و بالاخره به درب منزل پدری رسید .
درب منزلمان زنگ نداشت و با دست چند مرتبه درب حیاط را زدم و سپس صدای مادرم را شنیدم که با گویش محلی می گفت :
کی نی (کی هستی؟)
از سوراخ جای دسته روی درب حیاط که افتاده بود به داخل خانه نگاه کردم و مادرم را دیدم که خیلی پیرتر شده بود در ایوان منزل با تکیه بر دیوار قدیمی خانه و در سایه درخت توت وسط حیاط نشسته و قلیان می کشید.
به مادرم گفتم : بی مریم غریبه نیستم ، آشنا و از فامیل نزدیک هستم !
مادرم گفت :
پا ندارم در وا کنوم ، مش محمد رهده بازار ، هر چه ایخوی ز هموچو بوگو.
گفتم :
بی مریم مو با خوت کار دارُم با خوت حرف دارُم وا بیایی .
مادرم گفت :
بخدا پا ندارُم ، نترُم بیام . آنقدر خواهش کردم وبالاخره هر طوری بود آمد و غرغر کنان گفت :
چه ای خوی ، تو کی نی ، مو نیشنومت .
به او گفتم :
بی مریم تو مونه نِیّشنی !؟
گفت نه واله . کی نی رودُم .
گفتمش : بی مریم مو چونو نون زدستت خّردُمه !
چونو زحمت مونه کشیدی . تو چِطور مونه نِیّشنی .
.... آرام به مادرم گفتم :
دا مونوم غلامرضا کُرت .
گفت :
دورو ای گوی بعد
مادرم که چشمانش ضعیف بود اول کمی به عقب تر رفت و سپس با اینکه نای راه رفتن نداشت و حتی صدایش بسختی بالا می آمد ابتدا فریادی زد و سپس کل و گاله، و اولین کسی که به نزد مادرم آمد خواهرانم بودند . آنها اول مرا نشناختند ولی بعد مادرم که به روی زمین افتاده بود و "شکرتدا" می کرد به خواهرانم با لبانی خشک و مبهوت گفت :
"دا یو گووتون غلام رضا" و بعد ادامه ماجرا و کل فامیل آمدند.
غروب آن روز نامزدم که در مدت اسارتم ازدواج کرده بود ، و در حالیکه فرزندی در بغل و دو فرزند قد و نیمقدش پشت سرش بودند به همراه او که سیل اشک هایش جاری بود را دیدم. او هم مشقت زندگی و زایمان سه فرزند و گذر عمر چهره اش را دگرگون کرده و در همین حال وارد خانه مان شد و من با دیدن او و فرزندانش برای همه آرزوهای از دست رفته ام گریه و ناله کردم.
□■□■□
غلامرضا باورصاد، تا آن روز که خاطره را نقل می کرد هنوز مهر نامزد سابقش را در دل داشت و با گفتن جمله های مربوط به بخش آمدن او به همراه فرزندانش بغضی در گلویش و آه سختی کشید و ....
غلامرضا باورساد در سال ۱۳۸۶ بازنشست شد و سرانجام در سال ۱۳۹۰ به دلیل تومور ریوی و مغزی به رحمت خدا رفت.
یاد وخاطرش گرامی باد
روح بزرگ و پرفتوحش قرین رحمت خداوندی باد.
@defae_moghadas
🍂