eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
ته و به هوای صدا تا نزدیکشان آمدیم. فارسی صحبت می کردند. نفس راحتی کشیدیم. بچه های تیم خودمان بودند. تا ما را دیدند گفتند: « شما زنده هستید؟» جواب دادم: «بله! می بینید که.» و در دلم گفتم: «عجب رفقایی که ما را ول کرده بودید به امان خدا! » کمی نفس تازه کردیم، عراقی ها شروع کردند به خمپاره زدن. دیگر جای ایستادن نبود. به هر طریقی بود خود را تا سنگر کمین نیروهای خودی رساندیم، سوار ماشین شدیم و به عقب برگشتیم. روزها می گذشت، رفتن به شناسایی برای ما یک روال شده بود. آموزش دادن نیروهای پیاده هم همین طور. خود را سپرده بودم به خدا همیشه از او می خواستم که بهترین سرنوشت را نصیبم کند. خیلی وقت ها به شهید شدن فکر می کردم. به اینکه، مادرم نبودِ من را می تواند تحمل کند یا نه؟ هیچ وقت جرأت نکرده بودم دقیق برایش تعریف کنم که هر لحظه در جبهه، خطر در کمین ما است. اگر برایش می گفتم که می رویم شناسایی و بعضی وقت ها آنقدر به دشمن نزدیک می شویم که می توانیم نفس هایشان را بشماریم، حتما خواب و خوراکش گرفته می شد. در آب و هوای سرد زمستان، بنا به صلاحدید فرماندهان، تعداد گشتی شناسایی ها را افزایش داده بودیم. از اوضاع و احوال می شد فهمید که خبر تازه ای در راه است. برای ما شرایط سختی به وجود آمده بود، چون تعداد نیروی آموزش دیده کم بودند، چاره ای نبود که به دفعات همراه تیم ها برویم. از این رفت و آمدها خیلی خسته بودم. ••• اواخر اسفند ۱۳۶۶، یک روز هنگام ظهر ، داخل سنگر به خواب رفتم. در خواب، پدرم را دیدم که عرق چین سبز رنگ سیدی به سر داشت. با همان تیپ و قیافه ای که از او می شناختم، وارد سنگر شد. تا مرا دید گفت: «حالت چطوره؟ چه کارها می کنی بابا؟» بی معطلی گفتم: «بابا! می گذرد، ولی خیلی سخت! اصلا استراحت نداریم. هوا خیلی سرد است. نیرویمان هم کم است. » جواب داد: «غمت نباشد! همین روزها تمام می شود!» خیلی خوشحال بودم که پیش بابا هستم. خواستم حرف دیگری به او بزنم که یکی از بچه ها صدایم زد. از خواب پریدم. «سید! سید! پاشو آقاسید. فرماندهی با تو کار دارد.» هنوز هوشیار نشده بودم. فهمیدم بابا را در خواب دیده ام. برای اولین بار بعد از فوتش، یعنی از ۱۳۵۹ تا حالا، به خوابم آمده بود. از دیدن او احساس شادی می کردم. خستگی برای لحظاتی از بدنم بیرون رفت. از دست رفیقم عصبی شده بودم. حالم را گرفته بود.گفتم: «الآن چه وقت صدازدن بود؟ » فایده ای نداشت و امکان برگشتن به خواب نبود. حرف پدر در خواب، ذهنم را درگیر کرد: «همین روزها تمام می شود!» تصمیم گرفتم از این خواب به کسی چیزی نگویم، حتی به جعفر شاکر. پا شدم رفتم سنگر فرماندهی. کادر گروهان و تعداد دیگری از درجه دارهای مثل خودم هم بودند. فرمانده گروهان برایمان از عملیاتی گفت که در آینده نزدیک انجام خواهد شد: «از بیست اسفند ماه تخریب چی انجام وظیفه کنید. مأمور می شوید به گروهان های پیاده، البته مسئولیت شما با باز شدن معبر و انجام عملیات تمام نمی شود. بعد از عملیات هم باید بمانید و جلوی منطقه تصرف شده را مین گذاری کنید. این ابلاغ اولیه ماموریت است. ممکن است در روزهای آینده تغییرات جزئی هم داشته باشد. بعد از ابلاغ مأموریت توسط فرمانده و اینکه عملیات در پیش داریم، خواب خودم را تعبیر کردم. احتمالا سختی این روزها، با شهادت تمام می شد. خبرش را بابا زودتر داده بود. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂..وَللّٰهِ جُنود السّمواتِ وَ الاَرضِ.. سورةُ الفتح -خداست که آرامش را در دلهای مؤمنین نازل کرد، تا ایمانی بر ایمانشان بیفزاید و سپاهیان آسمان و زمین فقط در سیطره‌ اوست و خدا دانا و حکیم است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خاطرات و تجربیات سردار احمد سوداگر ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 ما پیش از عملیات خیبر خط پدافندی درستی نداشتیم. در والفجر مقدماتی همین مسأله به ما ضربه زد. اگر خط پدافندی مناسبی داشتیم، برای رسیدن پشتیبانی، جاده می‌زدیم. این باعث شد که در جست‌وجوی یک خط مناسب آمدیم تا به هور رسیدیم. در عملیات خیبر،‌ کاملاً می‌دانستیم که باید از کدام قسمت‌ها پدافند کنیم. در این عملیات بین ما تا عراق همه آب بود، نه ما و نه عراق خط پدافند نداشتیم. در عقبه جاده‌ای بود که به سمت هویزه می‌رفت و پاسگاه‌های مرزی داشتیم، پاسگاه شهابی، پاسگاه حماد شهاب بود و این پاسگاه‌ها به شکل نقطه‌ای بودند و بین ما و عراق ۳ کیلومتر فاصله‌ آبی بود. بنابراین با استفاده از جغرافیای منطقه از چند محور،‌ هور، زید، طلائیه یک خط پدافند فرضی تشکیل دادیم و طرح عملیات را ریختیم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
رفیق شفیق که می گویند همین ها هستند رفاقتشان از زمین شروع شد و تا بهشت ادامه یافت http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂