eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۶۰ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ - دارم دیوانه می‌شوم ... داش اسدالله و این همه سکوت. الان است که لیچار بارم کنند ... تا حالا اجازه نداده بودم کسی بیشتر از دهانش حرف بارم کند. - حالا دیگر فرق می‌کند ... تو زندانی هستی و آنها زندان بان .... آن هم چه زندان بانی ... ساواکی ... یک عالمه دوره دیده ... مطمئن باش جودو هم کار کرده‌اند.... می‌گویی نه، امتحان کن .... - زکی! عجب قاضی ای ... عوض آن که جدامان کند. دعوامان می اندازد. سکوت خواب آلودی تو فضای بسته فولکس پرشده بود. سرم به دوران افتاده بود. پلک هایم را به زور رو هم فشردم. شکل‌های عجیب و غریب جلو نگاهم صف کشیدند. یکهو ماشین سر جایش میخکوب شده باشد با سر کوبیده شدم به گرده راننده. هوار راننده بلند شد. یکی از مامورها سرش فریاد کشید: - خفه شو... با این ترمز گرفتن ات ..... بعد چنگ انداخت به لباسم و کشید به طرف خودش. فهمیدم که آخر راه است و رسیده ایم. پیاده شدم. سرگیجه امانم را بریده بود. رو پا بند نبودم، ولی نگذاشتم مامورها چیزی بفهمند. نمی‌خواستم فکر کنند ترسیده ام. شنیده بودم بیشتر اذیت می‌کنند. سیخ شدم روپاهایم. چشمهایم از تب می‌سوخت. باور کردنی نبود، زندان پر از زندانی بود. سلول ها و بندها پر بودند. جا برای ما که جزو آخرین نفرها بودیم نبود. تو حیاط چادر زده بودند. عین الله آشتیانی را دیدم که هل‌اش می‌دادند توی یکی از چادرها. مرد بیچاره عینهو خودم بهت زده بود. مثل گونی شنی هل‌ام دادند تو اولین چادر خالی. از همه جا صدا شنیده می‌شد. نعره و خنده و گریه قاتی هم شده بود. انگار داشتند سرود جشن‌های ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی را تمرین می‌کردند. شوخی نیست ... جشن‌های ۲۵۰۰ ساله نشانه قدرت شاه ایران است. ... نباید فضای جشن که پر از اجنبی است مسموم شود. - زکی! ... این همه خرج کرده‌اند که جلو خارجی‌ها پز بدهند. - راست می‌گویند حلبی آبادها را سروسامان دهند. - اگر قرار بود حلبی آبادها سروسامان پیدا کنند الان من و تو اینجا نبودیم. - چه می‌دانم حتما تو راست می‌گویی. زانوهایم را تو بغل فشردم و زل زدم به درز در چادر نگهبان‌ها. جلو چادرها نگهبانی می‌دادند. صدای قدم‌هایشان مثل سوهان آهن مغز آدم را می سایید. - با تو هستم ... به چی فکر می‌کنی؟ ... پاشو دنبالم بیا. نگاه کردم به صورت نگهبان. پر از چین و چروک بود. هیچ با جوانی‌اش جور در نمی آمد. بی حرف به دنبالش راه افتادم. نورافکن‌ها حیاط پر از چادر را مثل روز روشن کرده بود. صداها خفه به گوش می‌رسید. بیشتر به ناله نیمه شب می‌ماندند. همراه نگهبان داخل اتاقی شدم. دور تا دور اتاق را کمدآهنی چیده بودند. - بگیر ... لباس‌هایت را در آور و این‌ها را بپوش. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
19.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سردار شهید علی هاشمی 🔸 با صدای محمد اصفهانی به‌یادت داغ بر دل می نشانم.. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد صمد نظری 1⃣1⃣ عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 در این دوران من نیز در زندان دانشکده در قرارگاه اشرف بودم. طی چندین گزارش و یک بار در حضور یکی از مسئولان پرسنلی خواستم که یا مرا اعزام یا تکلیفم را مشخص کنند. بالاخره روزی مسئول پیگیری و اعزام نفرات زندان از طرف مسئولان بالاتر به من جواب داد که “تو یکی تا سرنگونی رژیم ایران مهمان ما خواهی بود و در همین جا می مانی.” بعد از آن مرا به زندان بنگالستان منتقل کردند تا بقیه مدت مهمانی ام! را در آنجا به سر برم. تصمیم دیگری گرفتم و برای رهایی از این اسارت در گزارشی کتبی درخواست کردم مجددا به سازمان بازگردم تا در فرصت مناسب از چنگ شان فرار کنم. بعد از چند روز محسن رضایی به محل زندان آمد. موضوع را به صورت شفاهی به او گفتم و او در جوابم گفت می پذیرم، ولی به عنوان رزمنده ارتش. سپس از مجید عالمیان که آن موقع مسئول زندان بنگالستان بود فرمی خواست و آن را به من داد تا پر کنم. این فرم، فرم پذیرش و پرسنلی ارتش بود. پس از پر کردن فرم، لباسم را عوض کردم. محسن به من گفت به همراه مهدی خدایی صفت که آن موقع مسئول فرهنگی بود به قسمت فرهنگی می روی و بقیه کار را او برایت مشخص می کند. * حدود یک سال از بازگشت صمد به سازمان گذشت و او موفق به فرار نمی شود. به همین دلیل در سال ۱۳۷۱ تصمیم می گیرد که بار دیگر درخواست جدایی از سازمان را مطرح نماید. آنچه در این مدت در سازمان اتفاق افتاد و همچنین شرایطی که خود صمد داشت در کتابش به تفصیل نوشته شده که بسیار جالب است اما چون با موضوع مطلب مرتبط نیست از آن قسمت صرف نظر کردم. صمد درباره درخواست مجدد جدایی می نویسد:* من که از زمستان سال ۶۹ دست رد به سینه انقلاب ایدئولوژیکی و بن بست های استراتژیکی و خطی زده بودم و با بررسی عملکردهای گذشته و فعلی سازمان، آن را همچنان در بلاتکلیفی استراتژیکی و خطی و چون کشتی ای طوفان زده در حال غرق شدن در امواج حاصل از انقلاب طلاق مسعود و مریم و عملکردها و استراتژی های بعد از آن می دیدم، دیگر به لحاظ ذهنی هیچ گونه سنخیت ایدئولوژیکی و استراتژیکی و خطی با سازمان نداشتم و به همین دلیل نمی توانستم در مناسبات کار کنم. به زبان ساده دست و دلم به کار نمی رفت. به همین دلیل طی گزارشی از مسئول محور یک، شهره عین الیقین درخواست کردم مجدد از سازمان خارج شوم و نوشتم که هر تصمیمی که سازمان بگیرد من تسلیم هستم. حتی اگر می خواهید تا سرنگونی «مهمان» شما می مانم، ولی دیگر توان کار در تشکیلات سازمان را ندارم. بالاخره بعد از چند روز شهره مرا به ستاد فراخواند و طی نشستی نیم ساعته به من گفت که “چرا دوباره تصمیم به رفتن گرفتی؟ اگر بخواهی دوباره تو را بر سر مسئولیت اولت در ستاد اطلاعات بر می گردانیم یا بر سر هر کار و مسئولیتی که بخواهی می گذاریم، ولی بمان. خیلی ها رویت حساب باز کرده بودند؛ تاثیر بدی دارد.” اما این بار دیگر تصمیمم را گرفته بودم. پس جواب رد دادم و عذر خواستم. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد… @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 خورشید مجنون ۲ 🔸 حاج عباس هواشمی       از کتاب قرارگاه سری نصرت                         •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 بعضی شب‌ها که علی هاشمی در قرارگاه تاکتیکی می‌ماند و به اتفاق در منطقه گشتی می‌زدیم، علی شعری را با سوز زمزمه می‌کرد. او هیچ وقت اهل شعر و [شاعری] نبود. وقتی این شعر را می‌خواند احساس می‌کردم او هم می‌خواهد پرواز کند. او مرتب زیر لب زمزمه می‌کرد، مردان خدا پرده پندار دریدند یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند هر دست که دادند از آن دست گرفتند هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند تقریباً همه شب‌هایی که با هم بیرون می‌رفتیم این شعر را برایم می‌خواند. من و علی هاشمی سال‌های زیادی را کنار هم بودیم. همدیگر را قبول داشتیم و رازدار هم بودیم. علی احساس مسئولیت می‌کرد. تلاش می‌کرد وضعیت دفاعی منطقه را به گونه‌ای بالا ببرد که دشمن نتواند به سادگی آن را از ما پس بگیرد. اما کار آسانی نبود. باید امکانات می‌داشتیم و زیر پایمان محکم می‌بود تا بتوانیم در برابر دشمن ایستادگی کنیم. توان ما با توان دشمن قابل قیاس نبود؛ به خصوص در این منطقه که فاقد عقبه هم بود و مجبور بودیم فقط روی چند جاده در برابر تهاجم گسترده دشمن بایستیم و مقاومت کنیم. یک شب با علی هاشمی به جادۀ خندق رفته بودیم و تا پشت خندق هم جلو رفتیم. تخریب چی‌ها مشغول ایجاد شکاف روی جاده بودند. برایشان جالب بود که علی هاشمی و جانشین او تا این نقطه، آن هم در نیمه های شب آمده اند. دشمن مرتب آن نقطه را با خمپاره ۶۰ می‌زد. علی هاشمی با آنها چانه می‌زد که شکاف را مثلاً پنج متر بیشتر کنند؛ علاوه بر آن دستور ایجاد چند شکاف دیگر پشت سر این شکاف و فرمان نصب پل به جای جاده بر روی شکاف ها برای تردد نیروهای مستقر در پد خندق را داد.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
قبل ما لاله به خونین جگری شهرت داشت بعد تـو لاله به دلداری ما می‌آمد ..
؛ 🍂 انگشت شست پا ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ می‌خواست انگشت بزند انگشت دستش کوچک بود؛ انگشت شست پایش را جوهری کرد و پای رضایت نامه زد. □ با دلخوری برگشت. هنوز هم نمی دانست مسئول اعزام از کجا فهمیده بود! •┈••✾○✾••┈• از کتاب وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا