eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
1714469a9a0a76c62ab17a28b765bc2a.mp3
8.86M
🍂 من که چیزی از زندگی دلم نمیخواد 🔸 با نوای حاج حسین سیب سرخی شب سوم محرم •┈••✾○✾••┈• من که چیزی از زندگی دلم نمیخواد آخه دیگه از عمر من نمونده زیاد کاشکی مهمونم امشب از سفر برسه آب و جارو کردم خرابه رو تا بیاد مهمونم تا سحر می مونه پیشم با این لباسا ولی شرمنده میشم نفسهام پر از خونه موهامم پریشونه نمیدونی چه سخته زندگی تو ویرونه حسین جانم حسین جانم حسین جانم دخترم دلم تنگ شده برای صدات با گریه نگام میکنی فدای نگات اومدم دیگه با خودم تو رو ببرم آخ بمیره بابا برای زخم چشات بغضت تا می‌شکنه من اشک میریزم امشب از اینجا میریم با هم عزیزم دلت واسه من خونه واسه تو دلم سوخته حسین جانم حسین جانم حسین جانم •┈••✾○✾••┈• کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۸۵ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ از دورها، سرودی که از رادیو پخش می‌شد همراه با بادی سوزدار به گوش می‌رسید. پشت از آسفالت کندم. سرما تخته اش کرده بود. نگاه کردم به آسمان. خورشید بی‌جان بهمن ماه وسط آن پخش شده بود. علی اصغر را صدا زدم جوابم را ندادند. علی اکبر و حسن را فریاد زدم آنها هم جوابم را ندادند. یکی از افسرها که از توی محوطه نگاهم می‌کرد. با خنده گفت: - گورشان را گم کردند ... همسایه . - مطمئن هستی؟. - مطمئن مطمئن دانشکده تو دست خودمان است. من هم خندیدم افسر هم دهان کوچک اش را به خنده کش داد. تفنگ‌ام را دوشفنگ کردم و از جا کنده شدم. سرم گیج می‌زد. چشم‌هایم تار می‌دید. پاهایم رو زمین بند نبود. از پله ها پایین رفتم و خودم را رساندم به اتاق‌ام، افتادم رو تخت و همان لحظه خوابم برد. •••• تاکسی تا به جلو ساختمان راه آهن برسد نصف جان شدم. می‌ترسیدم دیر رسیده باشم. ساک را رو شانه ام انداختم و جمعیت جلو ساختمان را شکافتم. به چند نفر تنه زدم و با چند نفر سینه به سینه شدم. نگاه همه بهت آلود بود. - لشکر ۲۷ رسول الله ... واحد بهداری ... مردی که جلو در ایستاده بود فقط شانه بالا انداخت و مثل بقیه بهت زده نگاهم کرد. دست گذاشتم رو شانه‌های گوشت آلودش و گفتم: - پیداشان می‌کنم ... فقط خدا کند نرفته باشند. به ناچار از وسط خانواده ای که سربازشان را دوره کرده بودند گذشتم. فریادشان بلند شد. از میان صداها کسی گفت: - پیرمرد بود ... برنگشتم نگاهشان کنم. با اضطراب جاهایی را که فکر می‌کردم بچه های لشکر باشند نگاه می‌کردم. مردمک چشمم انگار که لق شده باشد به همه طرف می‌چرخید. ترس تلخ و سمج یکسر بر دلم پنچه می‌کشید. - "یا رسول الله..." زن و مردی که تند از کنارم می‌گذشتند ایستادند و نگاهم کردند. به دامادها تازه عروس می ماندند. یکهو هق هق گریه زن بلند شد. مرد روبه رویش ایستاد و دست‌هایش را گرفت. - خواهش می.کنم... ساک را رو شانه‌ام جابه جا کردم و گفتم - گریه مال زن است .... بگذار گریه کند. گذاشتم. به یاد زنم افتادم. حتی موقع راه افتادن ندیده بودمش. دو شب قبل وقتی ساکم را می‌بستم گفته بود راضی نیست. جوابش را نداده بودم. حوصله الم شنگه و جر و بحث نداشتم. نیمه های شب که از خواب پریدم دیدم که همین دم است که خفه شوم. هراسان دویدم طرف پنجره و بازش کردم. سکوت را باید کنار می‌گذاشتم. چرا جوابش را نداده بودم؟ چرا حرف‌ها را تلنبار می‌کرد تو دلم؟ یعنی از او می‌ترسیدم؟ من داش "اسدالله خالدی؟" نه ملاحظه اش را می‌کردم. نمی‌خواستم جلو دخترها خراب شویم. دخترها نباید چیزی از اختلاف ما می‌فهمیدند. یکهو یاد کاظمی افتادم، مسئول بسیج صنایع دفاع. گفتم شاید برای بدرقه بچه‌ها آمده باشد. یک ماه و نیم را با او گذرانده بودم. دوست شده بودیم. البته موقع استراحت خیلی چیزها از او یاد گرفته بودم . بهترین‌اش باز و بسته کردن ژ-۳ با چشم بسته در چند ثانیه بود. وقتی به هدیه و هانیه گفتم با ناباوری نگاهم کردند. ولی به رویم نیاوردند. دخترها پدرهایشان را مثل قهرمان می‌بینند. پدرها آنها را فرشته های زمینی می‌دانند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
19.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 اعزام به جبهه ۳ با نوای گرم نوحه خوان حاج حسین خرازی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ کانال حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 زمین‌خواری رضاشاه ۵ زهرا سعیدی ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 بعد از سال ۱۳۲۷ شاه خود نیز به یکی از زمین‌داران بزرگ تبدیل شد. او تصاحب زمین‌ها را به روش‌های مختلفی انجام می‌داد. بنیاد پهلوی یکی از این روش‌ها یا سازوکارها بود. این بنیاد از طریق ابزار قدرت، زمینی را با تمسک به قانون تملک اراضی به قیمت بسیار ارزان می‌خرید و آن را به قیمت سرسام‌آوری می‌فروخت. به همین علت مردم معتقد بودند: «قانون مبارزه با زمین‌خواری نه برای ممانعت از عواید بی‌رویه زمین‌خواری، بلکه به منظور ربودن این منافع از چنگ طبقه متوسط و رساندن آن به اعضای خاندان پهلوی و مقامات عالی‌رتبه دولت وضع شده است». البته زمین‌خواری فقط مختص محمدرضا پهلوی نبود، بلکه اعضای خاندان پهلوی نیز زمین‌های زیادی را به بهانه‌های مختلف به نام خود ثبت کردند. اشرف یکی از این افراد بود که با اعتراف به سودجویی کلان خود از طریق زمین‌خواری می‌نویسد: «در این فضای اقتصادی بازار مستغلات نیز رونق گرفت و قیمت زمین گاه چند صد برابر ترقی کرد. مثل بسیاری دیگر از ایرانیان من نیز توانستم از طریق چند معامله ملکی از جمله یک پروژه خانه‌سازی به مقیاس هزار ویلا بر ثروت شخصی خود بیفزایم». ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فسادجنسی محمدرضاپهلوی و انتخاب زیباترین زنان و دختران برای شاه و علم به روایت: ۱: اسدالله علم وزیر دربار پهلوی ۲: دکتر احسان نراقی مشاور فرح پهلوی ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خورشید مجنون ۲۸ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همان روز (دیدار با خانواده شهید هاشمی) مطلع شدم بهنام شهبازی که جزء مفقودان بود پیدا شده است. خیلی خوشحال شدم. ابتدا فکر کردم بهنام خبری از علی هاشمی به ما می‌دهد، اما بهنام خبری خوشحال کننده برای ما نداشت. او گفت: «در لحظه ای که هلی کوپترها در محوطه قرارگاه فرود آمدند، هر کدام از مسیری جداگانه از قرارگاه دور شدیم و از سرنوشت یکدیگر اطلاعی نداریم. در این چند روز خودم را از کنار جاده به نیروهای خودی رساندم.» یکی دو روز بعد محمد درخور هم پیدا شد. او هم مانند بهنام شهبازی خود را از کنار جاده به نیروهای خودی رسانده بود. محمد درخور خیلی ضعیف شده بود. می گفت: «از سرنوشت دیگران اطلاعی ندارم. دو سه روز پیش می دیدم که یک هلیکوپتر خودی در منطقه پرواز می‌کند، اما نمی‌دانستم باید چه کار کنم. چون لابه لای نیزار بودم، هلی کوپتر مرا ندید.» هلی کوپتری که محمد درخور می‌گفت همان هلیکوپتری بود که ما قصد داشتیم با آن به قرارگاه برویم، اما نشد. پس از چند روز منطقه ما تا اندازه ای شکل گرفت و تقریباً هرجا که لازم بود خط تشکیل دادیم. در چپ و راست ما یعنی در منطقه چزابه که شمال هور بود و منطقه طلائیه و کوشک که جنوب هور محسوب می‌شد نیروهای ارتش مستقر شده بودند. ما همچنان به دنبال مفقودان بودیم. پس از چند روز، از آنجا که عراقی ها در چند نقطه جاده همت را شکافته بودند، آب غرب جاده به شرق جاده منتقل شد و کل این منطقه که سالها بود خشک شده بود، دوباره به زیر آب رفت. دیگر نمی شد در شرق جاده همت به صورت پیاده تردد کرد. این آب گرفتگی قابل قایق رانی نبود، اما با بلم می‌شد در بعضی جاها، به خصوص در کنار جاده شهید همت رفت و آمد کرد. یک شب تصمیم گرفتم با بلم به قرارگاه نزدیک شوم. اول شب دو بلم آماده شد. در هر بلم سه نفر سوار شدیم. کلا نیروهای بومی با چاسب کروشات، یکی از بومیان در یک بلم بودم. آن شب به فاصله کمی از جاده شهید همت به طرف قرارگاه رفتیم و تا مقر بهداری هم رسیدیم، اما به دلیل اینکه حدوداً نیمه ماه بود و نور ماه همه جا را روشن کرده بود و از آنجا که نی‌زار این منطقه سال ها بود خشک شده بود و استتار نداشتیم و بلم ها در یک فضای باز شبیه به یک برکه بزرگ راه می‌رفتند و نیروهای عراقی نیز روی پد بهداری مستقر بودند، نمی شد وارد آنجا بشویم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂