🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت دویست و هشتاد و یکم
شورش در اردوگاه (۳)
شرایط ما این بود که اولاً پیکر شهید پیراینده رو برگردونن اردوگاه و بچه ها تو هواخوری اونو تشییع کنن و همزمان با تبادل ما، پیکر شهید هم همراه ما به ایران فرستاده بشه. دیگه این که تا روز برگشتن به ایران به عنوان عزاداری محاسن رو نتراشیم و طبق آداب و رسوم خودمون برای شهید عزاداری کنیم و شرط آخرمون هم این بود که قاتل شهید پیراینده محاکمه و مجازات بشه. سپهبد حمید نصیر چارهای نداشت جز که شرایط رو بپذیره. در غیر این صورت شاید جایگاه و درجهشو از دست میداد و اگه اخلالی در روند صلح بین ایران و عراق پیش میومد متهم ردیف اول او بود. اگر چه خیلی سختش بود و میدید اسرایی که تا دیروز زیر کابل و شکنجه اونا بودن حالا اینقد پررو شدن که برای معاون صدام شرط و شروط تعیین میکنن، ولی به هر حال شرایط اقتضا میکرد که تسلیم خواسته ما بشه، ولی قول گرفت که مراسمات بی سر و صدا و شعار دادن انجام بشه و ما هم پذیرفتیم.
حمید نصیر رفت و گفت فردا نمایندههایی رو می فرسته اردوگاه و شما هم نمایندههاتون رو معین کنید که با هم مذاکره کنن و توافق حاصل بشه. فرداش تعدادی از افسرای بعثی وارد اردوگاه شدن و سه نفر از اونا با نماینده سه آسایشگاه بند یک مذاکراتشون رو شروع کردن. از طرف آسایشگاه یک، من با یه سرگرد بعثی وارد مذاکره شدم و دو نفر دیگه هم تو آسایشگاه ۲ و ۳ با دو افسر دیگه در حال مذاکره بودن. هنوز درِ آسایشگاها بسته بود و ما از پشت پنجره با افسرای بعثی مذاکره میکردیم. هر سه نماینده شرایطمون همون بود که از قبل بین تموم بچه ها هماهنگ شده بود. ما روی خواسته هامون پافشاری کردیم و اونا هم به ظاهر قبول کردن. مذاکرات به نتیجه رسید و ما هم به شورش و تحصن پایان دادیم.
سریع بچه های نقاش عکس بزرگی از شهید پیراینده کشیدن و آسایشگاه یک بعنوان محل مراسم ختم تعیین شد. تعدادی از بچهها به رسم ایران شال عزا دور گردن انداختن و سرپا ایستادن و ابتدا همه آسایشگاها دسته دسته وارد میشدن و فاتحه میخوندن و میرفتن و عدهای دیگه وارد میشدن و قاریای قرآن هم مرتب با صوت زیبا قرآن میخوندن. فرمانده اردوگاه خواستار این شد که افسرا و نگهبانای عراقی در مراسم ختم شرکت کنن. مسئله رو به شور گذاشتیم تعدادی موافق بودن و برخی هم مخالفت میکردن و میگفتن اینا قاتل شهید پیراینده هستن و نباید بیان تو مجلس ختم ما. اما اونا رو متقاعد کردیم که این مسئله به صلاح و مصلحت خود ماست و نهایتا اجازه پیدا کردن که بیان در مجلس ختم ما شرکت کنن.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔹گفتگو با سردار رحیم صفوی 3⃣
🔅 چند بار هم من در خاطرات شما دیدم که به واژه ی معجزه اشاره می کردید. یک نمونه اینکه شما به منزل همسایه ی خود رفته بودید به دنبال پسر همسایه ی شما آمده بودند ولی با اینکه شما تحت تعقیب بودید اما به شما توجهی نکردند؟
تحت تعقیب بودن من مربوط می شود به اینکه من در حماسه ی 29 بهمن 56 در تبریز. من سال 54 تا 56 افسر وظیفه در تیپ 55 هوابرد در شیراز شدم. ما سیزده پرش درشب و در روز با چتر می کردیم. تیپ 55 هوابرد از شیراز حرکت می کرد و در دزفول درشب تاریک با چتر پرش می کردیم. آموزش های نظامی خیلی خوبی را یاد گرفتم. در زمان سربازی من ستوان دو با یک ستاره بودم. در بیست و نه بهمن پنجاه و شش من به تبریز آمدم که چهلم شهدای قم بود. آیت الله قاضی و 9 نفر دیگر از علمای برای چهلم بزرگداشت شهدای قم اعلامیه دادند.
یک مسجدی دربازار تبریز بود به نام مسجد غزلی یک تجمع چند هزار نفری جمع شده بود و در مسجد بسته بود. یک سرگردی آنجا بود که گفت در این طویله باید بسته باشد. این حرف را که که زد مردم درگیر شدند و او نیز اسلحه را ازکمر خود کشید و همانجا یک جوان را شهید کرد. مردم جنازه را روی دست گرفتند وهمانجا پلیس را کشتند. شهر تبریز شلوغ شد و مردم تمام مشروب فروشی ها، بانک ها ، حزب رستاخیزرا منهدم کردند. بیست و نه بهمن انقلابی شد که نه شهربانی و نه ساواک نتوانست کاری انجام دهد. نیروی ارتش نیز در روز اول کاری انجام نداد. من نیز به همراه جمعیت در این مبارزات حضور داشتم.
ما در یک سواری پیکان بودیم که یک ماشین ساواک جلوی ما پیچید و ماشین ما را به رگبار بست. یک تیر به پای من اصابت کرد که جای آن هنوز هست. ما را به همراه بقیه ی زخمی ها به بیمارستان پهلوی بردند. پلیس داخل بیمارستان شد که زخمی ها را با خود ببرد. دوستان من که انترن بودند با همان لباس خون آلود من را از تخت جراحی به سردخانه ی بیمارستان بردند و با یک موتور سیکلت من را از آنجا فراری دادند. من به منزل مهندس رضا آیت اللهی رفتم که بعداً وزیر معدن شد. همسر ایشان پزشک بود ولی هرکاری کرد نتوانست تیر را از پای من بیرون بیاورد و تیر گیر کرده بود.
چهار یا پنج روز بعد ساواک به شهر اصفهان ریخت البته من هنوز در تبریز بودم و پای من به دلیل وجود تیر ورم کرده بود. برادرمن را ساواک گرفت و به شدت کتک زد و پدرم را هم چند بار ساواک احضار کرد. آنها در واقع دنبال من بودند. البته ساواکی ها فکر می کردند تیر به دست من خورده است. آدرس منزل من در پرونده ی دانشجویی موجود بود. آنقدر ساواک تبریز قوی بود که بلافاصله به ساواک اصفهان اطلاع داد و ساعت چهار صبح ساواک به منزل ما ریخت.
برادرم سید محسن که بعداً در جنگ شهید شد چون چهار صبح می خواستند وارد منزل شوند مقابل آنها ایستاد و ساواکی ها هم توی گوش او زدند و همانجا او را دستگیر کردند. برادران دیگر من یعنی سید سلمان و سید میثم را هم به ساواک بردند و بازجویی کردند. من از همان زمان فراری شدم و مجبور شدم به خارج از کشور بروم. مدتی در سوریه و لبنان بودم و مدت شش ماه در جبهه ی الفتح که متعلق به فلسطینی ها بود حضور داشتم.
ادامه دارد 👋
@defae_moghadas
🍂
چراغِ روشن شب
نشان بودن شماست ،
كه هنوز نفس میكشید در ما
#شیمیایی
#کرونا
#رزمندگان_گردان_ادوات
#تیپ_۱۵_امام_حسن_مجتبی
@defae_moghadas