eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 روایت اسرای مفقود الاثر 💢 قسمت دویست و هشتاد و یکم شورش در اردوگاه (۳) شرایط ما این بود که اولاً پیکر شهید پیراینده رو برگردونن اردوگاه و بچه ها تو هواخوری اونو تشییع کنن و هم‌زمان با تبادل ما، پیکر شهید هم همراه ما به ایران فرستاده بشه. دیگه این که تا روز برگشتن به ایران به عنوان عزاداری محاسن رو نتراشیم و طبق آداب و رسوم خودمون برای شهید عزاداری کنیم و شرط آخرمون هم این بود که قاتل شهید پیراینده محاکمه و مجازات بشه. سپهبد حمید نصیر چاره‌ای نداشت جز که شرایط رو بپذیره. در غیر این صورت شاید جایگاه و درجه‌شو از دست می‌داد و اگه اخلالی در روند صلح بین ایران و عراق پیش میومد متهم ردیف اول او بود. اگر چه خیلی سختش بود و می‌دید اسرایی که تا دیروز زیر کابل و شکنجه اونا بودن حالا اینقد پررو شدن که برای معاون صدام شرط و شروط تعیین می‌کنن، ولی به هر حال شرایط اقتضا می‌کرد که تسلیم خواسته ما بشه، ولی قول گرفت که مراسمات بی سر و صدا و شعار دادن انجام بشه و ما هم پذیرفتیم. حمید نصیر رفت و گفت فردا نماینده‌هایی رو می فرسته اردوگاه و شما هم نماینده‌هاتون رو معین کنید که با هم مذاکره کنن و توافق حاصل بشه. فرداش تعدادی از افسرای بعثی وارد اردوگاه شدن و سه نفر از اونا با نماینده سه آسایشگاه بند یک مذاکراتشون رو شروع کردن. از طرف آسایشگاه یک، من با یه سرگرد بعثی وارد مذاکره شدم و دو نفر دیگه هم تو آسایشگاه ۲ و ۳ با دو افسر دیگه در حال مذاکره بودن. هنوز درِ آسایشگاها بسته بود و ما از پشت پنجره با افسرای بعثی مذاکره می‌کردیم. هر سه نماینده شرایطمون همون بود که از قبل بین تموم بچه ها هماهنگ شده بود. ما روی خواسته هامون پافشاری کردیم و اونا هم به ظاهر قبول کردن. مذاکرات به نتیجه رسید و ما هم به شورش و تحصن پایان دادیم. سریع بچه های نقاش عکس بزرگی از شهید پیراینده کشیدن و آسایشگاه یک بعنوان محل مراسم ختم تعیین شد. تعدادی از بچه‌ها به رسم ایران شال عزا دور گردن انداختن و سرپا ایستادن و ابتدا همه آسایشگاها دسته دسته وارد می‌شدن و فاتحه می‌خوندن و می‌رفتن و عده‌ای دیگه وارد می‌شدن و قاریای قرآن هم مرتب با صوت زیبا قرآن می‌خوندن. فرمانده اردوگاه خواستار این شد که افسرا و نگهبانای عراقی در مراسم ختم شرکت کنن. مسئله رو به شور گذاشتیم تعدادی موافق بودن و برخی هم مخالفت می‌کردن و می‌گفتن اینا قاتل شهید پیراینده هستن و نباید بیان تو مجلس ختم ما. اما اونا رو متقاعد کردیم که این مسئله به صلاح و مصلحت خود ماست و نهایتا اجازه پیدا کردن که بیان در مجلس ختم ما شرکت کنن. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔹گفتگو با سردار رحیم صفوی 3⃣ 🔅 چند بار هم من در خاطرات شما دیدم که به واژه ی معجزه اشاره می کردید. یک نمونه اینکه شما به منزل همسایه ی خود رفته بودید به دنبال پسر همسایه ی شما آمده بودند ولی با اینکه شما تحت تعقیب بودید اما به شما توجهی نکردند؟ تحت تعقیب بودن من مربوط می شود به اینکه من در حماسه ی 29 بهمن 56 در تبریز. من سال 54 تا 56 افسر وظیفه در تیپ 55 هوابرد در شیراز شدم. ما سیزده پرش درشب و در روز با چتر می کردیم. تیپ 55 هوابرد از شیراز حرکت می کرد و در دزفول درشب تاریک با چتر پرش می کردیم. آموزش های نظامی خیلی خوبی را یاد گرفتم. در زمان سربازی من ستوان دو با یک ستاره بودم. در بیست و نه بهمن پنجاه و شش من به تبریز آمدم که چهلم شهدای قم بود. آیت الله قاضی و 9 نفر دیگر از علمای برای چهلم بزرگداشت شهدای قم اعلامیه دادند. یک مسجدی دربازار تبریز بود به نام مسجد غزلی یک تجمع چند هزار نفری جمع شده بود و در مسجد بسته بود. یک سرگردی آنجا بود که گفت در این طویله باید بسته باشد. این حرف را که که زد مردم درگیر شدند و او نیز اسلحه را ازکمر خود کشید و همانجا یک جوان را شهید کرد. مردم جنازه را روی دست گرفتند وهمانجا پلیس را کشتند. شهر تبریز شلوغ شد و مردم تمام مشروب فروشی ها، بانک ها ، حزب رستاخیزرا منهدم کردند. بیست و نه بهمن انقلابی شد که نه شهربانی و نه ساواک نتوانست کاری انجام دهد. نیروی ارتش نیز در روز اول کاری انجام نداد. من نیز به همراه جمعیت در این مبارزات حضور داشتم. ما در یک سواری پیکان بودیم که یک ماشین ساواک جلوی ما پیچید و ماشین ما را به رگبار بست. یک تیر به پای من اصابت کرد که جای آن هنوز هست. ما را به همراه بقیه ی زخمی ها به بیمارستان پهلوی بردند. پلیس داخل بیمارستان شد که زخمی ها را با خود ببرد. دوستان من که انترن بودند با همان لباس خون آلود من را از تخت جراحی به سردخانه ی بیمارستان بردند و با یک موتور سیکلت من را از آنجا فراری دادند. من به منزل مهندس رضا آیت اللهی رفتم که بعداً وزیر معدن شد. همسر ایشان پزشک بود ولی هرکاری کرد نتوانست تیر را از پای من بیرون بیاورد و تیر گیر کرده بود. چهار یا پنج روز بعد ساواک به شهر اصفهان ریخت البته من هنوز در تبریز بودم و پای من به دلیل وجود تیر ورم کرده بود. برادرمن را ساواک گرفت و به شدت کتک زد و پدرم را هم چند بار ساواک احضار کرد. آنها در واقع دنبال من بودند. البته ساواکی ها فکر می کردند تیر به دست من خورده است. آدرس منزل من در پرونده ی دانشجویی موجود بود. آنقدر ساواک تبریز قوی بود که بلافاصله به ساواک اصفهان اطلاع داد و ساعت چهار صبح ساواک به منزل ما ریخت. برادرم سید محسن که بعداً در جنگ شهید شد چون چهار صبح می خواستند وارد منزل شوند مقابل آنها ایستاد و ساواکی ها هم توی گوش او زدند و همانجا او را دستگیر کردند. برادران دیگر من یعنی سید سلمان و سید میثم را هم به ساواک بردند و بازجویی کردند. من از همان زمان فراری شدم و مجبور شدم به خارج از کشور بروم. مدتی در سوریه و لبنان بودم و مدت شش ماه در جبهه ی الفتح که متعلق به فلسطینی ها بود حضور داشتم. ادامه دارد 👋 @defae_moghadas 🍂
چراغِ روشن شب  نشان بودن شماست ، كه هنوز نفس می‌كشید در ما   ۱۵_امام‌_حسن‌_مجتبی @defae_moghadas
دارو به چه کار آید  لبخند تو تسکین است ... . @defae_moghadas
بخوان  دعای فرج را  که حلِ مشکل‌هاست ... @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 6⃣4⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم رهبرانقلاب امام خامنه ای: ماه_رجب، ماه مبارکی است؛ ماه توسل و تذکر و توجه و تضرع و استغاثه و محکم کردن پیوند دلهای محتاج و نیازمند ما به ذیل لطف و فضل الهی است. این روزها را قدر بدانید. هر یک روز ماه رجب، یک نعمت خداست. ┈┄═✾🔸✾═┄┈ گاهی آدم اینقدر توی حال و هوای خودش فرو می ره که از اطرافش بی خبر می شه . هنوز سرم روی مهر بود و داشتم با خدای خودم حرف می زدم که یه سقلمه ای به پهلویم خورد . من هم که قلقلکی، مثل برق گرفته ها سرم از روی مهر برداشته شد و شروع کردم به خندیدن . قیافه ام خیلی خنده دار بود . چشمهایم اشک آلود و لبهایم به خنده . دو طرفم بچه های مدرسه خودمان بودند . گفتم کدام نامردی بود که به من سیخونک زد ؟ یکی از پشت گفت ، من بودم زاغول خان.... برگشتم ببینم کی بود . دیدم پشت من بچه های شادگان نشستند و با هم دارند حرف می زنند . ای بابا کیه به من گیر داده؟ با خودم گفتم ، این ناقلا کیه که داره من رو اذیت می کنه ؟ صدا که خیلی آشنا نبود . یادم افتاد هوشنگ یه باری به من سقلمه زده بود . تو دلم گفتم هوشی من می دونم و تو . صدای اذان بلند شد و همزمان آقای جابری با حال و احوال خوشی اذان رو توی نماز خانه گفت . صف نماز بسته شده بود . حاج حسن آقا آمد جلو . یه عبا قهوه ای انداخته بود روی دوشش . شروع کرد به اذان و اقامه گفتن . جار هم رفت و شد مکبر . نماز مغرب را که خواندیم ، حسن آقا گفت برادرا من بلند بلند نماز غفیله رو می خونم و شما هم بخوانید . هر کی حاجت داره توی قنوت از خدا بخواد . حیفه از دست بدید . خوشبختانه من و خیلی از بچه ها نماز غفیله رو بلد بودیم . بعد از نماز عشاء از نماز خانه بیرون زدم . بد جوری گشنه بودم . محمود آمد و گفت ابراهیم من دلم ضعف می ره میایی بریم سالن غذا خوری؟ شاید نونی، خرمایی گیرمون آمد . دوتایی راه افتادیم سمت سالن که دیدیم هنوز درباز نشده . محمود گفت ای بابا . این که نشد . رو به موت شدیم . اینجا قحطی آمده . من باید یه سر برم شادگان و خرما بیارم اینجا ..گفتم مگه می‌گذارند بری ؟ تازه یکی دو روزه آمدیم اینجا . گفت غمت نباشه . فردا جمعه است . اگه اجازه ندن هم من یه طوری میرم شادگان . نزدیکه . دست از پا دراز تر بر گشتیم . رفتم لباسهایم را از روی بند برداشتم . خوشبختانه خشک شده بود . لباسم را زدم زیر بغلم و رفتم توی اتاقمان . داشتم فکر می کردم که چه جوری حالِ این آتیش پاره رو بگیرم که دو بار تا حالا به من سقلمه زده بود و توی جمع زاغول صدایم کرده بود . خوب ، من چی کار کنم که خدا چشم سبز به من داده ؟ رنگ صورتم رو سفید و موهایم رو خرمایی روشن؟ پا شدم و لباس خاکی ام رو تنم کردم و از اتاق زدم بیرون . ساعتم رو نگاه کردم . ده دقیقه به هفت بود . سلانه سلانه رفتم سمت غذا خوری . درب را باز کرده بودند . برگشتم و محمود رو هم صدا کردم . با هم دو تایی رفتیم توی غذا خوری و نشستیم پشت میز و شروع کردیم نانِ.خالی خوردن . یواش یواش بچه ها هم پیداشون شد . شام دو عدد تخم مرغ با خیار شورهایی گنده و کلفت و نان بود . بدون آب نمی شد لقمه رو پایین داد . خنده دار این بود که وقتی خیار شورها رو با چاقو نصف می کردیم ، آب شور داخل خیار شور می پاچید بیرون . اوه اوه ، بوی تخم مرغ آب پز فضای سالن غذا خوری رو پر کرده بود . همهمه بچه ها و خندهای با خود و بی خودشان حال آدم رو خوب و خوب تر کرده بود . نه خانواده و نه محل و بچه محل ها ، هیچ کدام جایی تو ذهن ما نداشت . شام را نوش جان کردیم و از فلاکس بزرگی که بود چایی ریختیم و خوردیم . شکم ها سیر شد و باز چشم ها هوس رو هم افتادن کرده بود . برگشتیم به اتاقمان و خیلی زود رفتم زیر پتو و با خیال راحت خوابیدم . داشتم خواب می دیدم که با صدای مهیبی از خواب پریدم . قلبم به شدت می زد . صدای ضد هوایی بود ، نمی دانم ، بمب بود نمی دانم ، هر چی بود ، بند دلم را پاره کرد . نگاه کردم دیدم هیچکس توی اتاق نیست ! پاشدم پریدم بیرون و پوتینم رو به پا کردم . همه بچه ها داشتند بی هدف می دویدند . مربی ها هم با داد و فریاد و تیر اندازی سعی داشتند ترس و دلهره رو توی دل ما زیاد و زیاد تر بکنند . باز هم یه عده بدون پوتین داشتند می دویدند . مربی عقیدتی ما آقای موسویی یه دفعه یه چیزی پرت کرد روی زمین و ....... بوممممم . انفجار و تیر اندازی و ...... نا خود آگاه ترس و اضطراب به جانمان افتاده بود . ...... و ..... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت اسرای مفقود الاثر 💢 قسمت دویست و هشتاد و دوم آخرین شهید اسارت دسته دسته از افسرا و نگهبانا میومدن و فاتحه می‌خوندن و می‌رفتن. جالب این بود که هموشون از لفظ شهید برای پیراینده استفاده می‌کردن و می‌گفتن «لروح الشهید حسین بیراینده». یه هفته تموم برای شهید بزرگوار حسین پیراینده عزاداری کردیم و مراسمات با آرامش و نظم خاصی انجام شد. این مجلس ختم و عزاداری و شرکت بعثیا در اون مراسم از بدیع ترین صحنه ها و رخدادای اسارت بود که فقط یه بار اردوگاه ما و شاید در تاریخ دفاع مقدس و دوران طولانی اسارت اتفاق افتاد. بعد از روز سوم افسرای عراقی که بشدت نگران شورش احتمالی دوباره بودن‌ درخواست یه ناهار وحدت بین اونا و بچه‌ها کردن و ما هم موافقت کردیم. توی هر آسایشگاه یه سفره انداخته شد و نماینده‌های عراقی و نماینده های ما تو یه ظرف غذا خوردن. من با همون سرگرد هم غذا شدیم. هم اون بنحوی براش سخت بود غذا بخوره و هم من سعی می‌کردم حفظ پرستیژ بکنم و تموم آداب رو مراعات می‌کردم. خلاصه با احتیاط و اندکی خجالت از هم چند قاشق خوردیم و اولین و آخرین و تنها سفره و ناهار مشترک بین اسرا و نیروهای بعثی در تموم دوران جنگ برپا شد و به پایان رسید و در تاریخ ده سالۀ اسرا ثبت شد. تا اینجای کار بعثیا به دو قولشون عمل کردن. ولی ما هم‌چنان اصرار داشتیم که قاتل شهید پیراینده محاکمه و مجازات بشه. هم سپهبد حمید نصیر و هم فرمانده اردوگاه قول دادن که مسئله رو پیگیری کنن و فرد خاطی رو تحویل دادگاه نظامی بدن و محاکمه بشه. گر چه نمی‌تونستیم این محاکمه رو ببینیم ولی با شناختی از برخورد بعثیا با افراد خاطی داشتیم ، یقین داشتیم حتما این کار انجام می‌شه، چون در اون شرایط، به رگبار بستن اسرا و به شهادت رساندن یه اسیر اونم به ضرب گلوله اصلاً در دستور کار عراقیا نبود و اون نگهبان یا در حین رگبار دستش ناخودآگاه پایین اومده بود و تیرش به شهید پیراینده خورده بود و یا حداکثر تمرد کرده بود و در هر دو حال باید مجازات می‌شد. اما در بحث برگردوندن پیکر شهید پیراینده دروغ به ما گفتن و به قولشون عمل نکردن و بعد از ثبت نام توسط صلیب سرخ فرصتی هم برای ما نبود که قضیه رو پیگیری کنیم و پیکر مطهر شهید رو غریبانه و دور از چشم ما دفن کردن در حالی که به ما گفته بودن که پیکر ایشان در سردخانه نگهداری می‌شه و روز تبادل با شما به ایران می‌فرستیم. دروغگویی و فریب شیوه دائمی بعثیا بود و به این عهد و قولشون عمل نکردند. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂