❣ #سلام_امام_زمانم❣
نور را از صبحگاهت می خریم
عشق را ما از نگاهت می خریم
مهربانی را همیشه صبح به صبح
از میان دکه چشم سیاهت می خریم
🌺اللهم عجل لولیک الفرج🌺
🍃🌹🍃🌹
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 8⃣9⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
چیزی از تبرئه ام نگذشته بود که باز با دیدن مأموران بار دیگر قلبم فروریخت. خانواده ام نگران شدند. نمی دانستم این بار به چه منظوری من را به تهران خواسته اند.
آشوب در دلم افتاده بود. به تهران رسیدیم و به وزارتخانه رفتیم. ورودم را به آقای فلاحیان خبر دادند. داخل اتاق رفتم.
علی فلاحیان با خنده و خوشحالی از من استقبال کرد و من را در آغوش گرفت. در حلقه بازوانش کمی آرام شدم، ولی هنوز جوابم را نگرفته بودم:
- چه شده آقا شيخ؟ من را برای چه اینجا آورده اند؟ دستم را گرفت و کنارش نشستم:
- چیزی نشده، نگران نباش! بعد از چند دقیقه استراحت و خوردن فنجانی چای، به مسئول دفترش گفت:
- بگو آن شخص را بیاورند داخل.
در باز شد و مردی را دستبند زده داخل اتاق آوردند. روبه رویمان ایستاد. سرش را به زیر انداخته بود. فلاحیان رو به من پرسید:
- این را میشناسی؟
چند ثانیه با دقت به او نگاه کردم.
خاطرة لو رفتنم در استخبارات بغداد که به شدت و تا سر حد مرگ شکنجه شده بودم، در ذهنم زنده شد:
- آه! بله! اینجا چه کار می کند؟! فلاحیان گفت:
- بعد از رفتنت از عراق و فهمیدن ماهیت اصلی ات، صدام که از این اتفاق عصبانی و آتش گرفته بود، به این شخص و چند نفر همراهش دستور ترور چند نفر از سران مملکت را می دهد که نام شما هم در آن فهرست بوده.
با ناباوری به آن نامرد مزدور که باعث نابودی چندین تن از اسیران بی گناه شده بود، نگاه می کردم و سرم را با تأسف تکان می دادم و تکرار می کردم:
ومكروا ومكر الله والله خير الماكرين» .
جاسوس را بردند و من مثل کسی که آبی سرد رویش ریخته باشند، مات و مبهوت به این جریان فکر می کردم.
دلم آرام گرفته بود و باز هم به خاطر الطاف خدا در حق این بنده روسیاه، شکرش را به جا آوردم. فلاحیان اعترافهای آن جاسوس و صدای ضبط شده اش را ضمیمه پرونده ام کرد و به بایگانی اسناد فرستاد.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 طنز جبهه
🔅 "سد ثواب"
من که از این اخلاص ها در خود نداشتم اما شیطنت کمی تا قسمتی😄،
کارم شده بود شکار لحظه های خلوت مخلصین و در این اواخر و نیمه های شب، بعضی وقت ها شیطنت از حد می گذشت. یک پاسدار کم سنی و سالی داشتیم توی هویزه. داخل آن خانه های احداثی آستان قدس رضوی مستقر شده بودیم.
شب ها زوجی نگهبانی می دادیم، بنده خدا اهل شوشتر بود، نیمه شب نگهبانی را رها کرده و رفته بود برای نماز شب، صبح گریبانش را گرفته و گفتم ترک پست کردی برای نماز شب؟😉
به التماس افتاد که 🙏 نگو نماز شب می خوانم، از فردا تو بخواب من تنهایی به جایت نگهبانی می دهم،
عاقبت خودش طاقت نیاورد و آقا رحیم محسنی را واسطه کرد و آقا رحیم هم ما را متهم به سد ثواب کرد.
عجب روزگاری بود.😅
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂
🔻 بنظر شما
بهترین زیرنویس برای این تصویر چیست؟
نوشته های خود را برای ما بفرستید
👇
🆔 @Jahanimoghadam
یادش بخیر! عطر گل یخ
هنوز که هنوزه وقتی واسه خرید عطر به مغازهای میرم، اول تقاضای عطر گل یخ می کنم، چشمام رو می بندم و با تمام وجود بو می کنم و به عمق روزایی میرم که بچهها فقط توان خرید همین عطر ارزون قیمت رو داشتن و بیشتر بچه ها همین بوی خوش رو میدادن و چقدر با دیدن اون مایع عطر که تو اون گرما یعنی یخ زده بود ذوق می کردن
@defae_moghadas
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 9⃣9⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
از وقتی شنیده بودم که آقای ابوترابی برگشته، خیلی دلم می خواست او را ببینم. بعد از پیدا کردن نشانی محل سکونتش چند بار در آخر هفته به دیدارش رفتم. هر شب جمعه آزاده ها در حسینیه ای در خیابان فردوسی تهران گرد هم می آمدند. از خاطراتشان می گفتند و مشکلات آزاده های ضعیف تر را حل وفصل می کردند. در یکی از این دیدارها سید رو به من کرد و گفت:
- میدانی بعد از رفتن تو چه اتفاقی افتاد؟
- نه والله! چه شده؟
سید تبسمی کرد و گفت:
- چقدر خدا دوستت دارد!
- مگر چه شده سید؟!
ایشان لبخندی زد و گفت:
- بعد از رفتنت نمیدانم چطوری خبر فعالیتت به نفع اسرا و لو رفتنت به صدام می رسد. صدام چنان آتشی گرفت و به جان افسرانش افتاد که در جلسه ای فریاد میزند:
- این ملعون پیش شما و در دستتان بود، آن وقت او را به عنوان مترجم پیش من آوردید! کنارم می ایستد و مترجمم میشود و در دلش به من میخندد و به این راحتی از دستتان می پرد و برمی گردانید ایران؟!
ظاهرا بعد آن جلسه، دو نفر از افسران خاطی را اعدام می کند.
شب جمعه، نماز مغرب و عشا را که خواندیم، طبق معمول، من و آزادگان دیگر کنار سید ابوترابی نشسته بودیم و از حرف هایش فیض می بردیم. در انتهای حسینیه، مردی با سر بی مو و صورت اصلاح شده و صورت تکیده، نشسته بود و به سید نگاه می کرد.
وقتی تقریبا همه رفتند و جز من و سید کسی نماند، آن شخص نزدیک آمد. دوزانو روبه روی سید نشست. سلام کرد و با احترام خم شد و دستش را بوسید:
- آقا سید! من را میشناسی؟
سید با دقت نگاهش کرد.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 متن نامه سید ابوترابی
بسمه تعالی. برادران گرامی با سلام و تحیت. و با آرزوی سلامتی و موفقیت شما عزیزان. در مورد برادر آزاده متعهد، آقای ملاصالح قاری، فرزند مهدی با کارت اسارت به شماره ۳۳۵۹ که در سال ۱۳۶۴ از اسارت رهایی یافتند. متأسفانه تا امروز به عنوان آزاده از طرف شما شناخته نشده اند. نمی دانم شما علم غیب دارید که ایشان خیانت کرده است و ما بی اطلاع هستیم؟! پیش از همه، بنده خودم از وضعیت ایشان اطلاع دارم. مطمئن باشید به حرمت خون پاک شهدا ایشان کم ترین خیانت و یا همکاری با بعثیان کافر نداشته، بلکه نهایت فداکاری و همکاری و همراهی را با برادران اسیر ما نموده است.
بنده شخصا به جای همه از ایشان خجالت میکشم. آیا نیاز است مقام معظم رهبری با بزرگوار دیگری در این رابطه اقدام فرمایند که چندین نامه در این مورد تأثیر نداشته و...
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معرفی _اماکن و مناطق جنگ
❣ خرمشهر، (شلمچه 💥😭) 1
👈 شلمچه منطقه ای در حدفاصل شهرهای خرمشهر و بصره است که بخشی از آن در خاک ایران و بخشی دیگر در خاک عراق قرار دارد. مرزهای سرزمینی شلمچه از شمال به کانال ادب و پاسگاه بوبیان، از جنوب به اروندرود، از شرق به نهر عرایض و از غرب به کانال زوجی محدود می شود.
شلمچه به عنوان محور اصلی تهاجم به خوزستان بود. با هجوم سراسری ارتش عراق در ۵۹/ ۱ / ۳۱
پاسگاه شلمچه به اشغال دشمن درآمد؛ اما اندک نیروهای خودی، پاسگاه را باز پس گرفته و بیست تن از نیروهای دشمن را اسیر کردند. از بامداد ۱۳۵۹/ ۷ / ۱ ارتش عراق تلاش نمود تا با شکستن خط تأمین دژ و عبور از شلمچه به سمت خرمشهر پیشروی کند ولی با مقاومت سرسختانه مدافعان، فاصله پاسگاه شلمچه تا پل نو را در چهل روز طی کرد.
ادامه دارد 👇
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معرفی _اماکن و مناطق جنگ
❣ خرمشهر، (شلمچه 💥😭) 2
👈 با دستیابی دشمن به حاشیه خرمشهر، منطقه شلمچه به اشغال کامل عراق در آمد. اگر چه خرمشهر در 3/3/61 در مرحله سوم عملیات بیت المقدس آزاد شد، اما حاشیه مرزی شلمچه تا آغاز عملیات کربلای 5 در 65
/ 10 / 19 در اشغال نیروهای عراقی باقی ماند.
دشمن به دنبال مشاهده پیش روی های رزمندگان، به فکر ایجاد مانعی غیرقابل عبور برای نیروهای اسلام افتاد؛ بنابراین پیرو تدابیر پدافندی خود، در شمال جزیره بوارین توسط کانال پرورش ماهی آب زیادی را در زمینی به وسعت ۷۵ کیلومتر مربع رها ساخت. عمق آب گرفتگی بوییان در زمان جنگ با توجه به کنترل آن توسط دشمن، حداکثر به هفتاد سانتی متر می رسید. عراق با این کار دریاچه مصنوعی کم عمقی را ایجاد کرده بود که پیش روی قایق و غواص را با مشکلات فراوان مواجه می نمود.
از دیگر مواضع پدافندی دشمن در این منطقه، کانال زوجی بود؛ کانال دو ردیفه ای به طول تقریبی هشت کیلومتر و عرض چهل متر و شامل دوشاخه بیست متری که به فاصله چهار متر از یکدیگر قرار می گرفتند.
ادامه دارد 👇
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
#معرفی_کتاب📕📗📒
#وقتی_سفر_آغاز_شد
به قلم : رقيه كريمي
ناشر: صرير (وابسته به بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس)
@defae_moghadas
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
#گزیده_ای_از_کتاب📚
گریه ميكرد. همه سوار اتوبوس ميشدند، اما او را از اتوبـوس پيـاده
ميكردند. باز فرار ميكرد و وارد اتوبوس ميشد.
مسئول اعزام با مهربانيآمد و گفت:
«بيا اين تفنگ ژـ3 رو بگير و باز و بسته كن؛ اگر بلـد بـودي اعزامـت
ميكنيم!
بستن ژـ3 را تمام كرد.
وقتي با خوشحالي بلند شد تا آن را به مسئول
اعزام نشان بدهد، اتوبوس حركت كرده بود...
@defae_moghadas
وقتی سفر آغاز شد.pdf
778.7K
#وقتی_سفر_آغاز_شد📚
به قلم : رقيه كريمي
ناشر: صرير
@defae_moghadas
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 0⃣0⃣1⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
وقتی تقریبا همه رفتند، و جز من و سید کسی نماند، شخصی نزدیک آمد. دوزانو روبه روی سید نشست. سلام کرد و با احترام خم شد و دستش را بوسید:
- آقا سید! من را میشناسی؟
سید با دقت نگاهش کرد.
- نه به جا نمی آورم.
من که نزدیک سید نشسته بودم، با تعجب نگاهی به غریبه کردم. چهره اش به نظرم آشنا بود. مرد به گریه افتاد. سید دستی بر شانه اش گذاشت. نمی دانست این مرد کیست و چرا میگرید. مرد با ناله گفت:
- سيد! این منم، منصور ...، در استخبارات! همانی که به شما و بچه ها بد کردم. بچه ها را لو میدادم و باعث اذیت و آزارشان میشدم. من را ببخشید! من پشیمان هستم. خیلی بد کردم.
سید که او را به جا آورده بود، نفسی تازه کرد و سرش را تکان داد:
- ها... حالت چطور است؟ کی برگشتی؟
- آقا! چند وقت است برگشتم و مستقیم بردنم اوین و حالا هم در زندان هستم. برای مرخصی آمدم بیرون تا ببینمتان، حلالم کنید آقا! آمدم تا یک نامه بنویسید و شفاعتم کنید.
سید با تأسف سرش را تکان داد. او گریه می کرد و من که او را شناخته بودم و به یاد اذیتهایش افتادم، با تعجب نگاهش می کردم. یاد فحاشی ها و شکنجه هایی که اسرا دیده بودند، افتادم. او هم من را شناخته بود، اما از شرمندگی نگاهم نمی کرد. آرام به سید گفتم:
- آقا سید! یادت هست که چه کارهایی می کرد؟ سید سرش را تکان داد:
- بله! یادم می آید. تو هم باید فراموش کنی. با تعجب گفتم:
- آقا! چطور می شود فراموش کرد؟! باعث بدبختی بچه ها همین ملعون بود؟ من مات و مبهوت به منصور نگاه می کردم. سيد قلم و کاغذ برداشت و نامه ای
برای مسئولان زندان نوشت و با مهر و امضا به او داد.😳
از بزرگواری سید زبانم بند آمده و سکوت کرده بودم. منصور اشک هایش را پاک کرد. خوشحال از این همه بزرگواری و گذشت سید، دستش را بوسید و به طرف مأموری رفت که منتظرش بود. من هاج و واج به رفتن منصور نگاه می کردم و از بازی روزگار در عجب بودم.
پایان
در پیام رسان ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🔴 سلام، صبح شما بخیر
داستان ملاصالح هم با همه جریان های مختلفش به پایان رسید. پایانی خوش که معمولاً بیشتر داستانها با خود به یدک می کشند. شاید باعث پایان خوش خیلی از قصه ها، هنر نویسنده ای باشد چیره دست که تراوشات ذهنی خود را در خدمت داستان گرفته باشد و....
ولی اینجا همه چیز تفاوت دارد. اینجا بی خود سرزمین عشق نام نگرفته و بی جا جاودان نشده.
روح بزرگ حاکم در دفاع مقدس به مانند اکسیری معجزه گر کارستانی به پا کرد که پایانش جز سرافرازی و پیروزی نداشت که حاصل آن اکسیر یکی ملاصالح است و دیگری سید اترابی، یک طرفش چمران است و طرف دیگرش همت و باکری و فرجوانی و....
خدا کند به درک این دانشگاه و این فرهنگ بزرگ عشق دست یابیم و بازهم اینگونه شویم.
👈 منتظر نظرات و دلنوشته های شما از خاطرات ملاصالح هستیم تا به دست این بزرگمرد برسانیم. ان شاالله
با تشکر ویژه از خواهر غبیشی
نویسنده خاطرات ملاصالح
🍂
🍂
🔻 طنز جبهه
🔅وای کوله پشتیم
يك روز كه با چند تن از دوستان با قايق در نيزارها در حال گشت زدن بوديم، ناگهان از جلوي دشمن در آمديم.
آنها مجهزتر از ما بودند و سريع قايق 🚤 ما را هدف قرار دادند.
سعي كرديم دور بزنيم و به مقر برگرديم. اما اين كار طول كشيد و چند تن از بچهها به شهادت رسيدند.
وقتي از قايق پياده شديم و مجروحان و شهدا را از قايق خارج كرديم، يكی از بچهها كه در بذلهگويی و شوخطبعی شهره بود، در كف قايق دراز كشيده بود.
بلندش كردم و در حالی كه از شدت ناراحتی اشك ميیريختم، پرسيدم: كجات تير خورده؟ حرف بزن! بگو كجات تير خورده؟ او در حالی كه سعی میكرد خود را زار نشان دهد،
گفت:
كولهپشتيم، كولهپشتيم ....
من كه متوجه منظورش نشده بودم، پرسيدم: كولهپشتيت چی؟! ...
گفت: خودم هيچيم نشده، كولهپشتيم تير خورده 😳 به او برس! تازه فهميدم او حالش خوب است و گلولهای به او اصابت نكرده، خدا شكر كردم.
هنوز میخواستم از خوشحالی او را در آغوش بكشم كه متوجه شدم چه حالی از من گرفته.
ميخواستم گوشش را بگيرم و از قايق پرتش كنم، بيرون كه بلند شد و شروع كرد به بوسيدن من.
معذرتخواهی كرد و گفت: لبخند بزن دلاور! من هم خندهام گرفت و تلافی كارش را به زمان ديگر ی موكول كردم.
🔸 کانال حماسه جنوب،
@defae_moghadas
🍂