AUD-20220206-WA0061.
1.44M
۴. توصیه شما به مردم بخصوص نسل جوان در مواجه با مشکلات ساخته شده توسط استکبار و عمال داخلی آن چیست؟
AUD-20220206-WA0062.
1.06M
۵. با توجه به تجربیات اسارت وبعد از آن اگر جای مسئولین بودید چه کاری برایتان الویت بیشتری داشت؟
AUD-20220206-WA0063.
1.65M
۶. ارتباطتان با دیگر دوستان دوران اسارت در چه سطحی می باشد؟
AUD-20220206-WA0064.
3.33M
۷. در رابطه با مجروحیت شما و بی توجهی فرمانده ای که بدون کمک از کنار شما گذشت، برخوردی بعد از اسارت با ایشان داشتید ؟
AUD-20220206-WA0066.
1.99M
۸. چه شد که اقدام به نوشتن خاطرات اسارت خود شدید؟
AUD-20220206-WA0067.
2.29M
۹. چقدر بعد از اسارت شکنجه و کتک ادامه داشت و آیا در اواخر کمتر نشد؟
شعر سید حسین سالاری.docx
26.8K
🍂 سرگذشت سید حسین سالاری در قالب شعر، pdf هدیه ای از ایشان به همراهان کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
6.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 وداع نیروهای تیپ ۱۵ امام حسن مجتبی (ع)
در محوطه سایت خیبر عملیات بدر
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 جاده ای
بسوی بهشت 9⃣
گروهان ابوالفضل(ع) در کربلای پنج!
┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
وقتی خواستم وارد بشم مانع شدن و گفتن: اینجا ملاقات ممنوعه با کی کار داری؟
گفتم: میخواستم عبدالحمید تقیزاده رو ببینم. یه مکثی کرد و گفت: شهید شد.
من که با حرفش وا رفتم گفتم: کی؟
گفت: یکی دو روز پیش، اشک تو چشمم حلقه زد و قلبم پر از غم شد و بهت زده شدم، پرستار که دید انگاری بهم ریختم گفت: میشناختیش؟
گفتم: برادرم بود، تسلیتی گفت و توصیه به صبر کرد، در دلم گفتم خوش به سعادتش پس خوابش تعبیر شد و هدیه خودش رو از دست امام گرفت.
به طرف اتاقم به راه افتادم اما با قلبی پر از غم و پشیمانی از اینکه کاش لااقل در همون نقاهتگاه اهواز که غلامحسین او رو بهم نشون داد رفته بودم برای آخرین بار دیده بودمش، یا کاش همون روزی که شوهر خواهرم خواست منو پیشش ببره رفته بودم و دیده بودمش، اما چطور میتونستم به دیدن برادرم برم وقتی دیگر نیروهام غرق تاول روی تخت افتاده بودن، آخه من از کجا میدونستم که او اینقدر حالش بده، من حتی نمیدونستم که از بچههای دیگه گروهانم کسی قراره شهید بشه، در راهرو جایی که کسی نبود روی صندلی نشستم سرم رو در دستام گرفتم و گریه کردم. با خودم میگفتم خدا به داد دل پدر و مادرم برسه؛ چون او از همه ما نسبت به پدر و مادر مهربونتر و دلسوزتر بود، او با وجودی که از همه ما کوچکتر بود موقعی که مرحوم پدرم نیاز به عمل چشم داشت خودش او رو برای عمل چشمش به شیراز برد با وجودی که جایی رو بلد نبود، او مثل خودم بعداز سوم راهنمایی برای اینکه کمک حال پدرم باشه به آموزشگاه حرفهای شرکت نفت امیدیه رفت تا بعداز دوران آموزشگاه با استخدام در شرکت نفت، باری از روی دوش پدر برداره و حتی موقعی که حقوقبگیر شد همه حقوقش رو بی کموکاست بهدست پدرم میداد و پدر با التماس مقداری از اون رو به خودش برمیگردوند، تمام خوبیا و مهربونیاش یادم میومد و هی اشک میریختم، کمی که آروم شدم رفتم آبی به صورتم زدم تا همرزمانم منو غمگین نبینن و دلگیر نشن، ایوب جعفری یکی از نیروهای گروهان در اتاق خودم و کنار خودم بستری بود، وقتی داخل اتاق رفتم پرسید رفتی عبدالحمید رو دیدی؟ با چهره باز گفتم آره رفتم ولی نبود.
گفت: چطور؟
گفتم: عبدالحمید یکی دو روز پیش شهید شده بود.
و او غافل از غمی که بر دلم بود گفت: والله خوب روحیهای داری.
گفتم: جنگه دیگه یکی شهید میشه، یکی اسیر میشه و یکی هم جانباز، انتخابیه که از اول خودمون کردیم، نمیخواستم تعداد بچههایی که در بخش بستری بودن غیر از درد مجروحیتشون غم دیگهای داشته باشن، از اون به بعد بعضی از بچههایی که تلفنی باهام صحبت میکردن از تعداد زیاد شهدای گروهان بهم میگفتن اما من به بچهها نمیگفتم تا ناراحت و غمگین نشن، اونا حتی میگفتن اونقدر تعداد شهدا زیادن که در یه روز چهل شهید توی شهر تشییع میشه و روی تمام شهر غبار غم نشسته و بیشتر مردم عزادار شدن.
قلبم از غم از دست دادن دوستام غمبار گرفته بود، غصه اینو میخوردم که لااقل اونجا نیستم که در مراسم تشییعشون شرکت کنم، دیگه میدونستم کیا در بخش بستری هستن و هر روز میرفتم و بهشون سرکشی میکردم تا کمتر ناراحت و دلگیر باشن، همه با وجود درد زیادی که داشتن تحمل میکردن و روحیه خوبی داشتن، در اتاق ما دو نفر ارتشی هم بود که گویا در جبهه سومار شیمیایی شده بودن، البته دو سهتای دیگهشون هم توی اتاقهای دیگه بودن، اون روزها مردم تهران خیلی نسبت به مجروحین محبت میکردن و مرتب به ما سر میزدن و اظهار لطف میکردن و با التماس میگفتن اگر چیزی لازم دارین بگید تا براتون فراهم کنیم، یه روز وقتی اصرار اونا رو دیدم چون از زمان مجروحیتم از وضع عملیات بیاطلاع بودم گفتم اگر براتون امکان داره یه دونه رادیو کوچک برای گوشکردن به اخبار و یه دونه دفتر و خودکار برای نوشتن یادداشت و یا خاطره برام تهیه کنین و اونا هم با محبت پذیرفتن و تهیه کردن و روز بعد برام آوردن.
اون زمان به خاطر وضعیت دست راستم نمیتونستم با دست راست بنویسم لذا برای نوشتن خاطره و یا یادداشت از دست چپم کمک میگرفتم که دستخطم بدتر از دستخط بچههای کلاس اولی میشد ولی خوب بهتر از هیچی بود و میشد قدری از دلتنگیم رو سیاهه کاغذ کنم.
با وجود رادیویی که آورده بودن از وضعیت عملیات اطلاع پیدا کردم و موقع اذان سَرَم رو زیر پتو میکردم و همراه با گوش دادن به صوت قرآن از همون رادیو در فراق دوستانم اشک میریختم، شبها اصلاً خواب نداشتیم و با وجودی که قرص والیوم ۱۰ میخوردم ولی باز خواب به چشمم نمیرفت، دیگه تا صبح همه برنامههای رادیو رو گوش میکردم، بعداز نماز یه خورده چشمم سنگین میشد و میخواستم یه خورده بخوابم که..
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
حسن تقی زاده بهبهانی
ادامه در قسمت بعد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂آلبوم تصویری
شهید عبدالحمید تقی زاده بهبهانی
#کلیپ
#فتو_کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
«ملاصالح»
در ارتش آمریکا / ۵
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
سپهبد راعد حمدانی می افزاید، «ما مبادله اسرای ایران و عراق را شروع کردیم که اغلب بچههایی مجروح و مصدوم بودند. یکی از اسرای ایرانی از نظر ارتش بسیار با ارزش بود، به حدی که صدام شخصا چند بار با او ملاقات کرده بود. وفیق السامرایی بدون اطلاع صدام یا رئیس بخش اطلاعات ارتش عراق، این اسیر را به ایران بازگرداند... وقتی خبر این کار السامرایی به صدام رسید، او آنچنان عصبانی و خشمگین شد که السامرایی را از نفر دومی در اطلاعات ارتش عراق خلع کرد و به عنوان افسر اطلاعات سپاه هفتم تنزل مقام داد.
... به خاطر دارم که برای ماموریت شناسایی به منطقه عملیاتی سپاه هفتم رفته بودم و مجبور بودم در ستاد این سپاه توقف کنم وقتی فرمانده سپاه وارد شد از او پرسیدم که ژنرال سامرایی اینجا چه میکند، جواب داد که السامرایی به خاطر اشتباه فاحشی که کرده، مستحق اعدام است. اما به خاطر علاقه صدام به او با تنزل مقام به اینجا منتقل شده است.»
خاطرات این آزاده قهرمان هم اکنون با عنوان (ملاصالح، سرگذشت ملاصالح قاری مترجم اسرای ایرانی) به نگارش رضیه غبیشی در ۲۸۰ صفحه و توسط انتشارات شهید کاظمی در دسترس علاقهمندان به خاطرات جنگ قرار گرفته است.
چاپ پنجاه و ششم کتاب ملا صالح (زندگی مجاهد خستگی ناپذیر ملاصالح قاری مترجم اسرا در جنگ تحمیلی) همزمان با اکران فیلم سینمایی آن ۲۳ نفر روانه بازار شد.
🔻 این کتاب در سالهای گذشته با هشتک #ملاصالح_قاری1⃣ در کانال حماسه جنوب به اشتراک گذاشته شد.
پایان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂