🍂
🔹 ناگفتههای عملیات بدر (۳۴)
محسن حسینی نهوجی
مسئول دفتر وقت سردار صفوی
✺✺✺✺✺✺
🔹 قرارگاه خاتم در تب و تاب نبرد عاشورائی
در شام غریبان شهید مهدی باکری
چند دقیقه ای به ساعت ۱۰ شب باقی مانده بود که با برادر علی عبداللهی، وارد قرارگاه تاکتیکی خاتم الانبیاء (ص) در جزیره مجنون شمالی شدیم. آقایان رضائی، صفوی، بشر دوست، رشید، شمخانی و جعفری، مشغول بررسی آخرین دستورات هماهنگی بودند.
شور و هیجان نبرد حماسی پیش رو، تحمّل گذر زمان را طاقت فرسا کرده بود. برادر قاسم سلیمانی، با بیقراری عجیبی، التهاب درونی اش را بر تکّه کاغذ کوچکی ترسیم نموده، اصرار می کرد که فوراً به رویت آقای صفوی برسانم. برابر روش جاری، من خلاصه چند یادداشت را با پیوست نمودن سابقه و پیشنهاد تقدیم می کردم.
تأکید برادر سلیمانی بر فوریت پیامش، مرا برآن داشت، تا یاد داشتش را جداگانه ارائه کنم. نوشته بود: « برادر رحیم، سوال تلویحی یکی از برادران حکایت از تردید می کرد. چرا حرکت نمیکنیم؟ تدبیری بیندیشید تا شیطان در برخی دل ها، بذر تردید نکاشته و تا دشمن هوشیار نشده، حرکت کنیم.» در ذیل یاد داشت او نوشتم :
پیش مطلب، سد بابی می شود
چهر مقصد را، حجابی می شود
در ده آن صهبای جان پرورد را
خوش به آبی بر نشان، این گرد را
از سپهرم، غایت دلتنگی است
اسب قاسم را چه وقت لنگی است
دیر شد ، وقت رفتن ، ای اخا
رخصتی گر هست ، باری زود تر
به برادر قاسم سلیمانی چشم انداختم ببینم آیا هنوز بر ارائه یادداشت خود مصر است؟ او که برای تعجیل در وصول پیامش، چشم از من بر نداشته بود، گفت: چرا یادداشت را نمیدهی؟ چی نوشتی؟ به شوخی گفتم : ثبت اندیکاتور کردم. با رخ افروخته، چنان خیره شد، که فورا پیامش را تقدیم کردم. آقا رحیم یادداشت را خواند و رو به قاسم با تبسّم و اشاره گفت: انشاالله تا چند دقیقه دیگر حرکت می کنیم. آقا رحیم که علاقه خاصی به حاج قاسم داشت، آهسته گفت :
بگو قاسم با خودمون بیاد.
پیگیر باشید
حماسه جنوب - خاطرات
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 یازده / ۱۱۴
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 امان از بی خبری / فرار از اردوگاه
زمستان سال ۱۳۶۸ هم از راه رسید و مدتها بود همه چیز خوب پیش میرفت. دیگر خبری از آن شکنجه های عمومی نبود. تقریباً هر روز چای داشتیم، چیزی که اصلاً فکرش را هم نمیکردیم. در آن سرمای زمستان، چای آن هم با آتش هیزم و یک کتری سیاه خیلی میچسبید. اما بی خبری و بلاتکلیفی امانمان را بریده بود. حدود یک سال و نیم از پذیرش قطعنامه میگذشت اما هیچ خبری از آمدن صلیب سرخ نبود. کم کم به این یقین میرسیدیم که صدام برنامه خاصی برای ما دارد و قرار نیست مسئولین ایرانی از وضع ما با خبر شوند. یک روز که با رحیم گرم صحبت بودم، رو به من کرد و گفت: «احمد! کاش میشد یک رادیو گیر می آوردیم و یه خبری از ایران میگرفتیم. به رحیم گفتم: من سعی خودم رو میکنم تا یک رادیو جور کنم». او گفت: «چه طوری؟» گفتم اگه بتونم خودم رو به بیمارستان برسونم، اونجا شاید بشه از دفتر نگهبانها یه رادیو کش رفت» نقشه خوبی بود ولی نیاز به یک بهانه برای اعزام به بیمارستان داشتیم. موضوع را با هاشم انتظاری مطرح کردم. او جوان خوب و خلاقی بود و کارهای عجیب و غریب زیادی می کرد. از جمله اینکه مایعی آلوده به میکروب اسهال خونی را برای هر کس که میخواست فیلم اسهال خونی بازی کند، آماده میکرد و در اختیارش میگذاشت. برایم خیلی تعجب آور بود که این آدم از کجا این میکروبها را به دست آورده و توانسته آنها را زنده نگهدارد. هاشم مقداری از این مایع به من داد تا بتوانم برای نمونه برداری از آن استفاده کنم. مایع را گرفتم و برنامه تمارض به اسهال خونی را شروع کردم. نمونه برداری هم انجام شد و تست اسهال خونی مثبت شد. به این ترتیب دستور اعزامم به بیمارستان داخل اردوگاه معروف به ردهه را صادر کردند. دو روزی را در ردهه بودم اما هر کاری کردم نتوانستم خودم را به رادیوی عراقی ها برسانم. عراقی ها هم هر روز از من نمونه گیری می کردند و من هم از همان مایع داخل نمونه ها میریختم تا بلکه بیشتر بمانم و بتوانم یک رادیو کش بروم. خیلی کش پیدا کرده بود و شک عراقی ها داشت زیاد میشد. بعد از دو سه روز یک مرتبه سه چهار نفر از بچه هایی که میشناختم شان به ردهه آمدند. حاج آقا باطنی که به شدت از درد فتق می نالید، روی تخت کناریام جا گرفت. بالای سرش رفتم و کمی با او صحبت کردم، اوضاع مشکوک بود. حاج آقا چیزی لو نمی داد. بعد از مدتی مسعود ماهوتچی با درد کلیه، هاشم انتظاری با درد دیگری، رسول بسیجی اهل همدان با درد آپاندیس و مصطفی مصطفوی بسیجی مشهدی هم با یک درد دیگر همگی با فاصله کمی در یک شب به ردهه آمدند.
با ورود هم زمان این چند نفر، به اوضاع مشکوک شدم. این وضعیت به هیچ وجه عادی نبود. فکرش را بکنید یک شبه پنج نفر از مشعوذين با هم مریض شوند. در تعجب بودم چطور بعثی ها شک نکرده بودند. با توجه به برنامه فراری که در اردوگاه ۱۱ به دلیل خبر پذیرش قطعنامه ناتمام ماند و با توجه به شناختی که از این بچه ها داشتم فهمیدم خبری در راه است. دهانم را نزدیک گوش یکیشان بردم و گفتم من که میدونم دارید فیلم بازی میکنید بگو بینم قضیه از چه قراره. او حاشا کرد. پیش یکی دیگرشان رفتم حتی به حاج آقا هم گفتم: «نمی شه شما یک دفعه همگی با هم مریض شده باشيد» بالأخره مغور آمدند که بله! قرار است با نقشه ای از پیش تعیین شده فرار کنیم. گفتم: «جا دارید منم بیام؟» حاج آقا باطنی خیلی استقبال کرد و گفت که اتفاقاً به یک نفر که مسلط به عربی باشد نیاز داشتیم. نقشه فرار از بیمارستان بعقوبه برنامه ریزی شده بود. باید خودمان را به بیمارستان بعقوبه میرساندیم. قرار شد هر کس فیلمی بازی کند و هر جور که می تواند خودش را به بیمارستان برساند. میعادمان شد بیمارستان بعقوبه برای اجرای نقشه فرار. من شروع کردم به تهیه یک مایع خونی و قرار دادن آن در دهانم، بچه ها هم با و سر و صدا پرستار را خبر کردند تا پرستار بالای سرم رسید و مایع را بالا آوردم. پرستار با دیدن صحنه استفراغ خونی حسابی وحشت کرد. بلافاصله پزشک را خبر کردند و پزشک هم دستور اعزام فوری ام به بیمارستان بعقوبه را صادر کرد. نقشه ام گرفته بود، حالا نوبت بقیه بود. همان شب حاج آقا باطنی و مسعود ماهوتچی و هاشم انتظاری هم موفق شدند و همه با هم به بیمارستان اعزام شدیم. رسول و مصطفی مصطفوی هم بعداً اعزام شدند. حالا به طور کامل داخل بیمارستان جمع شده بودیم. رسول که فیلمش درد آپاندیس بود را جراحی کردند و آپاندیس سالمش خارج شد. او بعد از عمل و قبل از به هوش آمدن کامل، مرتب هذیان می گفت، حالم خوب بود، من هیچیم نبود، چرا عملم کردید و از این حرف ها که نزدیک بود همه چیز را لو بدهد. ولی ما آرامش کردیم. مصطفی هم تهدید به عمل جراحی شد و برگشت. مانده بودیم ما چهار نفر؛ یعنی حاج آقا باطنی و من و هاشم و مسعود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🔹 فتح المبین ۱)
طرحریزی عملیات افتخار آفرین فتحالمبین از اواسط آبان ١٣٦٠ آغاز شد و پس از تلاشهای مستمر و خستگیناپذیر و انجام مشورتها و هماهنگیهای گسترده میان فرماندهان نظامی، سرانجام طرح عملیاتی شماره ١ فتحالمبین در اواخر دی ماه همان سال آماده شد. روز ١٣ بهمن ١٣٦٠ در پی یک نشست مشترک بین فرماندهان عمده سپاه و ارتش، طرح یادشده به یگانهای عمده اجرایی ابلاغ و متعاقب دریافت اطلاعات جدید در ٣٠ بهمن همان سال طرح اولیه بازنگری شد و طرح شماره ٢ در ١٣ اسفند انتشار یافت.
این عملیات با مراجعه به قرآن کریم، فتح نامگذاری شد و سرانجام در ساعت ۳۰ دقیقه بامداد روز دوشنبه دوم فروردینماه فرمان آغاز حمله بزرگ و سرنوشتساز فتحالمبین به شرح زیر صادر شد:
بسمالله الرحمن الرحیم، بسم الله القاصم الجبارین و یا زهرا
رزمندگان اسلام با دریافت پیام، عملیات حماسی و تاریخی فتحالمبین را در شمال خوزستان آغاز کردند و از جنوب و شمال غربی شوش و غرب دزفول در چند محور با ارتش عراق درگیر شدند.
#فتحالمبین
@defae_moghadas
🍂
12.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 «آقا مرتضی»
چهار دقیقه پایانی مستند
شهید مرتضی آوینی
🔸 دلهایتان را از دنیا بیرون کنید
پیش از آنکه بدنهایتان را از آن بیرون برند
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آوینی
#کلیپ
#نماهنگ
#مستند
@defae_moghadas
🍂
🍂 حماسه دولاب 5⃣
▪︎محمدرحیم حمهویسی
┄❅✾❅┄
🔸 به همراه تعداد زیادی نیرو، مهمات و حتی خود حاجی میکائیل عازم دولاب شدیم، همه آن تسلیحات را روی دوش خود گذاشتیم و با پای پیاده مسیر ۳ الی ۴ ساعته به روستای دولاب را باز طی کردیم. خیلی سخت بود. از یک طرف غم از دست دادن و شهید شدن جمع زیادی از دوستان و همرزمانمان و از طرف دیگر ترس محاصره روستا و از طرف دیگر خستگی راه.
🔸 ایستادگی دولاب
قبل از اذان صبح به روستا رسیدیم، تسلیحات را قبل از روشن شدن هوا نصب و آماده کردیم، ضد انقلاب وقتی نیروهای کمکی و تسلیحات را دید شروع به عقبنشینی کرد و روستا را کمکم ترک کرد. البته چند نفری از نیروهای ما را هم اسیر کرده بود اما بعد از مدتی آنها را آزاد کرد.
مردم روستای دولاب تا آخرین نفس بر عهد و پیمان خود پایدار ماندند و با تقدیم جان خود، حماسهای بینظیر و جاودان را در تاریخ انقلاب اسلامی ایران رقم زدند، بعد از این درگیری خونین جمع زیادی از مردم روستا به سپاه پیوستند و در دفاع از خاک و وطن خود کم نگذاشتهاند و از آن زمان تا امروز دیگر هیچوقت ضد انقلاب جرات نزدیک شدن به روستای دولاب را پیدا نکرد و نخواهد کرد.
جنایات گروهکهای کومله و دموکرات در حق مردم دولاب هیچ وقت از خاطره ما پاک نمیشود، چپاول، غارت، زورگیری، کشت و کشتار، اسیر گرفتن و حتی زنده چال کردن آنها برای همیشه در یاد ما میماند.
┄❅✾❅┄
پایان
#حماسه_دولاب
• جهاد تبیین 👈 نشر مطالب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂