eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۷۶ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ پشت سر نگهبان راه افتادم. دردآلود و بهت زده. دوست نداشتم زن جوانم پایش به زندان و کلانتری و این طور جاها باز شود. هر چه فکر می‌کردم چه طور ملاقات گرفته به جایی نمی‌رسیدم. تو اتاق اسماعیلی رو صندلی بچه به بغل نشسته بود. هانیه را با خودش آورده بود. دختر دومم همه اش یک سال و نیم بیشتر نداشت. زود از بغل‌اش قاپیدم. فهمید از آمدنش خوشحال شدم. نگاهی به سر و وضع‌اش انداختم. مد روز پوشیده بود. سر تکان دادم و نگاه کردم به اسماعیلی. نیشش تا بناگوش باز بود با همان لبخند چندش آور گفت - فکر کردی اسماعیلی آدم نیست. خودم زن و بچه دارم. می‌دانم دوری از آن‌ها چه قدر سخت است. طفل معصوم را نگاه کن دارد بال بال می‌زند. چپ چپ نگاه کردم به زنم لب‌های قرمزش را چسبانده بود به هم. لام تا کام حرف نمی‌زد. - خب ... دیدمتان ... پاشو بچه را بردار برو ... جرم من زیاد سنگین نیست ... بر می گردم خانه، نگران نباش. - این را تو می گویی... جرمت خیلی سنگین تر از آن است که فکرش را بکنی .... تازه ... الان وقت ناهار است .... - آن قدر هم بیلمز نیستیم. میهمان نوازی حالی مان است .... سفارش غذا دادم ... الان می‌رسد. آمدم دهان باز کنم که پرید تو حرف‌ام - این یک دستور است ... دلمان خواسته ناهار را کنار شماها بخوریم. خانمتان به گردن ما حق دارد. با جمله آخر خونم به جوش آمد چنان کبود شدم که زنم از جایش کنده شد. - من مامای زن آقای اسماعیلی بودم تو بیمارستان باهر ... بیمارستان خودمان. چشم غره‌ای رفتم و بچه را دادم بغل‌اش. آماده رفتن شدم که در اتاق باز شد و نگهبانی سینی به دست داخل شد. بوی غذای تازه و داغ تو فضای اتاق پر شد. بی اختیار دهانم پر شد از آب. چند روز بود غذا نخورده بودم. - لطفا بنشینید دور میز ... نترسید نمک گیر نمی‌شوید ... تمام چلوکباب را نجویده قورت می‌دادم. اسماعیلی هر چند قاشقی را که می‌بلعید تکه ای می‌پراند. فهمیدم قبل از آمدن من به اتاقش زیر زبان زنم را کشیده است. خانم هم مثلا برای نجات جان من سفره دل‌اش را باز کرده. استکان چای را رو میز گذاشته بودم که اسماعیلی شروع کرد به حرف زدن - خانم اطلاع دادن علیرضا سپاسی را خوب می‌شناسی. بی جواب به زنم نگاه کردم. پسر عموی زنم بود. همان مردی که سرهنگ طاهری را جلو در خانه‌اش ترور کرده بود. با علیرضا دوست بودیم. از آن حزب اللهی‌های یک بود. کتاب‌های اقتصاد و فلسفه آیت الله صدر را گروه او ترجمه و من خوانده بودم. اسماعیلی از جایش کنده شد و دور میز را قدم زد و بلند - پرسید جواب ندادی؟ - من با علیرضا سپاسی هیچ همکاری نداشته ام. نمی‌شناسم‌اش. حتی هم کلام هم نشده‌ام. - پیش قاضی و معلق بازی؟ تو را من بهتر از هر کس می‌شناسم. نشانمان بده و خودت را خلاص کن. به همین سادگی! نگاه کردم به زنم که مات به من نگاه می‌کرد. اسماعیلی پا تند کرد به طرف در و خفه گفت: - بهتر است خانم تشریف ببرند .. با رفتن زنم نفس بلندی کشیدم. وجودش برایم آزار دهنده بود. - خب چه کار می‌کنی؟ - گفتم که من علیرضا سیاسی را نمی شناسم. اسماعیلی دندان به هم سایید و بلند گفت: - سمج تر از تو ندیده ام ... ولی مطمئن باش به زانو در می آورمت .... به من می‌گویند اسماعیلی یکهو فکری به مغزم چنگ انداخت نگاه کردم به اسماعیلی. کارد میزدی خونش در نمی آمد. - پسر مگر کم داری؟ . چند روزی سرگرمشان کن و از این غل و زنجیر رها شو ... بعدش خدا بزرگ است این بهترین موقع برای فرار است .... شاید توانستی از دستشان فرار کنی. - ها ... چه ات شد؟ انگار آمدی سر قلاب .... جان بکن - با یک شرط همکاری می‌کنم ... بعد از شناسایی آزادم کنید. چشمان اسماعیلی گرد شدند و زل زدند تو صورتم انگار فکرم را خوانده بود با آن حال سر تکان داد و گفت من هم که از اول همین را گفتم ... نکند پیش زنت داشتی قیف می آمدی؟ - با او کاری نداشته باشید - ما فقط با تو کار داریم ... خیالت جمع ..... •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
12.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 از دیروز تا امروز ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ کانال حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 فساد دربار ۱۱ اسدالله علم به‌روایت دکتر حقانی ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸  بعد از ۲۸ مرداد، شاه در قامت یک دیکتاتور ظاهر شد و حتی سطوح خیلی پایین ارتش را هم خودش اداره می‌کرد. عَلَم به مدت ۱۰ سال، وزیر دربار بود. البته برخی از امور بود که شاه، حتی عَلَم را هم در جریان آن قرار نمی‌داد. اما به هر حال، در پیام‌هایی که شاه مخابره می‌کرد و کلیت امور و حتی، درباره فساد شاه، عَلَم آگاهی‌های زیادی داشت. البته او، در کنار امیر هوشنگ دولو قاجار، اردشیر زاهدی، امیرهوشنگ متقی و حسن قریشی، از کسانی بود که بساط فساد شاه را فراهم می‌کرد. برخی از عرصه‌ها هم بود که شاه خودش، به صورت مستقیم، با سفرای انگلیس و آمریکا وارد گفت‌وگو می‌شد و مسائل را حل و فصل می‌کرد. مسئله نفت از آن جمله بود. البته فرح، به دلیل این که عَلَم در مسائل فساد شاه نقش داشت، خیلی به او توجه نمی‌کرد. اما بقیه خاندان پهلوی، مثلاً خواهران و برادران شاه، مسائل خود با شاه را، از طریق عَلَم حل و فصل می‌کردند. تا سال ۱۳۵۶ که عَلَم در این سمت بود، در جریان تمام این مسائل قرار داشت. خودش هم در خاطراتش بیان می‌کند که کسی از این یادداشت‌ها خبر ندارد و جلد به جلد که می‌نوشت، به بانکی در سوئیس می‌فرستاد تا در آن جا نگهداری شود. این یادداشت‌ها، هم اکنون، یکی از منابع قابل اعتنا درباره دوره پهلوی و به ویژه ۱۰ سال پایانی آن است. چرا این یادداشت‌ها را به سوئیس می‌فرستاد؟ اگر کسی پهلوی‌ها را بشناسد، از این کار عَلَم تعجب نمی‌کند. عَلَم خودش هم در یادداشت‌هایش بارها به این مسئله اشاره کرده است که «الملک عقیم»؛ یعنی پادشاهی و قدرت، پشت خودش را نمی‌شناسد و حتی فرزندش را هم می‌کشد، تا قدرت خودش را حفظ کند. در تاریخ هم با شاهان بسیاری مواجه می‌شویم که برای حفظ قدرت‌شان، نزدیکان‌شان را هم به قتل رساندند. رضاخان هم، تمام کسانی را که در به قدرت رسیدن او تاثیر داشتند، به بهانه‌های مختلف کشت. عمده احساس خطرها هم، توهم او یا پرونده‌سازی‌هایی بود که توسط شهربانی انجام می‌شد. ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 خاطره مفرح برای شاه! 🔹در مورد برخورد با مخالفین در زمان شاه اسدالله علم، نخست وزیر و وزیر دربار در خاطراتش می‌نویسد: تا دیدم شاهنشاه خیلی کسل هستند، مقداری از قصه‌های زمان مصدق که در آن وقت واقعاً غصه بود برایشان تعریف کردم که من جمله مدیر یک روزنامه مصدقی را در مشهد که فکر می‌کنم نام خوشه یا سنبله داشت و به زن من فحاشی کرده بود به وسیله مرحوم محمدرفیع خان خزاعی تربتی که از اقوام من بود در مشهد دزدیدم و محمدرفیع خان او را برای من به بیرجند فرستاد. 🔹در بین راه میخ طویله‌ای به او فرو کرده بودند که واقعاً خیلی باعث ناراحتی من هم از لحاظ انسانی و هم از لحاظ اینکه مبادا بمیرد شد. بالاخره آن قدر او را نگاه داشتیم و معالجه کردم تا مصدق افتاد. شاهنشاه خیلی خندیدند و قدری از وضع کسالت درآمدند. 🔸 یادداشت‌های اسدالله علم، ج۲، ص۲۵۹ •┈••✾✾••┈• @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 شط علی کجاست؟ شط‌علی نام آبراه، جاده، اسکله و روستایی در هورالهویزه و در شرق پاسگاه کیان‌دشت است و جاده ۲۰ کیلومتری شط‌علی پس از عبور از جنوب آبراه شط‌علی به مرز دو کشور منتهی می‌شود. اسکله شط‌علی در زمان جنگ و در زمان عملیات در هور به عنوان یکی از نقاط حرکت قایق‌ها و همچنین به‌عنوان محور اصلی شناسایی و کسب اطلاعات از دشمن مورد بهره‌برداری قرار می‌گرفت. قرارگاه سری نصرت به فرماندهی شهید علی هاشمی مدت‌ها در این منطقه برای شناسایی عملیات در هور فعالیت می‌کرد. محور شط‌علی یکی از محورهای هجوم قرارگاه نصر در عملیات خیبر نیز بود و رزمندگان لشکر ۵ نصر، نبرد خود را از این منطقه آغاز کردند. در این منطقه آموزش غواصان و نیروهای اطلاعات و عملیات یگان‌ها نیز انجام می‌گرفت. در جریان بمباران شیمیایی گسترده مناطق عملیاتی خیبر و بدر، اسکله شط‌علی اولین نقطه‌ای بود که مورد حملات سنگین شیمیایی گسترده مناطق عملیاتی یگان‌های دشمن قرار گرفت و جمع زیادی از رزمندگان در این منطقه مصدوم و یا به شهادت رسیدند. •┈••✾✾••┈• @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 خورشید مجنون ۱۹ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• تازه آفتاب طلوع کرده بود. در این ساعت منطقه کاملا آرام بود. به جز صدای پرندگان و وزش نسیمی خنک چیزی شنیده و احساس نمی شد. از جیب فرماندهی پیاده شدم و نگاهی به اطراف و چادرها انداختم. به عقب برگشتم. فرمانده تیپ را دیدم و از ایشان گله کردم که چرا روی نقطه صفر مرزی نیرو مستقر نکرده است. قرار شد تعدادی نیرو به جلو برود و در محل چادرها و بین دو پیچ جاده مستقر شود. زمانی که خاطرم از بابت این خط جمع شد برگشتم و به جاده شهید همت رفتم. روی جاده شهید همت در نزدیکی پد مهمات، خط تشکیل شده بود. بهنام شهبازی، فرمانده تیپ ۸۵ تا این لحظه جزء مفقودان بود؛ دیگر بچه های - مسئول در تیپ این خط را تشکیل داده بودند. قدری جلوتر یک خاکریز داشتیم که عمود بر جاده شهید همت بود. این خاکریز که در حدود یک ونیم متر ارتفاع داشت تا سیل بند شرقی هور یعنی نزدیک به آبراه زبره قدیم یا خشکی شهید بقایی، ادامه می یافت. جای نسبتاً مناسبی برای استقرار و تشکیل خط بود. چند قبضه مینی کاتیوشا و تفنگ ۱۰۶ و یک یا دو قبضه پدافند هوایی روی جاده شهید همت مستقر شد. یک تانک و نفربر عراقی هم حدود دو کیلومتر جلوتر روی جاده دیده می‌شدند. آن نقطه کمین عراقی ها بود. بعد متوجه شدیم یک گروه تخریب از عراقی‌ها هم در آنجا هستند، چون یک پل در آن نقطه داشتیم که عراقی‌ها با منفجر کردن آن پل، قصد داشتند آب غرب جاده شهید همت را به شرق جاده منتقل کنند تا زمین خشک شرق جاده که تا سیل بند شرقی نیز به همین صورت خشک مانده بود به زیر آب برود. عراق به دنبال این بود که بین خودش و ما مانع ایجاد کند. ظهر شده بود. از آن‌نقطه برگشتم. قبل از بازگشت سفارش‌های لازم را به بچه های مسئول دادم. به آنها گفتم خیلی زود یک تپه یا لااقل یک دکل چندمتری برپا کنید و با دوربین جلو را ببینید. ما نیروهایی را جلو داریم که احتمالاً در حال برگشت‌اند. در صورت دیدن بچه ها با احتیاط به آنها کمک کنید. از آنجا که در روز گذشته آب و نان به بچه ها نرسیده بود، نیروها اذیت شده بودند. با فرماندهان همۀ یگانها صحبت شد که پشتیبانی را فعال کنند؛ به خصوص آب و یخ به نیروها برسانند. سوزش شکمم همچنان مرا آزار می‌داد. برگشتم و از روی سیل بند شرقی هور به طرف جنوب حرکت کردم. تک‌ماشین‌هایی از یگانها روی سیل بند بودند. در جاهایی از سیل بند هم نیرو مستقر شده بود حرکتم را روی سیل بند تا دو سه کیلومتر مانده به جاده سیدالشهدا ادامه دادم. در این نقطه چند تن تانک و نفربر و تعدادی هم نیرو از برادران ارتش حضور داشتند. جلوتر رفتم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂