eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 ۲۶ دی ۱۳۵۷، محمدرضا پهلوی با ۳۸۴چمدان و صندوق اموال مردم ایران از کشور گریخت 🔹سرمایه هایی که محمدرضا پهلوی هنگام فرار با خود برد: ۵٠٢۶ عدد الماس، ٣۶٨ حبه مروارید، ۵٠ قطعه زمرد، ۵٠ میلیون دلار منابع ارزی در بانک های ایران، ١١٨ میلیون دلار منابع ارزی ایران در لندن و نیویورک ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 خورشید مجنون ۲۳ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈•   از آنجا که روز قبل از علی شمخانی خواسته بودم یک هلیکوپتر اعزام کند تا با آن گشتی روی منطقه داشته باشیم، حدود ساعت هشت صبح یک فروند هلی کوپتر ۲۰۶ در محوطه قرارگاه فرود آمد. احمد محسن پور همراه هلی کوپتر بود. گفت: «این هلیکوپتر آمده است تا یک گشتی در منطقه داشته باشید.» گفتم: «به خلبان و کمک ایشان نگویید من که هستم.» سوار هلی کوپتر شدیم. هرکدام از ما یک اسلحه کلاشینکف همراه خود داشتیم. محسن پور را درست یادم نمی آید اما خودم ضمن اسلحه کلاشینکف، یک کلت ماگارف هم داشتم. ابتدا با ارتفاع پایین به پشت خط خودمان رفتیم تا نیروهای خودی ما را ببینند و تیراندازی نکنند هلی کوپتر یک مانور کوچک با ارتفاع پایین در طول خط خودی انجام داد. جهت قرارگاه را به محسن‌پور نشان دادم و گفتم: «بگویید با ارتفاع پایین به آن سمت بروند.» هلی کوپتر قدری جلو رفت برای یک لحظه یک سیاهی را در دوردست دیدم که می‌توانست قرارگاه و جاده توپخانه باشد. کمی جلوتر هلیکوپتر دور زد که برگردد. به احمد گفتم: بگو به جلو بروند؛ هنوز خیلی مانده است.» هلی کوپتر مجدداً چرخی زد و به سمت قرارگاه رفت، اما قدری که جلو رفتیم خلبان گفت: «دشمن به طرف ما تیراندازی می‌کند. ضمناً هلیکوپتر آنها هم در آسمان منطقه است.» سپس شروع کرد به کم و زیاد کردن ارتفاع. گاهی یک باره پنج، شش متر بالا و پایین می شد. عادت به این نوع پرواز نداشتم، اما از آنجا که حدود سه روز بود که هیچ غذایی نخورده بودم و شکمم کاملاً خالی بود، طوری نشد. خلبان گفت: «به سمت ما موشک پرتاب می‌کنند و دیگر نمی شود جلوتر رفت!» قصد داشتم حتی اگر شده برای یک لحظه هلیکوپتر در محوطه قرارگاه بنشیند، اما برادران گفتند نمی‌شود. «ما از این جلوتر نمی توانیم برویم.» درنهایت به طرف خط خودی برگشتیم. نزدیک خط خودی چند گلوله سبک آرام به شیشه هلیکوپتر اصابت کرد که طوری هم نشد. ظاهراً فاصله زیاد بود. بالاخره از روی خط خودی رد شدیم و در قرارگاه خاتم ۳ پیاده شدیم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 ورود آزادگان آزاده سرافراز، عباسعلی مومن معروف به عباس نجار هنگام استقبال مردمی بعد از آزادی از اسارت ۱۳۶۹/۶/۵ - مشهدمقدس - منطقه میدان بار نوغان - دروی - ده متری عطار - جاده سیمان 🔹 آزاده تکریت ۱۱ ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ #خاطرات_کوتاه #خاطرات_آزادگان @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۸۱ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ صدای زنگ تلفن بلند شد. پریدم و گوشی را برداشتم. نامجو بود. نفس نفس می‌زد. انگار تمام دانشکده افسری را کلاغ پر برده بودندش. - دستم به دامنت مهندس باید کمک کنی ... قراره یک عده منافق حمله کنند به دانشکده ... تنها هستیم. دانشکده را سپرده‌اند به من. مانده بودم چه جوابی بدهم ... من که به تنهایی کاری از دستم برنمی آمد. چند لحظه ای بی حرف به صدای نفس‌های همدیگر گوش کردیم. - ها چه شد؟ کمک می‌کنی یا نه؟ باید زود تکلیفم را روشن کنم. - چرا که نه ... فقط مانده ام چه‌طوری بچه های مسجد را جمع کنم ... آن هم این وقت روز .... همه پخش و پلا ..هستند - هر کاری می‌خواهی بکنی زود باش ..... و گرنه انبارهای دانشکده خالی می‌شود .... حمله کنند جلودارشان نمی‌شویم ها. دفتر تلفن را برداشتم به ردیف رو اسم‌ها چشم کشیدم. اعصابم به هم ریخته بود و تمرکز نداشتم. ترسی که تو صدای نامجو بود پشتم را لرزاند. عرق سردی رو پیشانی ام نشست. برگ‌ها را تندتند ورق زدم. اسم ها جلو نگاهم تیره و تار می‌شدند. شماره برادرهای گل آور چند بار از جلوی نگاهم رد شد. دست بردم به شماره گیر و شماره علی اکبر گل آور را گرفتم. - یا شانس و یا اقبال ... خدایا کمک کن ... در آخرین زنگ گوشی را برداشتند خودش بود. بی سلام و احوال پرسی رفتم سر اصل مطلب، خداحافظی نکرده گوشی را گذاشت. نفس راحتی کشیدم و دویدم تو اتاق کارم. تفنگ ژ-۳ را تو کمد لباسها جاسازی کرده بودم. دور از چشم خانم و دخترها. همیشه از این که ببینندش ترس داشتم. الم شنگه‌ای به پا می‌شد که تمامی نداشت. حتی شاید پای ساواک هم به خانه باز می‌شد. خانم با انقلاب و آدم‌های انقلابی میانه ای نداشت. - تمام این شلوغی‌ها چند ماه بیشتر طول نمی‌کشد. خودت را قاطی نکنی. به اندازه کافی گزک دستشان دادی. - این عقیده شما و خانواده تان است .... انقلاب شده ... آن هم چه انقلابی ... به این راحتی‌ها حریف مردم نمی‌شوند ... این دفعه را کور خوانده اند. - به همین خیال باش ... آن همه گاردی را برای همین روزها آماده کرده اند ... همه شان جان بر کف هستند ... - شاید حرف تو بشود ... معلوم است مردم را ندیده ای؟ - مردم از گوشت و استخوان هستند ... تانک که نیستند ... گلوله که نیستند - هستند؟ - بله ... هزار تانک هم جلودارشان نیست. دستی به سروگوش تفنگ کشیدم و دویدم رو پشت بام. دانشکده افسری در سکوت ترس آوری فرورفته بود. به عمارت ماتم زده ای می ماند که همه صاحبانش یکجا مرده باشند. نامجو را صدا زدم. صدایم تو دانشکده چرخ زد. صدایی شنیده نشد. دست‌هایم را لوله کردم دور دهانم. با تمام صدایم فریاد کشیدم. دوباره بی جواب ماندم. یکھو یاد تلفن افتادم. دویدم تو ساختمان. شماره دانشکده را گرفتم. کسی گوشی را برنداشت. برگشتم رو پشت بام. خیس عرق شده بودم. سوز سرمای زمستان لرزاندم. با آستین بلوزم عرق سر و صورتم را گرفتم. خم شدم تو خیابان و دانشکده. به شکارچیای می‌ماندم که دنبال شکار می‌گشت. موتورسواری با تمام سرعت اش از جلو ساختمان گذشت. ترکش جوان موبلندی سوار بود. تیپ هیپی ها را داشت. پاچه گشاد شلوار جین‌اش مثل دو گوش بزرگ بال بال می‌زد. تا آخر دیوار دانشکده رفت و برگشت. انگار برای شناسایی آمده بودند. خودم را عقب کشیدم تا دیده نشوم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 به یاد سردار دل‌ها حاج قاسم سلیمانی کلیپی کمتر دیده شده ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ کانال حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 زمین‌خواری رضاشاه ۱ زهرا سعیدی ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸رضاشاه بزرگ‌ترین زمین‌خوار تاریخ ایران بود؛ تا جایی که بسیاری از روزنامه‌های خارجی نیز به این موضوع اشاره و نقد بسیاری به این اقدام او وارد کرده‌اند. رضاشاه زمین‌های دولتی را به بهانه‌های مختلف غصب می‌کرد. البته بعد از سقوط حکومت وی، بسیاری از زمین‌های غصب‌شده به مردم بازگردانده شد. این کار با تصمیم نمایندگان مجلس انجام شد و تا سال 1327 همچنان پابرجا بود، اما از سال 1327 و پس از ترور نافرجام محمدرضا پهلوی، موضوع زمین‌خواری دوباره آغاز شد و محمدرضا نیز به‌تدریج به یکی از زمین‌داران بزرگ تبدیل شد. موضوع زمینخواری رضاشاه و پسرش و زمین‌های غصب‌شده توسط آنها موضوع این مقاله است. ▪︎ زمین‌خواری رضاشاه رضاشاه بعد از به قدرت رسیدن زمین‌های زیادی را به نام خود ثبت کرد. بهانه‌های رضاشاه برای غصب زمین‌ها، حفاظت از آنها در برابر دشمنان خارجی بود؛ برای نمونه، استدلال او برای غصب زمین‌های شمال کشور، تسلط حکومت بر شمال کشور از طریق زمین‌ها، جهت جلوگیری از نفوذ کمونیسم بود. رضاشاه با این بهانه توانست زمین‌های زیادی را از آن خود کند. آمارهایی که در این زمینه وجود دارد تا حدودی ضدونقیض است، اما همه آنها بر گسترده بودن این سطح از زمین‌خواری دلالت دارند. مطابق یکی از آمارهای موجود در بیست سالی که رضاخان دیکتاتور ایران بود، نواحی وسیعی از کشور، که شامل هفت‌هزار روستا، آبادی و مرتع می‌شد، به تملک وی درآمد. ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂‌
🍂 نظر سفیر آلمان در مورد رضاشاه بزرگ! 🔹ویپرت بلوشر سفیر آلمان، در کتاب خاطراتش می‌نویسد: رضا شاه کلا بی‌سواد است و بی فرهنگ. نه تنها با هیچ زبان خارجی آشنا نیست، بلکه حتی فارسی را هم به طرز عامیانه ای صحبت می کند، از همان نوع که در کوچه و خیابان می توان شنید و این خود علت آن است که او از هر معاشرتی خود را کنار می کشد. يك خصلت خوب دارد و نود و نه تا بد. 📚 منبع: کتاب سفرنامه بلوشر/نوشته ویپرت بلوشر(سفیر آلمان در ایران) /ترجمه کیکاووس جهانداری/صفحه273 ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂‌
🍂 رو به خطر در اورژانس کار می‌کردیم. راننده آمبولانس بودیم‌.صدای آژیز که می‌آمد برعکس همه می‌دویدیم سمت ماشین و راه می‌افتادیم. اگر از صدای انفجار می‌فهمیدیم، می‌رفتیم سمتش. اگر هم نمی‌شد رادیو گوش می‌کردیم. اعلام می‌کرد. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 خورشید مجنون ۲۴ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈•   بعد از ظهر همان روز احمد غلام پور پیغام داد که با من کار دارد. در حدود ده کیلومتری شمال پادگان حمید یک قرارگاه تاکتیکی داشتند. به آنجا رفتم. ایشان گفت: «آماده باشید فردا اول صبح به گُلف، (پادگان شهید محلاتی) بروید. در آنجا باید یک گزارش کامل از هجوم دشمن به هور و آخرین وضعیت سپاه ششم خدمت آقای هاشمی رفسنجانی بدهید.» - شما فرمانده قرارگاه کربلا هستید. فرمانده همۀ ما شما هستید، چرا من باید گزارش بدهم؟ منطقه هور خط حد سپاه ششم بوده است و الان بعد از علی هاشمی شما باید گزارش بدهید. دلم شکست! برادر غلام پور خجالت می‌کشید در آن جلسه حاضر شود و گزارش بدهد. برای فرماندهی مثل ایشان سخت بود بعد از این عقب نشینی و تلفات نسبتاً زیاد در جلسه حاضر شود و گزارش بدهد. از آنجا که احمد غلام پور خیلی برای من عزیز بود، دیگر چیزی نگفتم. هردوی ما از مفقود شدن علی هاشمی ناراحت و نگران بودیم. هرچه زمان نبودن علی طولانی تر می شد به ناراحتی ما افزوده می شد. غلام پور فرمانده باظرفیتی بود و در حضور من گریه نمی‌کرد. اما مطمئن بودم ایشان هم مثل من در خفا و زمانی که تنها بود اشک می‌ریخت. لحظه‌ای نبود که علی از ذهنم دور شود. خجالت می‌کشیدم به منزل‌شان سربزنم. اصلاً جرئت نداشتم با خانواده او، به خصوص مادرش روبه رو شوم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╭─┅🌿◇🌺◇◇🌺◇🌿┅─╮ 🍂 روزشمار سالهای دفاع مقدس شنبــــــــــــــــــــــــه ۱۳۶۱ تیـــــــــــــر ۲۶ ۱۴۰۲ رمضـــــان ۲۵ 1982 ژوئــــیه 17 ┄❅✾❅┄ در چنین روزی 👇 🔸 وقايع مرحله دوم عمليات رمضان تا ساعت ۲۴ ديشب در خبرهـای روز ۱۳۶۱/۴/۲۵ آمـده: "نصر ۶"كه با شكستن خط مقدم دشمن شروع موفقی داشت، با مقاومت نيروهای مسـتقر در خطوط بعدی و براثر آتش شديد توپخانه‌های آنها، نتوانست مثلثی اول را تصـرف كنـد و با آنكه مقداری از خاكريز مورد نظر (از مثلثی اول تا كانال ماهی) احداث شـد، ولـی فشـار دشمن ـ كه با روشنايی هوا شديدتر می‌شد ـ ادامه كار را ناممكن ساخت و نصر ۶ به ناچار بـه پشت جاده بوبيان ـ زيد بازگشته است. 🔸 "نصر ۴"در آخرين ساعات روز گذشته مجبور شد در محـور "تيـپ ۷ ولـيعصـر (عـج) يك گردان ديگر وارد كند ولی اين گردان نتوانست اقدام مثبتی انجـام دهـد و بـه محاصـره دشمن درآمد. با پيش آمدن اين وضعيت، دو گروهان از نيروهـای"تيـپ ۸ نجـف" كـه در احتياط بودند ـ به منظور كمك به نيروهای در عمق و انهدام دشمن ـ وارد عمـل شـدند و اگرچه چندين تانك و نفربر را منهدم و شماری از نيروهای دشمن را هلاك يا اسير كردند، ولی اين عمل نيز در وضعيت قرارگاه "نصـر ۴ "تـأثيری نداشـت و نيروهـای ايـن قرارگـاه همزمان با فشارهای شديد دشمن، به ناچار عقب نشـينی كردنـد در حالی كـه شماری از نيروهای يك گروهان از تيپ ۷ وليعصر (عج) در محاصره دشمن بودند. 🔸 در محور "نصر ۷،" تيپ ۱۴ امام حسين(ع) كه سريع خود را به كانال ماهی رسانده بود، در زير انبوهی از آتش انواع سلاح‌های دشمن، برای پدافند از مواضـع متفرقـه مشـغول اقـدامات مهندسی شد ولی عدم الحاق با جناح راست و نفـوذ دشـمن سـبب شـد تـا قرارگـاه دسـتور عقب‌نشينی بدهد. در محور "نصر ۸،" تيپ ۲۵ كربلا نيز كه با تأخير وارد عمل شده بود، موفـق شـد بسـياری از تانك‌های دشمن را منهدم كند ولی با توجه بـه اوضـاع كلـی عمليـات، ناچـار بـه پشـت جـاده بوبيان ـ زيد عقب نشست. بدين ترتيب مرحله دوم عمليات رمضـان نيـز بـدون دسـتيـابی بـه اهداف مورد نظر به پايان رسيد، هرچند آسيب‌های جدی به نيروها و ادوات دشمن واردشد. 🔸 در آخرين اقدام، بعدازظهر امروز چند دسته آر.پی.جی. زن برای شكار تانكهای دشمن بـه جلو اعزام شدند كه چندين دستگاه تانك و نفربر را منهدم كردند. در اين مرحله از عمليات ۱۷۰۰ تن از نيروهای دشمن كشته يا مجروح شدند و ۱۱۵ تانـك و نفربر و ۱۵ خودرو منهدم شد و ۱۰ تانك نيز به غنيمت گرفته شد، همچنين حدود ۲۰ تن نيز به اسارت نيروهای خودی در آمدند. 🔸 مرحله دوم عمليات رمضان امروز به پايان رسيد و وضعيت بوجودآمده عليرغم پيش‌بينی‌های قبلی پيروزی قاطع نظامی را در بر نداشـته اسـت. آقای محسن رضايی فرمانده سپاه در مصاحبه‌ای ضمن برشماری برخی معذوريت‌ها و محدوديت‌هـا، در تشـريح اهـداف عمليـات و‌اوضاع كنونی گفت: «خودداری ما از دست زدن به كارهايی است كه ديگران آن را در جنگ اجتناب ناپذير مي‌دانند، ولی به دليل اعتقاد اسلامی، ما نمی‌توانيم آن كارها را انجـام دهيم و ملزم به رعايت اصول اسلامی هستيم. حضور ما در ۱۰ كيلومتری بصره كه بارها اتفاق افتاده، هر وقت بخواهيم می‌توانيم آنجا باشيم. @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ ╰─┅🍂◇•🌺•◇•🌺◇🍂┅─╯ ‎‌‌‌‌‌‎
یادمان شهدای عملیات رمضان
🍂 آزاده سرافراز اردوگاه تکریت ۱۱ آقای خسرو میرزایی در توضیح این تصویر می نویسد: ✍ پرچم ایران ساخته شده در آسایشگاه ۶ بند ۲ اردوگاه ۱۱ تکریت که قرار بود هنگام آزادی بر روی سینه‌مان زده شود که تعدادی از عزیزان موفق به این‌کار شدند. قسمت سبز این پرچم از نوار پتو و قسمت سفید از زیر پيراهن که قسمت قرمز رنگ شده است. 🇮🇷✌️ 🔹 آزاده تکریت ۱۱ ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۸۲ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ موتور جلو در ساختمان ما ترمز کرد و چند لحظه ای همان طور ماند. سعی کردم حرفهایشان را بشنوم. صدای اگزوز موتور گوش را کر می‌کرد. از خیرش گذشتم. خمیده خمیده دویدم طرف دیوار دانشکده. نامجو پشت دیوار ایستاده بود. ابروهایش گره شده بودند به هم. پیشانی‌اش پر از خط ریز و درشت بود. صورتش به کبودی می‌زد. ترسیدم سکته کند. آهسته و خفه صدایش زدم. هول سر بلند کرد. - کسی را فرستادم دنبال بچه ها ... باید الان پیداشان شود - خدا کند ... دلم شور می‌زند ... نه برای خودم ... برای دانشکده. میدانی چه قد مهمات تو انبارها است؟ کافی است بیفتد دستشان... آن وقت خدا می‌داند چه می‌شود... به کسی رحم نمی کنند ... بیچاره مردم... حرف‌های نامجو می‌ترساندم. به گمانم رسید اگر جلو منافقین گرفته نشود به جای آب فرمانفرما، جوی خون از زیر ساختمان‌ها رد خواهد شد. دویدم سراغ تلفن و علی اکبر گل آور، پدرش گوشی را برداشت. از آن ارتشی‌های مذهبی تیز بود. موقع صحبت با تلفن هم خبردار می ایستاد. گفت - علی رفته دنبال بچه های مسجد. الان وقت بدی است علی اصغر و حسن هم رفته اند. پسرهایش را می‌گفت. همه شان پارتیرزان بودند. گوشی را تازه گذاشته بودم که صدای زنگ خانه، نه یک بار بلکه پشت سرهم بلند شد. در را که باز کردم علی اکبر جلوتر از بقیه دوید تو. پشت سرش بچه‌های مسجد ریختند تو خانه. خیلی بودند، همه شان را می‌شناختم. بعضی هاشان را درس قرآن داده بودم و آموزش اسلحه - تفنگ کو؟ بدون تفنگ که نمی‌شود ... داش اسدالله - تفنگ تا دلتان بخواهد هست ... باید از پشت بام بپرید تو دانشکده. سرهنگ نامجو انتظار شما را می‌کشد. دسته جمعی رفتیم رو پشت بام. نامجو همانجا سرجایش ایستاده بود. بچه ها را که دید صورتش پرخنده شد. بچه ها یکی یکی پریدند تو دانشکده. چنان حرفه‌ای که انگار برای هزارمین بار بود از آنجا داخل دانشکده می‌شدند. من و علی اصغر و علی اکبر و حسن ماندیم رو پشت بام. آسمان پرشده بود از ابر اما از باران خبری نبود. خمیده خمیده پشت بام را دور می‌زدیم و به همه جا نگاه می‌کردیم و برمی‌گشتم. به طرف دانشکده اگر قرار بود حمله ای باشد از آنجا بود. نامجو و نیروهایش دانشکده پراکنده شده بودند. رگه های سیاه و کبود رو آسمان کشیده شده بود که صدای فریاد چند نفر تو خلوتی خیابان پیچید با احتیاط سرک کشیدم تو خیابان. چند نفر داشتند از دیوار دانشکده بالا می‌کشیدند. به طرفشان شلیک کردم. گلوله کوبیده شد به لبه دیوار و سوت کشید. مردها پریدند پایین و جا عوض کردند. از داخل دانشکده صدای گلوله آمد. بعد صدای دویدن چند نفر به طرف ساختمان ما. نامجو جلوتر از بقیه بود. - چند نفر هستند؟ - نمی دانم. - چند تاشان را دیدم ... باید زیاد باشند. - مواظب دیوارها باشید. می‌خواهند داخل دانشکده شوند. فریادشان برای گول زدن ما بود. نامجو سر چرخاند طرف نیروهایش فریاد زد - آماده یکهو همه دویدند سر جاهایشان. زیر لب گفتم نبرد آغاز شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂