eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.6هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 عصر دوستان بخیر بی مقدمه عرض کنم که باز هم آقا رحیم ما بر مرکب قلم نشست و بر کاغذ خیال جولان داد و اثر دیگری در این عید عزیز بجا گذاشت. آزاده عزیز، حاج رحیم قمیشی رو که قبلا هم ازشون خاطره زدیم. بهرحال سعی ما اینه مطلب بلند نزنیم ولی این یکی رو دلمون نیامد. مطالعه بفرمایید و لذت ببرید 👇
🍂 🔻 برای برادرم ابراهیم! رحیم قمیشی به من گفته‌اند کمتر دلگیرانه بنویسم، آن هم در روزهای جشن و سرور! راست می گویند، مردم کم گرفتاری دارند که نوشته‌های من هم غم دیگری شود بر دلشان. به‌ چَشم! لطفا لبخندی بزنید، عید مبارکی بگویید و بعد ادامه دهید... فراموش کنیم قیمت خیلی چیزها چند برابر شده، تحریم خارجی ها شدیم ولی محصولات ایرانی‌مان هم نایاب شدند، فراموش کنیم جوان‌ها بیکارتر شدند، کارخانه‌ها باز دارند بسته می‌شوند! فراموش کنیم... چند کلامی برای حضرت ابراهیم می‌خواهم بنویسم؛ برادر حضرت ابراهیم عزیزم! فکر کردی خدا گفت فرزند عزیزت را قربانی کن! گفتی خدایا قربانت بروم... این هم فرزندم. و خدا گفت فدات عزیزم! برو گوسفندی قربانی کن، تو از آزمایش سربلند آمدی بیرون، قبول شدی! آفرین. و آن‌روز مبارک شد برای همه‌ما، تا امروز می دانی بیشتر از هزار سال است! حالا برادر ابراهیم جانم نگاهم کن! دوستی داشتم اسمش ابراهیم بود؛ "ابراهیم چفقانی"، خیلی دوستش داشتم. مادرش از سادات بود، چقدر پز مادرش را می‌داد، توی همان جبهه و سنگرهای تاریک از عشقش به مادرش می‌گفت، چقدر او را دوست داشت. نمی‌دانی چقدر هم چشم‌های جذابی داشت، نمی‌شد مستقیم توی چشم‌هایش نگاه کرد. بس که پر‌رنگ بودند! می‌دانی چه شد آخرش، ابراهیم؟ با همان لبخندش رفت زیر آتش. بعدا که دیدیمش هنوز لبخند روی لب‌هایش بود. ولی جان شیرینش را داده بود دو دستی به خدا. خیلی هم راضی بود. یک ذره هم تردید نکرد. حتی نگفت خدایا خودت را به من نشان بده! برادرم ابراهیم! یک رفیق دیگر هم داشتم اسمش هم‌اسمت بود. "ابراهیم صمدی" نمی‌دانی چقدر ناز بود. لاغر اندام، موهای قهوه‌ای، صورتی روشن و بور، او هم همیشه می خندید. خیلی دوست‌داشتنی بود. اتفاقا عملیات کربلای چهار پیش هم بودیم. شب تا صبح یک‌ذره نخوابید. وقتی فهمید محاصره شده‌ایم اصلا هم نترسید. می‌دانی! تعداد عراقی‌ها شاید بیست برابر ما بود. ما دویست سیصد نفر بودیم آن‌ها بیشتر از هفت هشت هزار نفر! ابراهیم در محاصره هم با همان لبخندش بود. اصلا وقتی تیر خورد وسط شکم نازنینش و همه لباس‌های اتو کشیده‌اش خونی شد، باز هم هیچ نگفت... اصلا هم شکایت نکرد. گفتم ابراهیم کجا ببرمت، محاصره‌ایم. هیچ نگفت گفتم راهی پیدا کردم برمی گردم می‌برمت. خندید و آرام خوابید! نمی‌دانی چه خواب عمیق و راحتی! هنوز با همان لبخندش خوابیده. ابراهیم! باور کن گریه نمی‌کنم... الکی گاهی اشک‌هایم می‌آیند! می‌دانم ناراحت می‌شوی، شب عیدی. 👇👇👇
🍂 حضرت ابراهیم برادرم! "ابراهیم فرجوانی" نوجوان را نگفتم. بقیه ابراهیم‌ها را نگفتم که ده‌تا و صد‌تا نبودند، هزارها بودند... اصلا هم به خدا نگفتند مستقیم باهاشان حرف بزند. جبرئیل را هم ندیدند، صدایش را هم نشنیدند. پیامبر هم نشدند... ولی رفتند وسط آتش و باز خندیدند. نمی‌خواهم مقایسه‌شان کنم با تو! اما بگویم ما هم خیلی ابراهیم داشتیم. برادر ابراهیم جانم! معلوم است خدا خیلی دوستت داشته که هزارها سال است عید قربان را برای تو گرفته. رویم نشد به خدا بگویم، تو خودت به خدا بگو... بگو خدایا، اینها هم این همه ابراهیم داشته اند. کمی از عیدها و خوشی‌ها را هم به ما بدهد. می‌خواهیم بخندیم. می‌خواهیم جشن بگیریم. می‌خواهیم ما هم بگوییم ببینید خدا رفیق‌مان است. می‌خواهیم بگوییم ببینید ما هم پارتی داریم! ابراهیم! بگو خدایا حواست هست این‌ها از غصه دق نکنند؟ بگو خدایا این ها خیلی منتظر اخبار خوش‌اند! بگو خدایا دلشان می خواهد بارانت را هم ببینند. بگو این‌ها هم رفیق‌های تو هستند... ناگهان ما را میان آتش، سرد و سلامت کند! ناگهان بگوید سختی تمام... ناگهان بگوید عید شد. عیدی که تمام نمی‌شود! آنقدر بخندیم که دل‌درد بگیریم! آنقدر که یادمان برود شکایتی هم داشتیم! آنقدر عاشقش شویم که هی خوابش را ببینیم، هی با او حرف بزنیم، سیر نشویم! آنقدر که دیگران حسرت زندگیِ ما و خوشی‌های ما را بخورند! یعنی برای خدا کاری دارد؟... @ghomeishi3 @defae_moghadas 🍂
🍂 نشانم ده صراط روشنم را خودم را، باورم را، بودنم را خداوندا من از نسل خلیلم به قربانگاه می‌آرم "منم" را   اسماعیلهای وطنم را ، ایرانم را ای عشق میآرم همه هستی یم را @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@defae_moghadas ‌سلامي تقـدیم به ساحت قدســے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج) السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ 🌺یا اباصالحَ المهدی 🌺 🌺یا خلیفةَالرَّحمن🌺 🌺و یا شریکَ القران 🌺 🌺ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ🌺 🌺سیِّدی و مَولای🌺 ْ الاَمان الاَمان ☀️دعاي صبگاه☀️ ⚡️پروردگارا دردنیاوآخرت ⚡️به مانیکی واحسان فرما ⚡️وماراازعذاب آتش دوزخ ⚡️مصون بدار. ✨دعاي ايه٢٠١بقره✨ 🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊 ✨ 💎 ✨💕✨
🍂 🔻 خاطرات طنز جبهه روبوسی😘 🕊 شب عملیات، و خداحافظی آن، طبیعتاً باید با سایر جدایی‌ هاتفاوت می‌داشت. کسی چه می‌دانست، شاید آن لحظه، همه‌ی دنیا و عمر باقی مانده‌ی خودش یا دوست عزیزش بود و از آن پس واقعاً دیدارها به قیامت می‌افتاد.🤔 چیزی بیش از بوسیدن😘، ‌بوییدن و حس کردن بود. به هم پناه می‌بردند. بعضی‌ها برای این‌که این‌جو را به ‌هم بزنند و ستون را حرکت بدهند، می‌گفتند: «📣پیشانی، برادران فقط پیشانی را ببوسید، بقیه حق‌النسا است، 😅 حوری‌ها را بیش از این منتظر نگذارید»😄 حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
@defae_moghadas
7.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم آموزش غواصی در پلاژ اندیمشک آذر ماه۱۳۶۵ (گردان حمزه سیدالشهدا لشکر ۷ ولیعصر) @defae_moghadas
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
@defae_moghadas
🍂🍂 🔻 3⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی با غلامپور و سوداگر و چند نفر دیگر از فرماندهان جلسه داریم. ننه از خانه زنگ می زند و میگوید رسميه را برده اند بیمارستان. به بچه ها می گویم: - خانومم رو بیمارستان بردند. وسط جلسه هم هست. کارمون می مونه ولی من باید خودم رو برسونم، هیچ وقت که کنارشون نبودم الآن هم نباشم، براشون فقط یک مشت خاطره ی بی وفایی می مونه. بچه ها پیشنهاد کردند بقیه ی جلسه را در حیاط بیمارستان برگزار کنیم. بچه هنوز به دنیا نیامده. توی حیاط با فرماندهان نشسته ایم و جلسه را ادامه می دهیم ولی خیلی رسمی نیست. قمر از دور صدایم میکند، وقتی جلو میروم خبر می دهد که پسرت صحیح و سالم است. بچه ها از دور دارند نگاهم می کنند، مطمئنم تا همین حالا کلی بهانه برای خندیدن به دستشان داده ام. به داخل سالن می روم که رسميه را ببینم، خدا را شکر که محمدحسین هم آمد. جلوتر از رسیدن من فهمیده است که فرماندهان را جمع کرده ام در حیاط بیمارستان : - آخه حاجی من خجالت میکشم این چه کاریه؟ - چه اشکالی داره. به ما نمی آد جلسه روی چمن برگزار کنیم حتما باید بریم توی خاک و خل. - نه، خوب............ محمدحسينت رو دیدی؟ سر حاله پسرم؟ - آره، سر حال و قبراق. اومده که مراقب مادرش باشه. - حاجی، خدا سایه ی شما رو از سر ما کم نكنه. خیالم از بابت رسميه و بچه راحت شد. با بچه ها برگشتیم منطقه تا به بقیه کارها برسیم. مسئولیتم خیلی زیادتر شده. سپاه ششم را به من سپرده اند که بسیج خوزستان و لشكر نصر و چند تیپ دیگر زیر نظرش است. در عین حال حفظ جزایر و قرارگاه نصرت هم سر جای خودش مانده. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
محمد حسین در کنار سردار باقرزاده @defae_moghadas