eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۲۱ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل سوم ◇ آقای فاطمی، فرمانده گردان مستقر در دب حردان بود. آقای درچه ای هم جانشین او بود. گردان ما روی ارتفاعات فولی آباد روبه روی جاده اهواز و مقابل ساختمانهای چهار طبقه قرار داشت. بعدها لشکر ۲۱ امام رضا(ع) آنجا مستقر شد. بعد از معرفی در آنجا مستقر شدیم. رستمی بعضی از برادران را جدا کرد و برای آموزش تانک به پادگان دشت آزادگان فرستاد. ده پانزده روزی که از ورودمان گذشت، کارهای شناسایی را شروع کردیم. اولین شناسایی را خودم انجام دادم. با یک جیپ آمدم و به جاده حمیدیه اهواز رسیدم. جاده از انتهای دو سایت خودمان جاده قدیم و جدید را قطع می‌کرد و به جنگل می‌رسید. یک پاسگاه ژاندارمری در آن جا بود. دکتر چمران گفت: ما آن را شناسایی کرده ایم. دکلها و سیم های برق فشار قوی را قطع کرده بودند. دکتر چمران در آنجا یک دکل نگهبانی درست کرده بود. البته آن را با شاخ و برگ درختان جنگل پوشانده بودند. چند کوره آجرپزی هم آنجا بود. به اتفاق چهار پنج نفر دیگر از جمله هادی جنگلی، حاجی پور و نصیری که بعدها در مقام فرمانده گردان شهید شد - برای شناسایی رفته بودیم. جوی آب خشک شده ای در آنجا قرار داشت و عراقی ها را خیلی راحت می‌شد دید. پشت بلندی جوی و داخل جنگل را نگاه کردیم. از حمیدیه ده دوازده کیلومتر باید بالا می‌آمدی تا به جاده می‌رسیدی. در این بین کانال آب خشکیده ای قرار داشت که می‌شد آن را برای جان پناه شکافت. به قرارگاه برگشتم و با بزم آرا پیش رستمی رفتیم. نیاز به وسایلی داشتیم. رستمی هر طوری بود تهیه کرد. خیلی تلاش کردیم دو تا بیسیم تهیه کنیم. بالاخره یک بیسیم و دو دستگاه تلفن قورباغه ای گرفتیم. یکی را در سنگر خودمان گذاشتیم و تلفن دیگر را در سنگر بچه هایی که برای استراق سمع جلو می رفتند. این شناسایی در چند مرحله انجام شد. گردان ١٤٨ از لشکر ۷۷ ارتش روی ارتفاعات فولی آباد مستقر بود. سرگرد میر شقاقی فرمانده این گردان بود. سروان مزروعی که فرمانده گروهان ایشان بود، برعکس میرشقاقی سرخ چهره و چهارشانه بود. تن و بدن قرص و پری داشت. دوره جنگ‌های نامنظم را در انگلستان دیده بود. آدم پرکار و وطن پرستی بود. به همین جهت، وقتی دیــد مــا قصد کار کردن داریم از گردان ارتش جدا شد و به نیروهای ما پیوست. از نیروهای نامنظم کلاه سبز بود. هر جایی که ما می رفتیم، او هم می آمد. حدود چهل نفر آماده حرکت شدیم. قرار شد به دهکده سیدکریم برویم و در جنگل‌های آنجا مخفی شویم تا شب ها تانکها و فرماندهان دشمن را بزنیم. گروه چهل نفری ما همه ورزیده و جودوکار بودند. آنها با خودشان کارد و سرنیزه آورده بودند. چرا که بعید نبود در مواقعی در حین عبور نتوانیم تیراندازی کنیم. قبل از حرکت به گروه گفته بودم کجا می‌رویم و هرکس بخواهد فرار کند، او را با تیر می‌زنیم. این را گفتم تا بدانند اگر خیال فرار داشته باشند از همان اول نیایند. در جواب شعار دادند که آماده ایم. در همان ایام استاندار خراسان به اتفاق آقای زرگر و چند تن از روحانیون به اهواز آمدند و در محل گردان ما سخنرانی کردند. سرگرد میر شقاقی و سروان مزروعی هم بودند بچه ها شروع کردند به شعار دادن شعارشان یادم نیست اما شعار شیرین و جالبی بود. همه گریه کردند. از جمله دکتر زرگر و آقای غفوری فرد به شدت گریه می‌کردند. سخنرانی آقای غفوری فرد خیلی داغ بود. او می‌گفت: همه ما حاضریم فدای اسلام شویم من حاضرم اگر لازم شد، اسلحه بردارم و در کنار شما باشم. در این اوضاع سرگرد میر شقاقی بسیار داغ کرده بود و به من گفت برادر نظر نژاد برای من یک سخنرانی بگذار تا من هم صحبت کنم. گفتم باشد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 فقط باید سر تعظیم فرود آورد! به فرزندانمان قصه‌هایی را بگوییم که بیدار شوند نه اینکه بخواب روند... 📸 ۲۰ اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ ؛ خرمشهر لحظاتی بعد از شهادت قهرمانِ نوجوان "شهید قاسم شکیب‌زاده" که با دست بُردن در شناسنامه‌‌ خود برای دفاع از خاک وطن راهی جبهه‌‌های نبرد شده بود. صبحتان سرشار از خدمت و خلوص        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۷ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ لحظه ای مبهوت به شعله های آتش چشم دوخته بودم و نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم. صدای یکی از بچه ها را شنیدم که از ته دل آه کشید و با سوز گفت: «یا حضرت زینب» لب‌هایم از تشنگی خشک شده بود و با شنیدن نام حضرت زینب (س)، یاد عصر عاشورا و چادرهای سوخته افتادم. كم كم احساس کردم چیزی در درونم زبانه می‌کشد و می‌سوزد. لحظه دل گیری بود و غروب هوا دلتنگی ام را بیشتر می‌کرد. مقاوم تر از این حرفها بودم که به راحتی گریه کنم. باید قبل از پیدا شدن سروکله عراقی‌ها آنجا را ترک می‌کردیم. برعکس جنوب که فقط دشت بود و هر جنبده ای را می‌شد از دور دید؛ کوه های این جا پر از صخره و تپه و شیار بود. برای این که در دید دشمن نباشیم، وارد دره‌ای شدیم که صدمتری ارتفاع داشت. در دو ستون داخل آن حرکت کردیم. چند کیلومتری بدون دردسر جلو رفتیم. امیدوار بودیم خیلی راحت بتوانیم از محاصره دشمن خارج شویم. در عرض یک و نیم سالی که آنجا بودم به خاطر شناسایی های مهندسی منطقه را مثل کف دستم می شناختم. هوا تقریبا تاریک شده بود. کنار دیوار دره آهسته و نیم خیز جلو می رفتیم که یک هو نوری همه دره را روشن کرد. سرجا خشک مان زد. سرم را که بلند کردم نور پروژکتورها چشمم را زد. کمی جلوتر بالای دره، تانکی را دیدم که لوله اش درست رو به ما نشانه رفته و چراغهایش را روشن کرده است. همان لحظه چند نارنجک به طرمان پرتاب شد. حتی فرصت نشد بدویم و پشت سنگی که تازه رد کرده بودیم؛ سنگر بگیریم. خودم را کمی عقب تر به زمین انداختم و دست هایم را روی سرم کاسه کردم. نارنجک ها ترکید و سنگ و خاک را روی سرمان ریخت. صدای آخ و واخ بچه هایی که جلوتر بودند؛ بلند شد. تیرها به قدری نزدیک می‌خوردند که گرمای شان را بغل گوشم احساس می‌کردم و هر آن منتظر بودم یکی توی دست یا سرم فرو برود و ناکارم کند. به قدری خودم را روی خاک فشار می‌دادم که دلم می‌خواست زمین دهان باز کند و ببلعدم. صدای تیرها که قطع شد به آرامی سرم را بلند کردم. چند سرباز عراقی وارد دره شده بودند. به سرشان چراغ قوه بسته بودند. از ترس تیراندازی با احتیاط به طرفمان می آمدند و چند قدم جلوتر از خودشان را با تیر می زدند. کلاشینکف کنار دستم بود و چند تیر بیشتر نداشت. هیچ سلاح دیگری نداشتیم تا از خودمان دفاع کنیم. از بچه ها شنیده بودم که عراقی‌ها موقع شب اسیر نمی‌گیرند و اگر هم کسی در محاصره شان بیفتد؛ کارش تمام است. هوا هنوز کاملاً تاریک نشده بود و نمی‌دانستم چه سرنوشتی در انتظارمان است. خوش نیت و یکی دیگر از بچه های خط مقدم کنارم دراز کشیده بودند و تیری بهشان نخورده بود. بقیه زخمی شده بودند و آه و ناله می‌کردند. یک آن از ذهنم گذشت که خودم را به مردن بزنم تا شاید اسیر نشوم. اما ترسیدم همراه زخمی ها تیر خلاص بهم بزنند. شنیده بودم موقع اسارت اسناد هویتی کار دست آدم می‌دهد. مخصوصاً اگر بسیجی باشی. با اینکه یگان اعزامی من ارتش بود نه سپاه اما ترجیح دادم مدارکم را از بین ببرم. همان طور که دراز کشیده بودم؛ کارتهای شناسایی را از جیب پیراهنم برداشتم و با سرنیزه اسلحه خردشان کردم‌. تیکه‌های خرد شده را هل دادم به طرف بوته های علفی که کنار پایم بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۳۲ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سروان سخنانش را این گونه تکمیل کرد به سوی یکی از خانواده ها رفتم و به آنها گفتم کجا می خواهید بروید؟ گفتند: قصد داریم به مکان امنی برویم. سرورم آنها را به محلی که تحت کنترل نیروهای ما بود بردم و در آنجا استقرار یافتند. اما در این اثنا تعداد دیگری از تانکهای ما به آتش کشیده شد. صدام با حالت خشم و غضب گفت: معلوم است، اشخاص بزدل و ترسویی مانند تو تانکهایش سالم نمی‌ماند. من تعجب می‌کنم چه کسی تو را انتخاب کرد تا مدال شجاعت بگیری؟ سروان گفت جناب فرمانده لشکر! فرمانده لشکر نیز خودش در آن جلسه حاضر بود. صدام خطاب به محافظین گفت: این افسر را به اتاق ویژه ببرید؛ میخواهم خودم او را تکه پاره کنم تا رحم و شفقت از قلبش بیرون آید. او را ببرید تا از او درس حقوق بشر بیاموزیم. از جلوی چشمانم دور شو! محافظین به سوی او آمدند به دستانش دستبند زدند و او را با خود بردند. صدام یک عدد سیگار آمریکایی روشن کرد و گفت بس است دیگر. به افتخار افسرانمان جشنی تدارک دیده ایم. هیچگاه در طول عمرم آن صحنه های زشت روز اعطای مدال شجاعت و سخنان صدام را فراموش نمی‌کنم، به خصوص هنگامی که رقاصه ها آمدند و با بدنی نیمه عریان شروع به رقصیدن کردند. صدام هر از گاهی پیاله ای شراب می نوشید و خطاب به رقاصه ها و افراد حاضر می گفت: خوش باشید. محمره، نیز امشب همراه با شما می رقصد. مجلس به اتمام رسید و همه افراد سالن را ترک کردند. کسی نمی داند چه بسا وقتی صدام تنها ماند به این مسأله فکر می کرد که سرانجام اهالی خرمشهر روزی خواهند آمد تا آن را بازپس بگیرند. در حالی که از آن مراسم باز می‌گشتیم هنوز هم باورمان نمی شد که آیا آن صحنه ها واقعی بود یا اینکه خواب و خیال؛ اما به هر حال واقعی بودند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۲۲ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل سوم ◇ سرگرد میر شقاقی بسیار داغ کرده بود و به من گفت برادر نظر نژاد برای من یک سخنرانی بگذار تا من هم صحبت کنم. گفتم باشد. فردا صبح بیا و برای بچه ها صحبت کن. فردا شب بعد از نماز، سرگرد میر شقاقی با سر و وضعی به هم ریخته آمد. دیدم لباسهایش پر از خاک است و اسلحه اش بـه شـانه. چهار پنج خشاب و هفت هشت تا نارنجک هم به کمرش بسته بود؟ حاجی بزم آرا گفت: خورده زمین! گفتم: سرگرد این چه وضعی است؟ گفت: یک حیوانی را دیدم تا آمدم به خودم بجنبم، این طوری شد. شش تا نارنجک هم برایش انداختم! یکی از بسیجیها پرسید: حالا به او خورد؟ گفت نه! همه خندیدند. برایش جلسه سخنرانی برپا کردیم. مطالب آن سخنرانی درست یادم نیست. گردان میرشقاقی با گردان من هماهنگ بود. با چند تا از نیروهای اطلاعاتی شان به طرف سیدکریم حرکت کردیم. آفتاب که غروب کرد شروع کردیم به تونل زدن. تا صبح به اندازه کل نیروهایمان در زیر زمین تونل زدیم. چهل نفر ما بودیم، هفت هشت نفر هم آنها بودند. مدرسه ای آنجا بود که جلوی آن را با درخت پوشاندیم. آقای حاجی پور و یکی دیگر از بچه ها به اتفاق یک ستوان سوم، بسیار شجاعی، درون ساختمان بودند. بقیه بچه‌ها داخل تونل بودند. چون نیروهای عراقی جلو آمده بودند خطوط شان به هم وصل نبود. هر گردانی هرجا که می‌رسید دور خودش مین می‌ریخت و مستقر می‌شد. تصمیم گرفتیم اذیتشان کنیم و نگذاریم شـب‌هـا بخوابند. بـا آر.پی.جی سراغ اینها می‌رفتیم. ساعت دوازده چند گلوله آرپی جی از پشت سر می‌زدیم و فرار می‌کردیم. نیروهای گشتی شان را می فرستادند ببینند چه خبر است. چیزی دستگیرشان نمی شد. ما زیر زمین بودیم و با شاخ و برگ محل خودمان را پوشانده بودیم. یک روز غروب هلی کوپتر عراقی ها در آسمان ظاهر شد. می‌خواستند ما را پیدا کنند. مقداری که تجسّس کردند، آمدند نزدیک ساختمانی که ما آن را پوشش داده بودیم. بالای ساختمان یک کالیبر پنجاه گذاشته بودیم. هلی کوپتر قصد نشستن داشت. به بچه ها گفتم شلیک نکنند تا وقتی پیاده شدند، اسیرشان کنیم. یک بسیجی بود، به نام قاسم قاسمی که اسلحه ام یک داشت. نشست و تیراندازی کرد. بلافاصله هلی کوپتر خودش را بالا کشید به کالیبر پنجاه روی پشت بام گفتم بزند. تیربار ژ سه هم داشتیم. هلی کوپتر آن قدر دور خودش چرخید تا رفت و بین عراقی‌ها سقوط کرد. بلافاصله چهار پنج نفربر به طرف هلی کوپتر آمدند. در آنجا متوجه شدند که ما کجا مستقر شده ایم. آنجا را به موشک بستند. موشک مالیوتکا بود که پشت سر هم از نفربرها خارج می‌شد و به طرف ما می آمد. یک ستوان از نیروهای اطلاعات ارتش و سه نفر از بچه های بسیج مجروح شدند. جنگل هم آتش گرفت. ما دیدیم منطقه لو رفته و دیگر جای ماندن نیست. به بچه ها گفتم حرکت کنند. جاده ای که از قبل آماده کرده بودیم زیر آتش بود. باید از کانال آب رد می شدیم. درخت های گز را بریدیم و توی کانال انداختیم. لندروری که داشتیم، زخمی ها را در آن گذاشتیم و حرکت کردیم. پنج شش کیلومتر از منطقه دور شدیم که بیسیم چی آمد و گفت: حاج آقا، شما را صدا می زنند. گوشی را گرفتم. بزم آرا گفت: حاج آقا خودت را برسان که سوسنگرد سقوط کرد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
34.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 تصاویر ناب از اولین زیارت خانواده‌های شهدای هویزه بعد از عملیات بیت المقدس در سال ۱۳۶۱ و بعد از ۱۸ ماه مفقود بودن شهدا در منطقه اشغال شده توسط دشمن 🔸 به روایت حاج صادق آهنگران ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت معراج اندیشه پویا https://eitaa.com/meraj_andisheh_pouya ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 " شیعه بودن ساده نیست! هر کسی خود را شیعه نخواند که این عظمت نصیب هرکس نمیشود باید خود را فروخت به یک جمله امام ؛ به یک اشار‌ه‌ی امام ..! آری مردم ! اینکه امام صادق (ع) و امام حسن مجتبی (ع) قیام نکرد‌ه‌اند چونکه به دنبال چنین پیروانی می‌گشتند مردم ! روزی امام زمان (عج) خواهد آمد که همه شما شیعه باشید و یاریش کنید.." ¤ روزهایتان در پناه امام زمان "عج"        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂