eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 ✍ در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: « همراهم در قبر یک شاخه گل سرخ⚘و یک عکسِ امام بگذارید که شاخه گل را می‌خواهم به آقا و مولای خود حسین (علیه‌السلام) بدهم..» ¤ روزتان منور از نور حسین علیه السلام ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 سنگِ قبری خاطرات کوتاه ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ در دوران دفاع مقدس گاهی ناچار بودیم از کامیون‌های شخصی مردم هم استفاده کنیم. بعضی از راننده کامیون‌ها خود داوطلبانه می‌آمدند. بعضی را هم با وعده دادن یک جفت لاستیک یا خدمات دیگر راضی می‌کردیم. کامیونی را با همین وعده‌ها به اردوگاه لشکر بردیم. وقتی رسیدیم به راننده گفتم: _ می‌خوایم تعدادی سنگِ قبری را بار کامیون کنیم و سمت خرمشهر ببریم. سویچ را از راننده گرفتیم و ماشین را پای زاغه مهمات بردیم. مهمات لازم را بار زدیم و برگشتیم. سویچ را به راننده دادیم و بعداز صرف ناهار سمت خرمشهر راهی شدیم. نرسیده به خرمشهر تابلوی قرارگاه لشکر را به راننده نشان دادم و گفتم: - از این سمت برو. - مگه قرار نبود بریم خرمشهر؟ ما که هنوز به خرمشهر نرسیدیم. - آره. ولی اول باید قرارگاه بریم. راننده مسیر حرکت را به سمت قرارگاه تغییر داد. دو سه کیلومتری که گذشتیم، گلوله‌های خمپاره دشمن اطراف کامیون فرود آمد. راننده ماشین را نگه داشت و با عصبانیت و ترس گفت: - یا قمر بنی هاشم. اینجا کجاست پسرجون منو آوردی؟ نکنه منو آوردی خط مقدم؟ - نه بابا. هنوز کلی مونده تا به خط مقدم برسیم. اما دشمن روی اینجا دید داره. یه مقدار که بگذریم از دیدش خارج میشیم. - اگه اینجا خط مقدم نیست پس خط مقدم دیگه چه قیامتیه؟ - بهتره زودتر حرکت کنی. چون اگه خمپاره‌ای به ماشین بخوره هم ماشین و هم خودمون پودر می‌شیم میرم هوا. - مگه نگفتی سنگِ قبری بار زدین؟ پس چه جوری پودر می‌شیم میریم هوا؟ - سنگِ قبری هست، اما مین سنگ قبری. - مین سنگ قبری دیگه چه صیغه‌ایه بچه جون؟ - یه نوع مین ضد تانکه. چون چهار گوشه و اندازه سنگ قبر بچه است، ما بهش می‌گیم مینِ سنگِ قبری. الان ماشینت پر شده از همین مینا. بهتره تا پودر نشدیم حرکت کنی. والا چیزی ازمون باقی نمی‌مونه که بخوان حتی یه سنگ قبری برامون درست کنن. - یعنی تو یه الف بچه منو گول زدی و سر کار گذاشتی؟ - نه آقا گول کدومه. من فقط مینش رو نگفتم. والا سنگ قبرش رو که گفتم. - سنگ قبر سنگ قبر. ببین منو تو چه مخمصه‌ای قرار دادی بچه! وقتی راننده از اوضاع باخبر شد سریع دنده چاق کرد و پا روی گاز گذاشت تا از دید دشمن خارج شدیم و به قرارگاه رسیدیم. بار ماشین را در سنگر مهمات خالی کردیم. راننده دو سه روزی در قرارگاه ماند. با خلق و خوی و حال و هوای بچه‌های تخریب که آشنا شد، ماندگار شد و چند ماهی در کنار بچه‌ها ماند. ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 رهایی قدس آرزوی رزمندگان شهید مرتضی آوینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۳۵ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل پنجم ابراهیم روزنامه را گرفت و همین که چشمش به تیتر بزرگ یکی از صفحات افتاد سرش را بلند کرد و با ناباوری گفت: بچه‌ها ببینید اینجا چی نوشته. جمله عربی را خواند و ترجمه کرد: «وقف اطلاق النار... ! آتش بس اعلام شده.» کسانی که عقب تر بودند با شنیدن کلمه آتش بس، گوشهای شان تیز شد و جلوتر آمدند. - چی؟! آتش بس؟ غیر ممکنه ! من گفتم: همشو بخون ببینیم دقیقاً چی نوشته. ابراهیم بقیه مقاله را خواند و گفت آره درسته! ایناهاش اینجا. از ایران انتقاد کرده و گفته سرمایه های مارو هدر داد. ما می‌خواستیم با اسرائیل جنگ کنیم نه یک کشور اسلامی. تازه اینجا نوشته که آتش بس یک ماه پیش بوده. جمله آخر را کشدار گفت و سرش را تکان داد. بقیه مقاله در صفحه های بعد بود. اگرچه عراق علیه ایران صحبت کرده و همه چیز را به نفع خودش نوشته بود ولی در همان نیم صفحه، برای ما خبر سرنوشت سازی داشت که یک ماه از وجود آن بی خبر بودیم. ابوالفضل وهابی خنده تلخی کرد و گفت: «پس این جور که معلومه خیلی اتفاقات مهمی افتاده که ما ازش بی خبریم.» احمد ادامه حرف او را گرفت: این جا عالم بی خبریه داداش! ما کلا از همه چی بی خبریم.» یکی دیگر از بچه ها گفت: «من که باور نمی‌کنم این روزنامه ها درست نوشته باشن.» ابراهیم قسمتی از مقاله را نشانش داد و گفت: «باور کنیم یا نکنیم بالاخره یک اتفاقاتی افتاده‌است. این جا نوشته که صدام مجبور به قبول آتش بس شده.» هرکس چیزی می‌گفت و هنوز باورمان نمی‌شد که جنگ یک ماه پیش تمام شده. تا آن روز فکر می‌کردم که بالاخره یک روز ایران پیروز می شود و با تصرف شهر تکریت ما آزاد می‌شویم. از طرفی فکر می‌کردم چه اتفاقی باعث شده تا امام چنین تصمیمی بگیرد؟ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 لبخند زدی بهار با آن آمد یک باغ پر از نرگس و ریحان آمد ای دست بلند آسمان در دستت من نام تو را خواندم و باران آمد شهید حاج حسین خرازی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۶۰ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 انهدام یک کارخانه بزرگ آجر سروان سعد مصاول الكريم پل‌ها و ساختمانهای دولتی زیادی در خرمشهر توسط نیروهای ما منهدم شدند. هدف از انهدام این ساختمانها ایجاد یک دیواره دفاعی در این شهر بود. چهره این شهر زیبا به همین خاطر خیلی دگرگون شده بود. به سروان نمازی گفتم: آیا نیروهای ما تمام این مؤسسات را ویران می‌کنند؟ با خنده گفت بله همچنان ویران می‌کنیم تا محمره به یک شهر عراقی تبدیل شود. این تأسیسات رنگ و بوی ایرانی دارند. گفتم: پس باید شعارهای فارسی را نیز محو کرد. گفت بله به جای آنها شعارهایی به زبان عربی در ستایش از جناب رئیس جمهور رهبر و موفقیت هایش خواهیم نوشت. در این هنگام از تیپ هشتم به گروهان مهندسی ما تلگرافی زده شد که در آن خواسته شده بود که فوراً نسبت به انهدام کارخانه آجریزی که در کنار جاده اهواز - خرمشهر واقع شده بود، اقدام کند. علت این بود که دستگاههای اطلاعاتی ما گزارش کرده بودند که تعدادی از عناصر ایرانی، پاسداران امام خمینی از طریق این کارخانه به خرمشهر رخنه می کنند. به عبارت دیگر این کارخانه امکان مخفی شدن آنها را از دید نیروهای ما فراهم می آورد. در ساعت نه صبح به محل کارخانه رسیدیم. کارخانه بسیار بزرگی بود و مقادیر زیادی آجر در گوشه و کنار آن پراکنده بود. به سروان غازی گفتم: خودروها آجرها را از اینجا منتقل می کنند. آیا اثر مهم دیگری از خرمشهر باقی می ماند؟ با خنده گفت: خرمشهر و هر آنچه در اوست به عراقی‌ها و رهبر آنها تعلق دارد. خودروهای ما آجرهای این کارخانه را به یگانها منتقل کردند. یکی از رانندگان از من پرسید: جناب سروان اینجا چه کار دارید؟ به او گفتم: برای تخریب کارخانه آمده ایم. گفت: برای چه؟ بعضی از افسران به برکت وجود این کارخانه در بصره خانه هایی برای خود ساخته اند! گفتم: خوب توجه کن سرباز، اما در اینجا طبق اوامر صادره عمل می‌کنیم. راننده دنبال کار خود رفت و من هم به همراه افراد مهندسی مشغول آماده کردن مواد منفجره شدم که خیلی زود آماده شد. یکی از نگهبانان این کارخانه که از افراد عادی بود در آنجا حضور داشت. سروان غازی به او گفت: حاج ابراهیم بیرون می آیی یا در داخل می مانی؟ حاج ابراهیم پرسید: می‌خواهید چه کار کنید؟ سروان غازی گفت: میخواهیم این کارخانه را منفجر کنیم. به محض اینکه این عبارت را شنید با دو دست بر سر خود زد و گفت: ای مردم، ای مسلمانان من یک نفر نگهبانم اینجا به من سپرده شده، صاحب آن از طرفداران شماست، او از آمدن شما و ارتش عراق به اینجا استقبال کرده است. چرا با او این گونه رفتار می‌کنید. پاداش خوبی کردن به شما این است؟ ادامه داد خواهش می‌کنم به حرفهای من توجه کنید. صاحب آن برای اینجا مبلغ بسیار زیادی هزینه کرده است. این کارخانه آجر تمام منطقه را تأمین می کند. افسران و سربازان هیچ اعتنایی به سخنان حاج ابراهیم نکردند و همچنان مشغول آماده کردن مواد منفجره بودند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۰ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل پنجم 🔘 در ادامه صحبت هایمان با معاون خرازی گفتم: حالا که در عین‌خوش استقرار پیدا کرده اید و عملیات هم تمام شده یا گردان ما را آزاد کنید یا خط آن قسمت را به ما تحویل بدهید. گفت آنجا را تحویل نمی دهیم، اما گردان مرخص است. نامه اش را نوشت و من به حاج باقر دادم. از آنجـا بـود کـه مـن فهمیدم حاج باقر قالیباف کم آدمی نیست. می دانستم که او فرمانده خیلی خوبی می شود. در شوش سفارش او را به آقای علوی کردم که این پسر را حمایت کنید. او پرسید: چرا؟ گفتم این بالاخره یکی از فرماندهان خوب خواهد شد. آدم برش داری است. هم خوب حرف می‌زند، هم آدمی بی‌باک است. 🔘 چند روز بعد که به گلف آمدیم، حاج باقر هم آنجا بود. پرسیدم که گردان را چه کردی؟ گفت: بچه ها را ترخیص کردیم. اتوبوس گرفتیم سوار شدند و رفتند. در همین حین آقای علوی آمد و گفت که آقای محسن رضایی دستور داده اند گردانها را ترخیص نکنید. ما حساب کردیم و دیدیم از ٤٨ گردان، پنج گردان مانده اند و بقیه رفته اند. گفتند: بروید از خرم آباد آنها را برگردانید. گفتم، نمی شود از آنجا بچه های بسیجی را برگرداند. اینها در یک عملیات موفقیت آمیز بوده اند. الان که به خانه هایشان برمی گردند، شیر هم جلودارشان نیست. بگذارید بروند. 🔘 آقای علوی رفت پیش آقای محسن رضایی و بعد از آنجا زنگ زد که نگران نباشید بگذارید نیروهایتان بروند. گردانها رفتند. به حاج باقر قالیباف گفتم: حال می‌خواهی چکار کنی؟ گفت: من می‌خواهم به تیپ ۲۱ امام رضا(ع) بروم و گردان بردارم. بعد از عملیات فتح المبین دکتر گفت: چشمت عفونت کرده، چون چشم مصنوعی نمی‌تواند گرد و خاک را از خودش دفع کند. با آقای ملکی و آقای حمیدنیا صحبت کردم گفتند شما زودتر به مشهد بروید. 🔘 به دزفول آمدم و با هواپیما به مشهد و بیمارستان دکتر علی شریعتی رفتم. این بار هم چیزی حدود سه چهار ماه بستری شدم. در این مدت، عملیات بیت المقدس آغاز شد. خیلی ناراحت بودم ولی دکتر ملکی اجـازه بیرون آمدن از بیمارستان را نداد. مرحله اول عملیات بیت المقدس تمام شد. در مرحله دوم، از بیمارستان فرار کردم، بیرون آمدم و سوار اتوبوس شرکت واحد شدم. به مرکز عملیات سپاه مشهد مراجعه کردم دیدم نیروها به سمت جبهه اعزام می‌شوند. حکم سه روزه گرفتم . گفتم: یک دوری میزنم و بر می گردم. 🔘 به منطقه رفتم دیدم همه توی مقر "نورد" هستند. چراغچی تا مرا دید، خیلی خوشحال شد. او وقتی خوشحال می‌شد دستهایش را به هم می‌مالید گفتم چرا دستهایت را به هم می‌مالی؟ گفت از طرفی دلم می‌خواهد تو به عنوان مسؤول عملیات بیایی و از طرف دیگر دوست ندارم به زحمت بیفتی. گفتم: من اگر بتوانم مشکلی نیست. این که یک روزی من مسؤول تو بودم و امروز شما مسؤول من هستی اصلاً اهمیت ندارد. کار مهم است. آقای علوی که آمد به شدت با من برخورد کرد. 🔘 روحیه ام حسابی خراب شد. گفت تو می‌خواهی بمیری؟ گفتم نمی خواهم بمیرم. گفت: اگر میخواهی بمیری، بیـا خـودم بکشمت با این وضعی که به سرت آمده حداقل صبر می کردی تا خوب بشوی. شنیده ام از بیمارستان فرار کرده ای. دکتر ملکی گفته معالجه او از دست ما خارج است و هر چه می‌گوییم گوش نمی‌دهد. هفت هشت روز ماندم. حالم به هم خورد. باز به بیمارستان مشهد منتقل شدم. دکتر ملکی گفت: مؤمن! اگر ایستاده بودی، به مرحله بعدی عملیات می‌رسیدی. صبر کن معالجه ات تمام شود. وقتی رهـا می‌کنی زحمات ما را به باد می‌دهی. از این وحشت دارم که چشم دیگرت را از دست بدهی. گفتم این دفعه آمده ام تا خوب بشوم. 🔘 مدتی آنجا بودم که مرحله دوم عملیات بیت المقدس آغاز شد. یک روز دیدم چراغ ماشینها روشن است. برف پاکن ها ایستاده و گل زده تکان می خوردند! یک دفعه رادیو گفت: توجه فرمایید، توجه فرمایید، خرمشهر آزاد شد. دیگر تاب نیاوردم. ده پانزده روز بعد از قضیه آزادی خرمشهر، به اهواز آمدم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 محرم در جبهه‌ها ▪︎ یادش بخیر شب‌هایی که در بیابان های جنوب، بعد از نماز مغرب و عشاء و شام مختصر، در حسینیه برزنتی دوست داشتنی که می‌ساختیم جمع می‌شدیم و زیر نور فانوس ها سینه می‌زدیم و چای روضه می‌خوردیم. .. و چقدر صحرای کربلا را می‌توانستیم با تمام وجود در ان فضا لمس کنیم و خود را به اهل بیت علیهم السلام نزدیک ببینیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂