eitaa logo
دل‌گویه
352 دنبال‌کننده
844 عکس
37 ویدیو
32 فایل
من دوست دارم نویسنده باشم پس می‌نویسم از تمام دوست داشتن‌ها از تمام رسیدن‌ها با نوشتن زنده‌ام پس می‌نویسم پس زنده‌‌ام استفاده از مطالب با ذکر صلوات و نام نویسنده بلا‌مانع است. فاطمه میری‌‌طایفه‌فرد ارتباط با نویسنده: https://eitaa.com/fmiri521
مشاهده در ایتا
دانلود
به‌نام‌او سر آن کوچه به هر سختی بود مادرم را راضی کردم اجازه دهد تا برای پخت آش نذری همراه دوستم به آن طرف شهر بروم؛ جایی که همه بچه‌های مدرسه و معلم‌ها جمع بودند‌. خدا قبول کند، تمام کارهایی را که در خانه از آن فراری بودم آنجا انجام دادم. ظرف شستن، تی‌کشیدن، نخود و لوبیا پاک‌کردن و از همه سخت‌تر، پیاز خردکردن. شر شر گریه می‌کردم و قهقهه می‌زدم. اصلا کنار بچه‌ها حال عجیبی بود. انگار کار خیر دسته جمعی بیشتر می‌چسبید. البته اگر باشوخی‌های ما چیزی از ثواب باقی می‌ماند. بالاخره آخر کار یک مصدوم پیدا می‌شد. آخر کار وقتی آش حسابی جا افتاد، آقا معلم به همه‌ی بچه‌ها نفری یه کاسه آش داد تا با خود به خانه ببریم. منم از خدا خواسته آش را گرفتم و برای این‌که دیر نرسم و بتوانم دوباره بیایم، آش را در مسجد نخوردم و با کاسه آش راهی خانه شدم. در راه همه حواسم به آش بود که نکند بریزد، یا این‌که توی اتوبوس جایش بگذارم. اما فکر نمی‌کردم کسی بیاید جلو و بگوید : _این آش را به من می‌دی؟ آب سردی را حس کردم که داشت قطره قطره از سرم می‌چکید. _ نه آقا مال خودمه _ من گرسنمه ثواب داره. دیگر ادامه ندادم و بدون جواب راهم را گرفتم و رفتم واقعا باید چه می‌گفتم؟ به خانه رسیدم. مادر طبق عادت به استقبال آمد. خوشحال بود. و با خوشحالی گفت: _ به‌به کار کن شدی پسر. خوش گذشت؟ _مامان عالی بود. خیلی خوش گذشت. بازم برم؟ _واستا واستا باید از بابات اجازه بگیری. _ مامان شما چی می‌گی؟ بابا رو راضی می‌کنم. با قاشقی که در دستش بود بازی کرد و آشپزخانه رفت _ تا ببینم. فعلا برو سر کارت بذار منم به کارم برسم. آش را به آشپزخانه بردم و در ماکروفر داغ کردم. _مامان بیا آوردم با هم بخوریم. _راستی کسی تو راه دلش نخواست؟ دوباره سرد شدم. سکوت بود که داشت به جای من حرف می‌زد. _ کسی خواست؟ چرا ندادی مادر؟ _ آخه هنوز خودم نچشیده بودم. نمی‌دونم چرا ندادم. _ کاش می‌دادی مادر. شب وقتی در رختخواب دراز کشیده بودم دوربین گوشی را روشن کردم و شروع کردم با خودم کلنجار رفتن. اصلا می‌خواستم خودم را متقاعد کنم که کارم درست بوده. _ خداییش چقدر زحمت کشیدیم تا این آشه آش بشه. بچه‌ها گل کاشتن. _ که چی؟ _ خب زحمت داشت. نداشت؟ خودت که دیدی. _ این همه زحمتو واسه چی کشیدی؟ _ امام حسین مگه غیر اینه؟ _ آره تو راست می‌گی پس چرا به اون بیچاره کمک نکردی؟ _ اصلا ت چی می‌گی؟ اون بیچاره بود؟ کجاش بیچاره بود؟ _همین‌ که آبروشو گذاشت وسط کم نبود؟! _اصلا معلوم بود معتاده. چرا طرف اونو می‌گیری؟ چهره من تو گوشی داشت گُر می‌گرفت از خشم. _ همین یه کارت مونده بود به بیچاره انگ اعتیادم بزنی. خدا قبول کنه. چه آشی پختی واسه خودت. شب بخیر. _واستا واستا. ولی دیگه حرف نزد و من را حسابی شکست داد. قول دادم به خودم که هرجور شده اجازه رفتن به مسجد را بگیرم و دنبال آن مرد بگردم و آش را به او بدهم. اجازه گرفتن سخت بود اما به مدد هم‌مسیری با پدر، کمی از مشکلم حل شده‌بود. فقط می‌ماند برگشت که قول داده بودم زودتر برگردم قبل اذان مغرب باید خانه بودم. این زود آمدن حسابی حواسم را پرت کرده بود. این جوری اصلا می‌شد من دوباره آن مرد را ببینم؟ آش تمام شد و من در خلسه‌ای عجیب بودم. زودتر از دیروز از مسجد بیرون زدم. سرم به هرطرف می‌چرخید تا شاید دوباره با او برخورد کنم. داشت غروب می‌شد و من هنوز او را نیافته بودم. در همین حال بودم که کودکی همراه مادرش از کنارم رد شدند. برای لحظه‌ایی قد بچه با من که نشسته بودم برابر شد. ظرف آش را دید و به مادرش گفت: _گشنمه _هیس الان می‌رسیم خونه. _ ولی من الان.... که مادرش دستش را کشید. _بیا ببینم کلی کار دارم الان بابات می‌رسه. تصمیم گرفتم که آش را به کودک برسانم. کودکی که داشت لحظه لحظه دورتر می‌شد. با تصمیم من باز هم جدال دورنی‌ام شروع شد. _صبر کن الان اون مرده میاد. _نه این بچه... _ول کن مامانش یه کاری می‌کنه. نذاشتم ادامه بده چون می‌دانستم که شب از پس خودم برنمی‌آیم. دویدم و دویدم نفس زنان خودم را به کودک رساندم. _نذری‌ست بفرمایید. _آخ جون _ نه پسرم خودتون بخورید ممنونم. _این مال شماست. دادم دست بچه و زود رفتم. شب گوشی را گرفتم و شروع کردم به دلداری. ولی انگار هنوز دلم آرام نمی‌شد. روز‌های بعد هم رفتم و سال‌های بعد هم. چهره‌اش از خاطرم نمی‌رفت. انگار آن یک بار از پس ذهنم هک شده بود. تا این‌که سر آن کوچه اعلامیه‌ای دیدم... -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
به‌نام‌او در انداختن طرحی نو برای پوشیدگی حدود یک‌سال پیش وقایعی در کشور رقم خورد که گمان می‌رفت این وقایع تاثیر عمیقی بر پیکره جامعه وارد کند. تأثر واقعه سال گذشته را نمی‌توان انکار کرد اما سوال این جاست که میزان این تأثر چه‌قدر بوده‌است؟ آیا پیش ‌بینی‌ها در مورد میزان اثر پذیری درست بوده است؟ آیا همه جوانب این رخداد بررسی شده است؟ این سوالات بعد از سالگرد مهسا امینی جواب روشن‌تری به خود گرفت و معادلات فکری هر دو طرف ماجرا را برهم زد. معادلات فکری در چارچوب سیاست، در مقابل معادلات اجتماعی و حیات دینی مردم رنگ باخت. در حقیقت آن‌چه در این بازه زمانی ثبات حرکتی خود را داشته است همان بینش و درک مردم از دین‌داری‌است، دین‌داری منهای جوسازی سیاسی علیه یا له حجاب؛ دین‌داری قاطبه جامعه با تمام کمیت و یا کیفیت تعریف شده آن. دو طیف جامعه از سالگرد این رخداد تعریف مجزایی داشتند که هیچ کدام از این تعاریف جامع عمل نپوشید و آن‌چه محقق شد اراده جمعی مردم در تحقق دین‌داری به سبک خودشان بود. سبکی که باید در تعریف آن کوشید و برای بهبود آن تلاش کرد. با وجود یک سال پیچ وتاب در مورد قانونمندی حجاب، هنوز به قانون منسجمی که باید و نبایدها را در چارچوب جامعه اسلامی تعریف کند، نرسیده‌ایم. در واقع بحث اصلی این یادداشت از این‌جا شروع می‌شود که این مدل دین‌مداری جامعه تحت تاثیر قانون بازدارنده‌ای نیست، در نقطه مقابل روند بدحجابی در جامعه هم در انذار قانون خاصی نمی‌‌گنجد. با توضیحات گفته شده این امر برمی‌آید که به این مقوله باید از بعد دیگری هم نگریست که این بعد بسیار عمیق‌تر و با بسامدتر از معادلات ذهنی است و آن بعد فرهنگی جامعه است. اثر پذیری انسان‌ها از یکدیگر غیرقابل انکار است و محیط پیرامونی بستری است مهیا برای انواع کنش‌ و واکنش‌ها. بعد از وقایع مهسا و نبود قانون جدی و عدم تصویب قانون جدید، در فضای کلی جامعه با پوششی در جامعه مواجه‌ایم که به جرأت می‌توان گفت اکثریت حجاب دارند و این در حالی‌ است که ضابط اجرایی مشخصی وجود ندارد. این روند را می‌توان از بعد روانشناسی بررسی کنیم. در واقع کنش دینی مردم به حجاب ربطی به قانون ندارد و این شرایط همان چیز پذیرفته شده در جامعه است، به عبارتی مشتی نمونه خروار است از اعتقاد دینی مردم با پستی و بلندی‌هایش. در این‌جا این بحث مطرح می‌شود که اثر پذیری و اثرگذاری هر دو طیف جامعه کاملا برگرفته از نظام فکری آنان است. نظامی که می‌توان به آن جهت داد سمت و سو داد و تعریف کامل و جامعی به آن ارائه داد‌. این‌نکته که هر دو طیف امکان پذیرش هم را دارند به چه معناست؟ آیا این اثرپذیری به راحتی در جامعه قابل تحقق است؟ در جواب، به لزوم حکم الهی امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر می‌رسیم و آن‌چه الان در حیطه حجاب در جامعه می‌بینیم منهای قانون و یا با وجود قانون، امری تخلف‌پذیر است و این هم‌زیستی بر روی سلیقه افراد در امر پوشش اثرگذار است. این رخداد بيشتر در امر به سوی بدحجابی تعریف می‌شود، اما نکته‌ای که نباید از آن غفلت کرد این است که بسیاری از بانوان در طول یک‌سال گذشته، از کشف حجاب کامل به سمت حجاب حداقلی روی آورده‌اند. سوال این‌جاست که برای این طیف چه کار کرده‌ایم؟ آیا در مسیر حرکت به سمت حجاب کمکی اتفاق افتاده؟ آیا کسی که می‌خواهد از پس این بحران حجاب را برگزیند از نظر روحی و روانی آماده است؟ نکته قابل تامل این است که در تصمیمات باید خود را در کانتکست و فضای فرد مورد نظر قرار داد. کسی که الان می‌خواهد حجاب را برگزیند یا نه اصلا می‌خواهد از کشف حجاب به سمت حجاب حداقلی برود چه باید و نبایدی را در جامعه تحمل می‌کند؟ فضای اطرافیان چقدر می‌تواند او را از این امر باز دارد؟ کار ایجابی که بتواند راه‌کار دهد چیست؟ چه کسی بناست حال و روز دختران و زنانی که سعی بر ستر و پوشش دارند را درک کند؟ چه میزان کار ایجابی مانع می‌شود که دختران و بانوان در محیط پیرامونی خود که امر به بی‌حجابی دارد، غرق نشود؟ راه‌برون رفت این دختر از فضای مسموم اطراف و جامعه تربیت نشده در مواجهه با او چگونه است؟ -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
به‌نام‌او به شیرینی بم جعبه مقوایی سفید با یک سوراخ مربعی رویش و یک عبارت، خرمای مضافتی بم مخصوص صادرات، شده‌بود تمام علم دیداری‌ام از بم. خرمایی که مادرم دم افطار مجبورم می‌کرد بخورم تا بتوانم روزه بگیرم. وقتی اولین بار ارگ بم را در قاب تلویزیون دیدم دانستم بم غیر از خرما چه ارگ شیرینی دارد. پس آرزوی دیدنش بود به دلم تا این‌که زلزله آمد. گوش به زنگ اخبار بم بودم و غصه‌دارش. اما اقرار می‌کنم، منتظر شنیدن خبری از ارگ. از ارگ بم که قرار بود ثبت جهانی شود، قرار بود به دنیا شناسانده‌شود، تا این‌که ۵ دی ۸۲ رخ داد. اولین تصویر از آوار ارگ بم، اشک شد و بر روی صورتم ریخت. نوش دارو بعد مرگ سهراب مصداق بارز یونسکو بود که ۱۷ تیر ۸۳ ارگ بم را ثبت جهانی کردند و لقب میراث در خطر را به ارگ بم دادند. روزها گذشت تا اولین بار که ارگ بم را دیدم و ناخواسته این بیت حامد عسگری به زبانم آمد: من ارگ بمم خشت به خشتم متلاشی تو نقش جهان هر قدمت ترمه و کاشی ▫️▫️▫️▫️▫️ این بار قسمت شد که ارگ بم را با یک راه بلد بروم. بلد راهی که چهره‌اش گواهی از گذراندن بهارها و زمستان‌ها داشت و من مطمئن بودم چیزی از او عایدم نمی‌شود؛ اما خدا از پشت فکرهای من نشان داد که آدمی گاهی دچار خطای شناختی می‌شود. دوستان بم هم رسیدند. "دختران سلیمانی" نام موسسه‌شان بود. دخترانی که بعد از شهادت سردار، عزمشان جزم شده‌بود برای بارهای گرانی که بر زمین مانده‌است. راستش خوشحالم که ارگ بم را با دوستانی از جنس دختران بم تجربه کردم. دوستانی که باید بیشتر از آن‌ها بگویم. ▫️▫️▫️▫️▫️ چشمم به ساعت و آسمان در گردش بود. آقای توحیدی اما عجله‌ای نداشت، کل وجودش در آرامش بود و من نگران خورشیدی که غروب کند و قصه بم در دلم بماند. در دلم می‌گفتم او مرد این کار نیست و من دارم لحظات را از دست می‌دهم. با یک بیت شروع کرد و آرام آرام پیش رفت. چند جمله اول کافی بود بفهمم که اشتباه کرده‌ام. این پیرمرد اطلاعات خوبی داشت که در هیچ سایتی نمی‌شد پیدا کرد. ورودی ارگ، با مغازه‌های شهر شروع می‌شد. مغازه‌ها پر بود از نکات کلیدی، مثلا این‌که این مغازه با توجه به معماری باید چه اجناسی بفروشد. دکور مغازه‌‌ها چه داستان‌هایی داشتند. غرقه طلا فروش‌ها و یا اجناس قیمتی اواسط بازار بود. "مِش" چیز جالبی بود که قبلا در معماری ما استفاده می‌شده و حالا آلمانی‌ها با این نام در ارگ برای خود جا باز کرده‌بودند. چیزی شبیه به سَرند یا الک خودمان. آقای توحیدی دیوار کجی را نشان داد و کلی توضیحات باستان شناسی که اگر خود باستان شناس را می‌آوردیم یادش نبود ولی محمود توحیدی یادش بود. چون به قول خودش بیش از ده‌ها هزار بار تا بالای ارگ رفته و برگشته و هزاران بار با این دیوار روبرو شده‌است. نکته جالبی هم درباره نوع خاک بم گفت که خاصيت ارتجاعی دارد برای همین باستان شناسان از خاک همین آوارها برای مرمت استفاده کرده‌اند. البته چیز عجیبی نیست، خاک کل این مملک جذبه‌ای دارد مثال زدنی. کمی جلوتر برج "بیدار باش و هشیار باش" را نشان‌مان می‌دهد و طبق عادت معلمی‌اش اصرار می‌کند بلند تکرار کنیم، برجی در وسط شهر برای اعلام اتفاق‌های مهم. صدای ما می‌پیچد توی ارگ، حالا دوتا خانم تهرانی و یک آقای اراکی به جمع ما اضافه شده‌اند. خانه سیستانی‌ها را خوب مرمت کرده‌اند، خانه یهودها یا همان جهودها را هم. ساباط محل آنان هم‌ مرمت شده‌ بود. دلیلش را نمی‌دانم ولی جاهای دیگر رها شده‌بود. در سایت جهانی ارگ بم پر بود از بقایای دوران قدیم. قسمتی پارتی، قسمتی ماد و گاهی هخامنشی؛ اما همه این مکان‌ها توسط یونسکو بسته‌شده‌بود. برایم عجیب بود که فعلا اجازه دست زدن نداشیم. تا کی وقت آن بشود و یونسکو اجازه تفحص بدهد، خدا عالم است. بدی ثبت جهانی یک اثر همین می‌شود که باید با مجوز آنان کاری کرد. آن‌وقت آن‌ها هم می‌روند حاجی حاجی مکه... دیدار ما از بم به تراژدی گرفتن لطفعلی خان زند می‌رسد. شعر و تاریخ دست به یکی می‌شوند تا لطفعلی شمشیر را غلاف کند و سمت سرنوشت خود راهی دیار نادر شود. سربازخانه هم جای قشنگی بود جایی که معماری ایرانی را از پس سالیان دراز به نمایش می‌گذاشت و انگشت حسرت در دهان دهر. شنیدن صدا در دورترین نقطه این منطقه با وضوح کامل، حیرت باستان شناسان را برانگیخته بود. این منطقه برای دختران همراه گروه بسیار جالب بود و برای اثبات صحت و سقم آن دست به امتحان می‌زدند. از آقای توحیدی مطمئن نبودم که بتواند تا سر قلعه بیاید ولی اسپری آسم خود را در آورد تا قوایی تازه کند و همراه ما شد. محمود توحیدی به خانه مادر‌ی‌اش اشاره می‌کند که چطور مادرش و مادربزرگش از آنجا رانده‌شدند. شنیدن داستان بم از کسانی که آن‌جا ریشه داشتند شنیدنی بود. خانه پدرش اما در عامه نشین بود. ▫️▫️▫️▫️▫️ "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" @del_gooye
به‌نام‌او قند پارسی از زبان مادر تا گفتمان جدید حماسه در همه جای دنیا زبان مادری، لفظ آشنایی‌ست. لفظی پر از معنا، یعنی همان زبان که مادر با آن سخن گفتن را به کودکش می‌آموزد و الفاظ را با مهربان‌ترین وجه در کام کودکش می‌ریزد. ◽◽◽◽◽ زبان فارسی، این گنجینه عظیم هنر جهان، روزگاری پرفراز و نشیب به خود دیده‌است، روزگاری سخت و طاقت‌فرسا که با داشتن ریشه‌های قوی توانسته‌است، بماند و بدرخشد. راز ماندگاری این الفاظ که به زبان می‌آوریم و با آن مشق می‌کنیم، برگرفته از همت مردان و زنانی‌ست که زبان مادری خویش را بسان مادرشان نکوداشتند و خلق اثر کردند. خالقان دیوان‌ها و داستان‌ها، خالقان اسطوره‌‌ها و واقعیت‌ها همان حماسه سازان‌اند. کدام زبان، شاه‌نامه‌ای دارد که در اوج سختی و اضمحلال حکومت‌ها سراییده‌شده و از هویتی که نسل به نسل و سینه به سینه مانده، حراست کرده‌است؟ این سخن ادعای همه اهل فن است، زبانی که توانایی سرودن شعر داشته‌باشد و خروجی کار آن شاه‌نامه باشد، ستودنی‌ست. کدام زبان پند را با زر ورقی از هنر و ادیبات به کام خوانندگان خود می‌چشاند که حتی بعد از هفت‌صد سال آمدن و رفتنِ آدمیان گونه‌گون پند دهده و تذکردهنده باشد؟! کدام عارفی را به سان حافظ می‌شناسید که با همین کلمات و با همین قواعد اشعاری بسراید که هرخواننده‌ای مقصود خود را دریافت کند و راضی شود؟! زبان فارسی پر است از آواهایی که آهنگین است. رشته کلمات را به نظم منظم می‌کند و حاصل کار غزلی می‌شود که زنگار دل بشوید یا سجی می‌شود که عارف پند دهد. ◽◽◽◽◽ تاریخ سخنان زیادی برای گفتن دارد اگر اهل شنیدن باشیم. در کارزار حمله مسلمانان به سمت ایران و استقرار مسلمانان در بیشتر نواحی این مرزوبوم و رایج شدن زبان عربی در کوچه و بازار، این زبان فارسی بود که از هویت زبانی خود حراست کرد. تاریخ گواه این است که دیوان‌ها به فارسی مشق می‌شد و کاتبان به فارسی محاسبه می‌کردند. این زبان، همراه مردمانش ماند حتی وقتی که بسیاری از تمدن‌های مهم دنیا، رنگ و بوی عربیت به خود گرفته‌بود. زبان مصریان تا قبل اسلام سریانی و قبطی بود. مصریان در مواجهه با اسلام، به دگردیسی زبانی روی آوردند و این برخلاف روش ایرانیان بود که اسلام را با جان خویش پذیرفتند و شهادتین بر زبان راندند و زبان و هویت ایرانی متناسب با فرهنگ دینی خود را حراست کردند. یعقوب لیث صفاری یکی از حاکمان محلی بود که منهای فعالیت‌های سیاسی‌اش، اهتمام ویژه‌ای به این امر داشت به طوری که شاعران را موظف کرد به فارسی شعر بگویند و تمام دیوان‌ها و مکاتبات فارسی باشد‌. در این میان و در قرن ۱۵ هجری قمری، رهبری ایران به دست حکیمی افتاده که بیش از پیش به مهم اشراف دارند و حفظ و صیانت از زبان فارسی را از اوجب واجبات می‌دانند. ایشان واژه سازی با کلمات فارسی را بر معنای کلمه به کلمه ترجیح می‌دهند و اذعان دارند فارسی قابلیت بیش از این‌ها را دارد. این زبان قابلیت ترکیب واژه‌ها و خلق معنای جدید را در خود دارد. ایشان مقام و توانایی زبان فارسی را تا جایی پیش می‌برد که نه تنها فارسی زبان ادیبان و هنرمندان است بلکه این زبان قابلیت علمی فراوان نیز دارد: "حرف من این است که ما از لحاظ علمی به جایی برسیم که دیگری اگر بخواهد آن دانش را و آن رتبه‌ی بالا را یاد بگیرد مجبور باشد بیاید زبان فارسی یاد بگیرد. همچنان‌که شما امروز در بخشی از علوم اگر بخواهید به تازه‌های علمی دست پیدا کنید مجبورید زبان انگلیسی یا زبان فرانسه  را مثلاً یاد بگیرید؛ حرف من این است؛ ما باید کشور را به اینجا برسانیم. بله، ما انرژی داریم، توان داریم، ظرفیّت داریم، عقب هستیم امّا خودمان را به جلو می‌رسانیم؛ کمااینکه خیلی عقب‌تر بودیم، خودمان را به اینجا رساندیم که امروز هستیم. حرف من این است."۱۳۹۵/۰۳/۲۹ این هوشیاری و این اتکا به داشته‌ها و باورها از زبان رهبر یک جامعه در پیشبرد اهداف علمی بسیار راهگشاست. این سخنان افق جدیدی را مقابل چشم اندیشمندان می‌گشاید: "‌بنده سه چهار سال قبل از این، به جوانهای دانشجو و اهل علم گفتم که شما باید کاری کنید که پنجاه سال بعد، اگر کسی خواست به تازه‌های علمیِ آن روز دست پیدا کند، مجبور بشود بیاید زبان فارسی یاد بگیرد. کنید."۱۳۹۵/۰۱/۱۱ اما امروز این این قند پارسی، بیشتر از هر زبان دیگری در ادبیات جبهه مقاومت و مردم آزاده جهان خودنمایی می‌کند، زبانی که هویت انزجار از پلیدی را بیش از گذشته نشان می‌دهد. زبان فارسی امروز گفتمان جدید تمدن اسلامی‌ست که گاه با یک شعر و آهنگی در جهان رخ نشان می‌دهد و گاه با اظهار نفرت از عین خباثت. قطعا تا رسیدن به نقطه مطلوب و افق‌های ترسیمی فاصله داریم ولی این واقعیت انکارناپذیر است که زبان فارسی با داشتن پیشینه معنوی و اعتقادی و باورهای‌ نشأت گرفته از هویت تمدنی‌اش، راه خود را پیدا کرده‌است.
به‌نام‌او «آن‌جایی که شما نمی‌بینید...» حال بعضی‌ها را به شدت ‌خریدارم. حال کسانی که مصداق بارز این بیت‌اند: «ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهداء را چیدند...» ◽◽◽ حرکت ما از قم، ساعت یک ربع به پنج صبح بود، اما هفت‌ونیم بود به خیابان جمهوری رسیدیم. خیابانی که هر وقت از آن رد می‌شوم، بیش‌تر نفس می‌کشم؛ دستم به اراده خودش بالا می‌آید و زبانم به اراده خودش متکلم می‌شود و قلبم... قلبم می‌گوید: «السلام علیک یا علی‌بن‌جواد، روحی فداک». ◽◽◽ کلی تو سرما ایستادم تا کارتم به دستم برسد؛ کارتی که برخلاف بیش‌تر کارت‌ها عکس نداشت، از خوش‌ذوقی دوستان، فامیلی هم ناقص آمده بود. استرس داشتم، اولین بار بود با کارت داخل می‌شدم. پارسال اولین بار بود که به دیدار رفته بودم؛ خوف و رجایش را لازم داشتم. موقع بستن در، کارت یک نفر که نیامده بود را گرفتم و با زاجِرات داخل شدم. از خیلی، خیلی بیش‌تر بود، سختی سعی من در دروغ‌نگفتن، تا قبول کردند من را بدون کارت ملی راه دهند. ولی این کارت امسال یک جورهایی جهنمی بود. ◽◽◽ وارد شدم... ادخلوها بسلام آمنین. حال مردم خریدنی بود؛ حالی که هیچ‌وقت دیده نمی‌شود. خبرنگاران این‌جا را نشان نمی‌دهند، آمنه ذبیحی‌پور از آن نمی‌گوید، علی رضوانی و یوسف سلامی هم که جای خود دارد، این قسمت نمی‌آیند. صبوری صف طولانی، صبوری تفتیش، انگار یک قاعده ازپیش‌نوشته بود. انگار همه می‌خواستند بگویند بیش‌تر بگرد، عزیزترینم آن‌جا نشسته‌، خار بر چشم من برود، ولی... پسر سید حسن نصرالله دوبار از کنارم گذشت، اسلام دست و پایم را گرفته بود وگرنه به سمتش می‌رفتم و مثل روح‌الله خودم... در بین راه دوستی عزیز را دیدم و مشغول گفت‌وگو شدیم، کارت ویژه داشت؛ اصرار که کوتاهی از من بوده و نام شما را نداده‌ام؛ من به قسمت و حکمت معتقدم و این‌که «تکیه برجای بزرگان نتوان زد به گزاف...» تا رسیدن به اسباب بزرگی، راه طولانی دارم، هرچند که هیچ‌کس چک سفید امضا ندارد که می‌رسد. این حرف‌ها بیش‌تر من‌ را می‌ترساند؛ من هم این چک را ندارم. دم ورودی زهره‌سادات را دیدم، البته اول شنیدمش، از صدا شناختم او را. تازه از برزیل برگشته بود. دلش آماده بود، ولی تا از ساوه راه بیفتد برسد، مثل من دیر رسیده بود. بغضش رسوایش می‌کرد، قاعده کیلومتر‌ها از دستم در رفته بود. او از دوردورا آمده بود. اولین بار بود که قرار بود آقا را ببیند، اما، اما اصلاً ما نتوانستیم داخل برویم. آقا در جایگاه نشستند؛ حسرت و افسوس در چشم‌های خانم‌هایی که بیرون مانده بودند هویدا بود. یک جور ناامیدی که گویی درمان نداشت؛ برادر شاکرنژاد هم قرآن را شروع کرد؛ در راهرو منتهی به ورودی، فشار قبر را تئوری، نه، عملی امتحان دادم. نگران قلب نیم‌بندم بودم که صدا آمد: «در بالکن باز شده، خانم‌ها مطمئن جا نمی‌شید، بیاید بالا آقا رو می‌شه دید». 🖊 فاطمه میری‌طایفه‌فرد به شرط حیات ... "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" @del_gooye