بهناماو
سر آن کوچه
به هر سختی بود مادرم را راضی کردم اجازه دهد تا برای پخت آش نذری همراه دوستم به آن طرف شهر بروم؛ جایی که همه بچههای مدرسه و معلمها جمع بودند. خدا قبول کند، تمام کارهایی را که در خانه از آن فراری بودم آنجا انجام دادم. ظرف شستن، تیکشیدن، نخود و لوبیا پاککردن و از همه سختتر، پیاز خردکردن. شر شر گریه میکردم و قهقهه میزدم. اصلا کنار بچهها حال عجیبی بود. انگار کار خیر دسته جمعی بیشتر میچسبید. البته اگر باشوخیهای ما چیزی از ثواب باقی میماند. بالاخره آخر کار یک مصدوم پیدا میشد. آخر کار وقتی آش حسابی جا افتاد، آقا معلم به همهی بچهها نفری یه کاسه آش داد تا با خود به خانه ببریم. منم از خدا خواسته آش را گرفتم و برای اینکه دیر نرسم و بتوانم دوباره بیایم، آش را در مسجد نخوردم و با کاسه آش راهی خانه شدم. در راه همه حواسم به آش بود که نکند بریزد، یا اینکه توی اتوبوس جایش بگذارم. اما فکر نمیکردم کسی بیاید جلو و بگوید :
_این آش را به من میدی؟
آب سردی را حس کردم که داشت قطره قطره از سرم میچکید.
_ نه آقا مال خودمه
_ من گرسنمه ثواب داره.
دیگر ادامه ندادم و بدون جواب راهم را گرفتم و رفتم واقعا باید چه میگفتم؟
به خانه رسیدم. مادر طبق عادت به استقبال آمد. خوشحال بود. و با خوشحالی گفت:
_ بهبه کار کن شدی پسر. خوش گذشت؟
_مامان عالی بود. خیلی خوش گذشت. بازم برم؟
_واستا واستا باید از بابات اجازه بگیری.
_ مامان شما چی میگی؟ بابا رو راضی میکنم.
با قاشقی که در دستش بود بازی کرد و آشپزخانه رفت
_ تا ببینم. فعلا برو سر کارت بذار منم به کارم برسم.
آش را به آشپزخانه بردم و در ماکروفر داغ کردم.
_مامان بیا آوردم با هم بخوریم.
_راستی کسی تو راه دلش نخواست؟
دوباره سرد شدم. سکوت بود که داشت به جای من حرف میزد.
_ کسی خواست؟ چرا ندادی مادر؟
_ آخه هنوز خودم نچشیده بودم. نمیدونم چرا ندادم.
_ کاش میدادی مادر.
شب وقتی در رختخواب دراز کشیده بودم دوربین گوشی را روشن کردم و شروع کردم با خودم کلنجار رفتن. اصلا میخواستم خودم را متقاعد کنم که کارم درست بوده.
_ خداییش چقدر زحمت کشیدیم تا این آشه آش بشه.
بچهها گل کاشتن.
_ که چی؟
_ خب زحمت داشت. نداشت؟ خودت که دیدی.
_ این همه زحمتو واسه چی کشیدی؟
_ امام حسین مگه غیر اینه؟
_ آره تو راست میگی پس چرا به اون بیچاره کمک نکردی؟
_ اصلا ت چی میگی؟ اون بیچاره بود؟ کجاش بیچاره بود؟
_همین که آبروشو گذاشت وسط کم نبود؟!
_اصلا معلوم بود معتاده. چرا طرف اونو میگیری؟
چهره من تو گوشی داشت گُر میگرفت از خشم.
_ همین یه کارت مونده بود به بیچاره انگ اعتیادم بزنی. خدا قبول کنه. چه آشی پختی واسه خودت. شب بخیر.
_واستا واستا.
ولی دیگه حرف نزد و من را حسابی شکست داد. قول دادم به خودم که هرجور شده اجازه رفتن به مسجد را بگیرم و دنبال آن مرد بگردم و آش را به او بدهم.
اجازه گرفتن سخت بود اما به مدد هممسیری با پدر، کمی از مشکلم حل شدهبود. فقط میماند برگشت که قول داده بودم زودتر برگردم قبل اذان مغرب باید خانه بودم. این زود آمدن حسابی حواسم را پرت کرده بود. این جوری اصلا میشد من دوباره آن مرد را ببینم؟ آش تمام شد و من در خلسهای عجیب بودم. زودتر از دیروز از مسجد بیرون زدم. سرم به هرطرف میچرخید تا شاید دوباره با او برخورد کنم. داشت غروب میشد و من هنوز او را نیافته بودم. در همین حال بودم که کودکی همراه مادرش از کنارم رد شدند. برای لحظهایی قد بچه با من که نشسته بودم برابر شد. ظرف آش را دید و به مادرش گفت:
_گشنمه
_هیس الان میرسیم خونه.
_ ولی من الان....
که مادرش دستش را کشید.
_بیا ببینم کلی کار دارم الان بابات میرسه.
تصمیم گرفتم که آش را به کودک برسانم. کودکی که
داشت لحظه لحظه دورتر میشد. با تصمیم من باز هم جدال دورنیام شروع شد.
_صبر کن الان اون مرده میاد.
_نه این بچه...
_ول کن مامانش یه کاری میکنه.
نذاشتم ادامه بده چون میدانستم که شب از پس خودم برنمیآیم. دویدم و دویدم نفس زنان خودم را به کودک رساندم.
_نذریست بفرمایید.
_آخ جون
_ نه پسرم خودتون بخورید ممنونم.
_این مال شماست.
دادم دست بچه و زود رفتم. شب گوشی را گرفتم و شروع کردم به دلداری. ولی انگار هنوز دلم آرام نمیشد.
روزهای بعد هم رفتم و سالهای بعد هم. چهرهاش از خاطرم نمیرفت. انگار آن یک بار از پس ذهنم هک شده بود. تا اینکه سر آن کوچه اعلامیهای دیدم...
#داستانک
#نذری
#ادامه_دارد
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
پدری دلسوز و همسری مهربان....
انگارتمام شدهبود، زندگی او و فرصت من.
شاید میشد در وقت اضافه، کاری کرد.
رفتم مسجد محل، همانجایی که چند سال پیش برای پخت آش آمده بودم.
_سلام حاج آقا میخوام برای این مسجد آش نذر کنم.
_سلام علیکم. آش؟ چیز دیگهای نمیشه؟
_نه حاجی فقط آش.
_باشه برادر.
_آها راستی این آقا رو رو میشناسید؟
و اعلامیه را نشانش دادم.
_بله خدا رحمتش کنه دستش تنگ بود بنده خدا.
_ حاج آقا پس زحمت بردن به خونه اینا رو هم بکشید.
_ خدا قبول کنه. اگه نذر میکنی پای کارت واستا.
_یعنی؟
_ یعنی میای کمک، خودتم میبری خونشون.
_من؟ نمیشه؟
_هیس داداش منتظرتم
_حاجی به روی چشم.
#داستانک
#نذری
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye