دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری64 #نرمش فرانک یک طرف پارچه را گرفت و از بالای سر فهیمه و مصطفی رد کرد. ت
#داستان
#فیروزهی_خاکستری65
#کفشی_برای_فرار
_بیا بریم عقد کنیم.
خشکم زد. با دهان نیمه باز و چشمان گرد به لبانش زل زدم. فکر کردم شاید اشتباه شنیدهام.
_اگه عقد کنیم دیگه هیچکس نمیتونه حرفی بزنه. مجبور میشن قبول کنن.
هیچ اثری از شوخی در لحن و چهرهاش نبود. زبانم بند آمد.
_ من پرسیدم؛ دختری که پدر و پدر بزرگش فوت کردن حتی بدون اجازه از دادگاه میتونه عقد کنه...
آب دهانم را به زور قورت دادم:
_این چیزا رو که جدی نمیگی؟!
صورتش را برگرداند:
_نه دارم گِل لگد میکنم.
_باورم نمیشه از مازوبن تا اینجا با این ماشین هلک و هلک کوبیدی اومدی تا این حرفا رو بزنی؟!
_خیلی خب جنابعالی پیشنهاد بهتری داری بفرما...
از گوشه چشم نگاهم کرد:
_البته نه از اون پیشنهادات اغوا کننده
صدایش را عوض کرد و با ادا گفت:
_من مطمئنم تو با هر دختری خوشبخت میشی...
_به جای نقشه کشیدن و مسخره کردن برو مامانت رو راضی کن.
دستگیره در را پایین کشیدم. با کفش پاشنه بلند و پیراهن مجلسی پیاده شدن از چنین ماشینی سخت بود.
_کجا میری؟! یه خورده به حرفهای من فکر کن.
از جای پایم که مطمئن شدم، ایستادم. در را گرفتم. رو به امیر گفتم:
_من به تو گفتم نمیخوام تو خانواده بحث و جدل باشه با این چیزی که تو میگی خانواده نابود میشه.
در را محکم بستم. از پنجره به امیر نگاه کردم:
_اصلاً مامانم و خونواده من هیچ! به این فکر کردی مامانت خبر عقدمون رو بشنونه ممکنه چه اتفاقی براش بیوفته؟ همینطوری از من خوشش نمیاد.
ابروهایش در هم رفت:
_کی گفته خوشش نمیاد؟!
آرام گفتم:
_گفتن نداره معلومه دیگه.
_فیروزه بگیر بشین
سرم را به نشانه نه بالا بردم. آرام از روی جوی آب کنار خیابان رد شدم. امیر به دنبالم پیاده شد.
_صبر کن
روبرویم ایستاد. به صورتم خیره شد. به خاطر آرایش ملایمم سرم را پایین انداختم:
_چرا انقد ترسویی تو؟!
نگاه تندی کردم:
_احساس میکنم نمیفهممت.
_منم احساس میکنم اصلاً منو دوست نداری!
_الآن مشکل ما دوست داشتن و نداشتن منه؟!
_آدم عاشق برای عشقش هر کاری میکنه
از این حرف امیر، خونم به جوش آمد:
_اما من آدم هر کاری نیستم. تا وقتی یه کاری با عقل جور نیاد حاضر نیستم انجامش بدم.
با انگشت اشاره به او اشاره کردم:
_ اتفاقا اون آدمی ترسوئه که به جای حل کردن مسئله ازش فرار میکنه و من اهل فرار نیستم امیر آقا.
حس کردم ادامه این جر و بحث، وسط خیابان بیهوده است. پیاده به طرف خانه مصطفی راه افتادم.
_آره معلومه کی داره فرار میکنه.
به راهم ادامه دادم. منتظر بودم جلویم را بگیرد و بگوید سوار ماشین شوم. فقط گفت:
_ببین مطمئن شدم که یه ذره هم تو قلبت جایی ندارم
صدایش را بلندتر کرد:
_خیالت راحت این آخرین باری بود که منو دیدی.
اشک مثل باران از چشمانم سرازیر شد. کنجکاو بودم بفهمم دنبالم میآید یا همانطور به رفتن من نگاه میکند. چشمم به مردی خورد که از روبرو میآمد. با خندهی بزرگی به من خیره نگاه کرد. دستانش را در هوا بالا برد و با آواز خواند:
_بذار رو سینه ام سرت رو / چشم های خیسو ترت رو
بذار تا سیر نگات کنم / بو بکشم پیرهنت رو
سعی کردم نگاهش نکنم و با قدمهای تندتر گام برداشتم. راهش را به طرف من کج کرد و به خواندن ادامه داد. انتظار داشتم امیر به دادم برسد. صدای گاز شدید ماشینش را شنیدم که دور شد. به عقب برگشتم. نیسان آبی به سرعت از من دور شد. مرد مزاحم با پیراهن و شلوار مشکی و دمپایی انگشتی به دنبالم آمد. مجبور شدم سرعتم را بیشتر کنم. خیابان در آن ساعت عصر جمعه خلوت بود. از بیغیرتی امیر کفری شدم. حس موشی را داشتم که گربه قبل از شکار با او بازی میکند. مزاحم با قهقهه خواند:
_دخترفراری راه فرار نداری
یک لحظه به این فکر کردم که کجا میروم؟ توجهم به خیابانها جلب شد. فهمیدم که اصلاً خانه مصطفی را بلد نیستم! دویدن و فرارم بیهوده بود. خون در پاهایم یخ زد. پای چپم پیچ خورد. پاشنهی کفشم شکست و پهن زمین شدم.
❥❥❥@delbarkade
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼🍃 ملڪا ذڪر تو گویم
🌼🍃ڪه تو پاڪے و خدایے
🌼🍃 نروم جز بہ همان ره
🌼🍃ڪہتوام راهنمایے
🌼🍃الهےآغاز میڪنیم
🌼🍃هفته ی خودمان را با نام زیبایتــــ
🌼🍃بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
🌼🍃الـــهــی بــه امــیــد تـــو...
شنبه تون به خیر و برکت🙂🦋
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قانون طبیعت:
هیچوقت یه زن رو عصبانی نکن، حتی اگه شیر باشی
😁😂
#طنز
❥❥❥@delbarkade
سلام به همراهان خوب کانال دلبرکده😍
حقیفتش دلمون براتون تنگ شده🥲
پس یه چالش گذاشتیم تا دوباره با نظراتتون همراه باشیم☺️
#چالش
خرید درمانی؛ خوب یا بد ⁉️ 🛍🛒
جدیدا اصطلاح خرید درمانی رو زیاد میشنویم
خرید درمانی به طور خلاصه به این معناست که آدم ها سعی میکنند با خرید کردن، حال خودشون رو خوب کنند و اگر ناراحتی و مشکل ذهنی دارند به فراموشی بسپارند...
(مثلا وقتی حالشون بده؛ میرن بازار و خرید میکنند تا حالشون خوب بشه)
💟به نظر شما خرید کردن تو حال خوب آدما چقدر موثره؟
🅾خرید درمانی درسته یا غلط؟
❇️شما چه تجربیاتی راجع به این موضوع دارید؟
☄منتظر نظراتتون در #چالش این هفته هستیم🙂👇
@admin_delbarkade
🛍🛒💵💰💎
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری65 #کفشی_برای_فرار _بیا بریم عقد کنیم. خشکم زد. با دهان نیمه باز و چشمان
#داستان
#فیروزهی_خاکستری66
#مهرزاد
از شدت درد و ترس، صدای جیغم بلند شد. مزاحم از خنده روده بُر بود. با رقص و خنده به طرفم آمد:
_خانم گل آی خانم گل برام سخته تحمل/
قدمهات روی چشمام بیا به اینور پل
اشک مردمک چشمانم را گرفت. از سمت چپ صدای داد مردی بلند شد:
_گمشو...
جوانی چهارشانه و هم هیکل مصطفی، به مرد مزاحم نزدیک شد. یک لحظه فکر کردم شاید خود مصطفی است. صورتش را تار دیدم. بعد از دور شدن مزاحم، نزدیکم، روی پا نشست:
_خوبین فیروزه خانم؟!
صدای مصطفی نبود. از اینکه به مردی غریبه اعتماد کنم، ترسیدم.
_میتونم کمکتون کنم فیروزه خانم؟!
متوجه شدم من را به اسم صدا کرد. از شدت ترسم کم شد. زبانم به حرف باز نشد.
_منو میشناسید؟ مهرزاد پسرعموی مصطفی هستم.
هق هق گریهام بلند بود. از کیف کوچک روی کمربندش تلفن تاشوی آبی رنگی درآورد. شمارهای گرفت. زیر لب گفت:
_فایده نداره تو اون شلوغی کسی صدای تلفن رو نمیشنوه.
دستش را به طرف پایم برد:
_اجازه میدین کمک کنم؟
قبل از اینکه به پایم دست بزند، کف دستم را به طرفش گرفتم. یک کلمه گفتم:
_میتونم.
دستم را به دیوار پشت گرفتم. از شدت درد، چشم و ابرویم را به هم فشار دادم.
_فیروزه خانم اول کفشتون رو دربیارین.
بند کفشم را از سگک آزاد کردم. جورابهای شیشهایام ریش ریش شده بود. مثل شمع آب شدم. صدای ننه در گوشم پیچید:
_ننه یهو لباستون میره بالا جلو نامحرم آتیش به پاتون میافته ها.
عرق سردی به تنم نشست.
_فیروزه خانم ماشین من همین بغله اجازه بدین بیارم اینجا سوار شین.
به دور و بر نگاه کرد:
_نمیخوام اینجا تنهاتون بذارم.
دور و بر را پاییدم. هنوز انتظار امیر را میکشیدم. باورم نمیشد در آن وضعیت تنهایم بگذارد. مهرزاد با ماشین پژو ۴۰۵ بژ دنده عقب وارد پیادهرو شد و کنارم ایستاد. در پنجرههای دودی ماشین، صورتم را دیدم. تمام ریملم ریخته بود و رد سیاهی روی پوستم گذاشته بود. به خودم و امیر و فرانک و خاله سودی با هم لعنت فرستادم. با ماشین دم خانهی مصطفی رفتیم. مهرزاد داخل رفت. فکر اینکه همه اهل خانه با فهیمه و مصطفی چند دقیقه دیگر از در بیرون میریزند، دیوانهام کرد. با خودم گفتم کاش پای فرار داشتم و... صدای امیر در گوشم پیچید: معلومه کی داره فرار میکنه... آواز مزاحم در مغزم سوت کشید: دختر فراری راه فراری نداری... بلند بلند به حال و روزم گریه کردم. چند دقیقه بعد، یک خانم جوان که شباهت زیادی به مهرزاد داشت؛ با مامان به طرفم آمد. صورت مامان رنگ پریده بود و دستانش میلرزید.
مهرزاد صندلی چرخ دارم را به طرف اتاق رادیولوژی هول داد. مامان و مهری پشت در ماندند. قبل از اینکه از اتاق بیرون برود، صدا زدم:
_ببخشید خیلی زحمت دادم!
_نَـگین این حرفو...
عرق پیشانیاش را با دستمال پاک کرد. پیراهن سفیدش زیر جلیقهی طوسی، خیس عرق بود.
_میتونم خواهش کنم چیزی از جزئیات زمین خوردنم به مامان نگید؟
ابروهای پر پشت و پیوندیاش را بالا داد:
_بله بله حتماً! خیالتون راحت.
_لطفاً پاتون رو تو دایره قرمز نگه دارین!
با لبخند کوتاهی تشکر کردم. پلکهایش را روی هم گذاشت.
تمام زحمت هول دادن ویلچر را خودش کشید. دم در اتاق دکتر، مهری به برادرش نگاه کرد:
_میگم دیرت نشه داداش؟ شما برو ما آژانس میگیریم.
چشمان مامان گرد شد:
_آقا مهرزاد اصلا راضی نیستم شما کارت رو ول کنی
مهری با لبخند گفت:
_ساعت ۹ پرواز داره برا دو...
_آبجی یه لحظه بیا.
مهرزاد پشت سرم بود. قیافهاش را ندیدم. با خواهرش پچ پچی کرد و کمی بلندتر گفت:
_حاج خانم الان ساعت شیشه تا نُه وقت هست. من تا شما رو نرسونم جایی نمیرم.
یکدفعه از روی کمرش صدای لرزش شدیدی بلند شد. به دنبالش درینگ درینگ تلفن درآمد. به خودم لرزیدم. تلفن را جواب داد:
_الو... سلام... نه بابا چیزی نیست... نگران نشید... عکس گرفتیم الانم داریم میبریم نشون دکتر بدیم... برای چی؟!... تو فکر نباش میرسم ایشاالله. نمیذاشتی فهیمه خانم بفهمه... الکی نگرانش کردی... گوشی گوشی...
تلفن همراهش را به طرف من گرفت.
_عروس خانم نگرانتون شده.
دست و پایم را گم کردم. از بین انگشتان گوشتیاش به زور جای خالی برای گرفتن گوشی پیدا کردم. وسط صحبتم با فهیمه نوبتم رسید. از در اتاق رد شدیم. منشی مامان و مهری را پشت در نگه داشت:
_چه خبره؟! فقط یه همراه.
در را بست. پیش خودم گفتم کاش مامان آمده بود! آقای دکتر عکس پایم را دید:
_خب... خداروشکر شکستگی نداره... فقط یه بیست روزی زحمت غذا پختن گردن شوهرت میافته... رباطش کش اومده.
صورت مهرزاد را از گوشه چشم دیدم که قرمز شد و عرق پیشانیاش را پاک کرد.
❥❥❥@delbarkade
همه گویند برات کربلا دست رضاست
جان معصومه نده دلخوشیم را بر باد
من و یارم حرم حضرت سقا یهویی
میشود”ناز ترین عکس” بماند در یاد❤️
#عاشقانه
❥❥❥@delbarkade