این چند روزه به این فکر میکردم که ملت ایران علاوه بر شهدای خدمت به کسان دیگری هم مدیون هستند که همیشه بیصدا، بدون رسانه و فقط زیر نگاه خدا تلاش کردند تا این شهدای عزیز این مسیر طولانی را طی کنند و به این مرحله برسند که خداوند خریدارشان باشه✨
🔸اول از همه پدری که با آوردن نون حلال بستر رشد مناسب فرزند رو فراهم کرده و مادری که …
آه گفتم مادر...
یاد زندگی ساده مادر شهید جمهور افتادم، در عین سادگی اما دریایی از حرف و زیبایی بود.💖
🔸برای تربیت چنین فرزندی لزوما احتیاج به داشتن مدرک تحصیلی بالا نیست
بلکه نیاز به معرفت هست
که یکی از مهمترین اونها توکل و باور به خداوند و عمل به دانستههاست✅
🔸ایران مدیونه به مادرانی که
ستارههایی مثل امام خمینی، مقام معظم رهبری حفظه الله، شهید بهشتی، شهید مطهری، شهید رجایی، شهید باهنر، شهید سلیمانی و شهدای خدمت و…
به دنیا آوردند، تربیت کردند و وقف ایران و اسلام کردند💚🇮🇷
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری68 #سازِ_سرنوشت دو، سه روز اول پاییز را، با پای آتل بسته به کلاس خیاطی رف
#داستان
#فیروزهی_خاکستری69
#سرنوشت_ساز
سینی را برداشت. از جلوی امید با نگاه چپ رد شد. دنبالش رفتم. امید، بیخبر نشسته بود. با رفتن من به پذیرایی، دنبال ما آمد. مادر امید با دیدن ما، لبخند بزرگی زد.
_ماشالله ماشالله اللهم صل علی...
فهیمه سینی را وسط فرش گذاشت.
_ببخشید خانم! دو کلمه حرف زدن؛ اتفاقاً به توافق هم نرسیدن...
مادر امید جلو آمد:
_به به عروس خانم!
به مصطفی نگاهی انداخت و با عشوه گفت:
_ مبارکت باشه قدممون برات سبک بود...
آن روی فهیمه بالا آمد:
_نه خانم، شما بیشتر رفتارتون سبکه که بی دعوت میرید خونه مردم.
مصطفی خودش را به فهیمه رساند. خواست جلوی فهیمه را بگیرد و آبروداری کند. فهیمه تندتر شد:
_تو نمیدونی هرچی بدبختی میکشیم از قدم ایناست...
_واه!
چشمان مادر امید گرد شد. بیصدا لب زد و از داخل سینی یک لیوان آب برداشت. دست مصطفی داد.
_خوشکلم چرا عصبانی هستی؟!
به طرف پشتی رفت و کیفش را برداشت:
_خونه دختردار همیشه رفت و آمد هست. ما میگیم میخوایم شما میگی نه.
دستانش را به طرفین باز کرد:
_تمام.
به همراهانش اشاره کرد که بروند. امید دنبالشان نرفت:
_فیروزه خانم به حرفام فِک کن. نذا بقیه برات تصمیم بگیرن.
فهیمه چپ نگاهش کرد. مصطفی قبل از او گفت:
_بفرمایید آقا خوش اومدید.
با رفتن امید، فرانک داخل پذیرایی پرید. دستانش را مشت کرد. مثل قهرمانها بالای سر برد:
_شیره.... ای ول فهیم!
مامان چشم غرهای رفت:
_زشت بود. نهایت فردا زنگ میزدن میگفتیم نه.
_مامان ندیدی چقدر زنه بیعار بود جلو مصطفی به من گفت...
مامان وسط حرفش پرید:
_والا با این حرفهایی که تو زدی بهش منم بودم یه چیزی میگفتم.
_مگه دروغ گفتم؟!
_هر چی که باشن جز احترام بهمون نذاشتن. یادت رفته برا مراسمهای بابات چه کردن؟! اولین کسی که برامون پارچه آورد...
صورت فهیمه قرمز شد:
_ببخشید مامان یادت رفته سر همین کارهاشون چقدر از خاله حرف شنیدیم؟!
مصطفی لیوان آب را به فهیمه داد:
_خیلی خب حالا صلوات بفرستید.
مامان شانههایش را بالا داد:
_چه ربطی به اینا داره؟! رفتار فیروزه غلط بود، چوبش هم خورد.
فهیمه لیوان آب را سر کشید.
_یهویی بگین میخواین بهشون جواب مثبت بدین.
_چه مثبت چه منفی با احترام بهشون میگیم.
فهیمه آب دهانش را قورت داد. دلم آشوب بود.
مصطفی رو به مامان گفت:
_من کاری ندارم اما با چیزایی که فهیمه جان به من گفته حقشون بود.
فرانک با بغض گفت:
_بابا اگه بود همینطور حقشون رو میذاشت کف دستشون.
هیچکس چیزی نگفت.
بعد از رفتن مصطفی، فهیمه پیشم آمد.
_فیروزه خوابیدی؟
خودم را زیر پتو قایم کرده بودم. جوابش را ندادم.
تا صبح خوابهای آشفته دیدم. با چشمهای گود رفته به کلاس رفتم. موقع برگشت، خانم اعتماد جلویم ایستاد. کاغذی تاخورده به دستم داد:
_اینو بگیر دعای بخت گشاست. من خودم چهارتا دخترم رو با این شوهر دادم یک از یک بهترتر. گفتن که نداره خودت داری میبینی.
گفتم:
_ممنون حاج خانم نیازی نیست.
روی مشتم فشار داد و اخم کرد:
_بذار تو جیبت. از اون روز که گفتی با پسر عموت چه میدونم پسرخالهات، عمهات کی بود به هم زدی از خیالت بیرون نیومدم.
با تندی گفت:
_نشینی به این و اون بگی نامزد بودم بخت خودت رو خراب کنی دختر.
به مشتم اشاره کرد:
_اینو بذار پیشت هر خواستگاری اومد بد و خوبش رو برات معلوم میکنه.
دعا را در جیبم گذاشتم. ول کن نبود:
_به کسی نگی دعا پیشت داری وگرنه برعکس عمل میکنه.
سرش را تکان داد:
_خدا خیرش بده دختر کوچیکم به دوستش گفته بود دعا دارم، تا چند سال هیچکی در خونمون رو نزد. از همه دخترام دیرتر شوهر کرد.
ناخودآگاه عینک ته استکانی دخترش و عمل لیزرش به ذهنم رسید.
برای فرار گفتم:
_ببخشید حاج خانم! دیر برم، مامانم نگران میشه.
_یادت نره چی گفتم.
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحتون به زیبایی و آرامی این مزرعه ی گل گاوزبان🙂😍🌱
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕واقعا همه مردها انقدر دلشون نازکه...
کافیه که خانم از راه احساس وارد قلب مرد بشه...
❤️🔥❥❥❥@delbarkade❤️🔥
🔞نقش وسواس در رابطه زناشویی⛔️
زنان وسواسی در بیشتر مواقع
دچار کاهش میل جنسی هستند
و یا مشکل ارضا شدن دارند
و مردهای وسواسی بیشتر
مشکل بی میلی جنسی و
تحریک نشدن دارند
این افراد همیشه نگرانند مبادا نجس یا
کثیف شوند یا عمل زشتی انجام دهند.‼️
#زناشویی
❥❥❥@delbarkade
سلام به همراهان عزیز کانال🌷
🦋شهیدمهدی زین الدین:
"هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند. شهدا هم او را نزد اباعبدالله یاد می کنند"
امشب، به این بهانه میخواهیم یادی کنیم از شهدا و در کنارش از مادران و همسران شهدا؛ خصوصا شهدای اخیر🖤🏴
به نظر شما؛
❓همسران و مادران شهدا دارای چه ویژگی هایی در همسرداری هستند؟
❓چه فضایی در منزل ایجاد کردند تا نردبانی شوند برای این شهدا تا بهشت؟
❓چه شیوه های تربیتی برای شهید پروری دارند؟
✴️ اینجا برایمان بنویسید:
🆔@admin_delbarkade
#چالش
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری69 #سرنوشت_ساز سینی را برداشت. از جلوی امید با نگاه چپ رد شد. دنبالش رفتم
#داستان
#فیروزهی_خاکستری70
#بوی_آزادی
_مادر امید زنگ زد...
نفس در سینهام حبس شد.
_گفت اگه اجازه بدین برای آخرین بار با فیروزه جان حرف بزنم...
خواستم بگویم حرفی ندارم که مامان گفت:
_گفتم اشکالی نداره! لااقل کمی دلجویی بشه.
خودش ادامه داد:
_والا خوب انسانیه. زنگ زده معذرتخواهی میکنه میگه حلالمون کنید!... من که خجالت کشیدم.
به سمت آشپزخانه رفت و برگشت:
_فیروزه من کار ندارم به چیزی اما تو این مدت هر جوری باشون برخورد کردیم، بیاحترامی نکردن.
دستانش را به طرفین چرخاند:
_کم پیدا میشن اینجور آدما.
به فکر فرو رفتم. تیپ و قیافه و حرف زدن امید مورد پسندم نبود. از حرفهای دیروزش بوی آزادی میآمد. بابا با وجود همه خوبیهایش خیلی ما را محدود میکرد. نه اردویی رفتیم نه رفت و آمد دوستانهای داشتیم. یکدفعه فکر امیر به سراغم آمد. مچ پایم تیر کشید. از اینکه خبر عقدم را بشنود، لبخند کجی روی لبم نشست. با صدای زنگ از جا بلند شدم. مامان قبل از من به آیفون رسید. همزمان تلفن زنگ خورد. گوشی را برداشتم:
_سلام خوشکلم خودتی؟
به تته پته افتادم:
_الان... مامان... گوشی رو میدم بهش...
_نه خوشکلم مامان رو کار ندارم. باهاش حرف زدم. اجازه هم گرفتم. میخوام با خود خوشکلت حرف بزنم مادر.
مامان از رنگ و رویم فهمید. با چشم و ابرو اشاره کرد که حرف دارد. یک لحظه دهنی گوشی را با دست گرفتم. بیصدا لب زد:
_فقط گوش بده. نمیخواد...
_سلام بر همگی.
صدای جیغ فرانک نگذاشت باقی حرف مامان را متوجه شوم. مادر امید پشت تلفن گفت:
_ببین فیروزه جان، خوشکلم، من نمیدونم فهیمه جان از چی انقده ناراحت بود که دیشب این حرفا رو زد! اما اشکالی نداره. به مامانت هم گفتم؛ ما بزرگترا دو پیرهن بیشتر پاره کردیم، گرم و سرد روزگار چشیدیم...
من در فکر فهمیدن منظور مامان بودم. فرانک با فرم مدرسه کنار من گوش ایستاد:
_من که نمیخوام مجبورت کنم. اصلا این چیزا با زور و اجبار که نمیشه! تو اگه به امید خدا عروس ما بشی، باید از ته دل راضی باشی وگرنه که...
«امید خدا» را با تأکید گفت و یکریز حرف زد:
_ظاهر و باطن. ما چیزی برا پنهون کردن نداریم. همینیم که هستیم. استغفرالله دروغ نگفته باشم؛ این امیدم رو که میبینی انقده لاغر شده و از شکل افتاده، یه مدت مریض شده بود بچهام.
گوشم را تیز کردم:
_بمیرم! خیلی تلاش کردیم تا رها شد الحمدالله. الو...الو
_بـَ بله خدا سلامتی بده!
_هان هستی خوشکلم؟ اگه بخوای هم میریم دکتر خودت بپرس خیالت راحت شه. اگرم بخوای بدونی داستانش طولانیه سرت به درد میاد. ایشاالله وقت بسیاره. اصلا خودش سر فرصت برات تعریف میکنه.
با صدای بلند خندید. فرانک با دهانش شکلک درآورد. مامان از آشپزخانه برگشت. گوشش را به تلفن چسباند.
_حالا نظرت چیه؟!
مامان سرش را تکان داد. شانههایم را بالا بردم:
_بـَ برای چی؟!
_نظرت در مورد امید من چیه خوشکلم؟ اصلا بیا این پیشنهاد منو قبول کن یه مدتی با هم نامزد باشید. برید. بیاید. بلکه مهرش به دلت افتاد خوشکلم. هر قد خودت گفتی. خوبه خوشکلم؟!
مامان خودش را نشان داد.
_مـَ من نمیدونم. یه لحظه گوشی...
گوشی را به طرف مامان گرفتم. چشمانش گرد شد و سعی کرد قبول نکند. چند لحظهای با ایما و اشاره با هم حرف زدیم. تلفن بین هر دوی ما زمین ماند. بالاخره مامان تسلیم شد.
_به به سلام مجدد حاج خانم...
بعد از توضیحاتی که مادر امید داد؛ مامان گفت:
_خیلی خب حاج خانم یه چند روزی به ما وقت بده؛ باید عموش رو در جریان بذارم. ایشون هم با اجازهتون یه تحقیقی باید انجام بده که خیالش راحت بشه. خودتون که میدونید این دخترا امانت خدابیامرز آقا کمالان...
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا خودت رو به یکی سپردی ؟ 💚
#دانشمند
❥❥❥@delbarkade
آقایی که شما باشی👤👀
آیا میدونید
⦅بَعداَزشنِیدَن«خِیلیخوُشگِلشُدی»
آدَمآواقَعاًخِیلیخوُشگِلمیشَن؟!
اَگهِتوُاِنتِخآبجُملهِهآموندِقَتکُنیم! ☝️
خٰانُمِمُونوآقِعاًخُوشگِلمیشهِ👰♀
اینجوریاس برادر... 😌
#دلبری
به دلبرکده؛ کلبه ی عشق و مهربانی بپیوندید💝⬇️
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری70 #بوی_آزادی _مادر امید زنگ زد... نفس در سینهام حبس شد. _گفت اگه اجاز
#داستان
#فیروزهی_خاکستری71
#بخت_گشا
بعد از کلاس سه شنبه، فکرم مشغول بُرش فردا بود. سر کوچه ایستادم. دزدکی سرک کشیدم. درِ خانه خانم اعتماد باز بود. فکر کردم دور بزنم و از آن سرِ کوچه بیایم. دل به دریا زدم و با صلوات و بسمﷲ رد شدم. به خیر گذشت. کلید را در قفل انداختم که دستی روی شانهام خورد. از جا پریدم.
_چته دختر؟! مگه جن دیدی...
یک ظرف بزرگ شیشهای آش کشک دستش بود.
_خدا پدرت رو بیامرزه! برا حاج عطا فاتحه بخونید.
فکر کردم یک قابلمه، فقط برای ما پخته است. تشکر کردم و از ذوق آش، یادم رفت در را ببندم. درِ هال، دو جفت کفش مردانه بود. کفش مصطفی را شناختم. صدای عمو جمال آمد:
_تو مسجد بازار، تعریف باباشو میدادن اما خودش رو گفتن چند ماهه میاد دم دُکون.
مصطفی ادامه داد:
_تو محله کسی نمیشناختشون. بنگاهی محل گفت چهار، پنج ماهه اومدن اینجا.
_حالا میگید چه کنیم؟!
این را مامان گفت و عمو جمال جواب داد:
_زنداداش، دخترمون رو از سر راه نیوردیم. اینم که هنوز بچهاس. خودت هم که میگی خان داداش خدابیامرز راضی نبوده...
مصطفی هم با عمو دم گرفت:
_نظر منم همینه مامان.
عمو جمال پشت سرش گفت:
_والسلام... این یکی دخترمون رو مُفت دادیم بسه.
صدای قاه قاه خندهاش با خنده مصطفی و مامان بلند شد. دوباره با خنده گفت:
_واسه عروسی پوستت رو میکَنیم پسر حاجی...
باز قهقهه زد.
فهیمه و مامان شروع به تعریف از مصطفی کردند. عمو جمال برای دلجویی گفت:
_این شاخ شمشاد رو که میبینید من انقده بوده میشناسمش. تو میدون تره بار،پیش خودمون بزرگ شده. خدابیامرز داداشم خیلی دوسِش داشت.
سکوت برقرار شد. یکدفعه تن صدایش بالا رفت:
_پس این فیروزه کی میاد؟!
نزدیک بود آش از دستم ســـُر بخورد. به طرف در کوچه برگشتم. طوری که صدای در بلند شود، در را بستم. دم هال بلند گفتم:
_فهیمه، مامان یکی بیاد کمک.
عمو جمال جلوی در ظاهر شد:
_به به! کلاس آشپزی میری تو یا خیاطی؟!
چشمانم را درشت کردم و ابروهایم را بالا دادم. با لبخند بزرگی سلام و احوالپرسی کردم.
مامان، آش خانم اعتماد را کاسه کاسه جلویمان گذاشت. عمو کاسه من و خودش را با سینی بلند کرد:
_فیروزه عمو بیا بریم تو اتاق کارت دارم.
قبل از اینکه شروع به خوردن کنیم عمو سر صحبت را باز کرد:
_امروز با مصطفی رفتیم در مورد این پسره و خونوادهاش تحقیق کردیم.
کاسه را بلند کرد و همینطور که خورد برایم تعریف کرد:
_کسی بد ازشون نگفت اما در مورد خود پسره چیز زیادی دستگیرمون نشد. حالا من نظرم اینه بگیم پنجشنبه بیان...
از تغییر نظر یکدفعهی عمو، شاخ درآوردم. خجالت کشیدم بگویم وقتی با مامان حرف میزد، گوش ایستاده بودم.
با اینکه دلم با امید نبود، زبانم به «نه» نچرخید. بعد از رفتن عمو به دلم آشوب افتاد. برای شستن مانتویم جیبهایش را گشتم. تکه کاغذ مچاله شدهای را از جیبم درآوردم. کنار سطل زباله، یادم افتاد همان دعای بخت گشایی است که خانم اعتماد دستم داد. خندهام گرفت. بازش کردم. خیلی ریز، چیزهایی نوشته شده بود. خط کوفی بود یا میخی نفهمیدم. ترسیدم اسماء متبرک و آیه قرآن باشد. داخل کیفم گذاشتم تا سر فرصت به آب بدهم.
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چجوری خودمو تو دلت جا دادم؟👆 😍
#عاشقانه
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👔 ۳ راز اتوکشی اصولی پیراهن که نمیدونستی!
#ترفند
❥❥❥@delbarkade