eitaa logo
دلبرکده
23.4هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتون نخواد😋😄 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چونکه واقعا خواستنیه😍 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطافت زنانه💎 اگر دوست دارید شوهرتان به شما علاقمند بماند💓 باید از بودن با شما لذت ببرد💌 پس برایش در این چهار محور 🖇هم سخن شدن 🖇هم سفره شدن 🖇هم سفر شدن 🖇 هم بستر شدن لذت‌بخش باشید💖 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رمز موفقیت در زندگی مشترک از نظر شهید جمهور🤍💕 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری71 #بخت_گشا بعد از کلاس سه شنبه، فکرم مشغول بُرش فردا بود. سر کوچه ایستاد
همه چیز مطابق خواست خانواده امید جلو رفت. _فیروزه یعنی واقعاً جوابت به این پسره مثبته؟! فرانک قبل از رفتن به مدرسه این را پرسید. _یادته دفه‌ی پیش آزمایش امید کم خونی نشون داد؟ منم که مینورم. دیگه سر آزمایش کوتاه نمی‌آم. با صورت وارفته گفت: _تو می‌گی نمی‌خوام اما بازم داری می‌ری آزمایش بدی؟! _دیگه آخرین راهه... صورتش سرخ شد: _سرنوشت زندگیت رو سپردی دست آزمایش و حرف این و اون؟! مانتویم را گوشه‌ی اتاق پرت کردم: _چی کار کنم فرانک؟! هر کاری می‌کنم نمی‌تونم نه بگم. چنباتمه زدم و سرم را بین دستانم گرفتم: _دیشب عمو جمال می‌گفت حتماً قسمتت همینه که کارها اینجوری جلو میره... _آره قسمت ما همش یتیمی و بدبختیه! این را گفت و رفت. فهیمه با اخم داخل اتاق آمد: _این دیونه چشه اول صبحی؟! با دیدن من چشم گرد کرد: _تو چرا غمبرک زدی؟! کنارم نشست: _فیروزه ببخشید من اون شب خواستگاری کمی تند رفتم. باور کن فکر می‌کردم شما رودربایسی می‌کنین... بلند شد: _به قول مصطفی علف باید به دهن بزی شیرین بیاد. حرفش مثل تیری در مغزم بود. بالاخره و با غر غر مامان لباس پوشیدم. کیفم را برداشتم. مادر امید، صندلی جلوی ماشین را برایم خالی کرد. به محض اینکه نشستم آشوب دلم کم شد. فکر کردم شاید این همان آرامشی است که آدم کنار همسرش پیدا می‌کند. بعد از آزمایش، مادر امید پیشنهاد صبحانه خوردن با هم را داد. مامان بعد از تعارفات معمول، گفت: _تو همین محل خودمون، کله پزی مش اسدﷲ... _نه مامان خواهش می‌کنم اونجا نه. امید فوری گفت: _تو دوست داری کجا بریم؟ از صمیمیتش خوشم نیامد. سرم را پایین انداختم: _فرق نداره فقط کله پزی نه. امید بعد از سفارش تعداد سیخ‌های جگر، کنار میز ایستاد. به صندلی خالی کنار من نگاه کرد. مکثی کرد و لبخند زد. سرش را خاراند و گفت: _آهان، باشه. صندلی‌ دیگری از میز بغل آورد. آن را طرف دیگر من گذاشت و نشست. مادرش محو تماشای ما زیر لب چیزی گفت. مامان لبخندی مصنوعی زد و رو به مادر امید گفت: _ماشاالله خیلی اهل ذکرید! همیشه دیدم رو لبتون ذکره. ذکرش را به سمت ما فوت کرد. لبخند بزرگی زد: _ چشم حسودتون زیر پام. آب دهانش را قورت داد و رو به مامان گفت: _نه بابا ماشاالله به خودتون! دیدم گاهی اسپند دود می‌کنید تو خونه... چشمان مامان دو دو زد. _میگن اسپند دود کردن الکیه. جز آلودگی هوا و ریه‌هامون تأثیری نداره. اگه خواستین بهتون یه ذکری یاد می‌دم برا چش زخم و دفع بلا خیلی خوبه. مامان لبخند زد: _والا چه می‌دونم! از قدیم گفتن اسپند، جن و پری رو دور می‌کنه، ما هم... امید رو به صندلی خالی کنار من، بلند خندید و ابروهایش را بالا داد. چشمان مادر امید گشاد شد و لبش را گاز گرفت: _نه بابا این خرافات چیه حاج خانم؟! چشم غره‌ای به امید رفت: _پاشو امید جان برو دنبال جیگرا ببین چرا نیوردن؟! روده کوچیک‌مون، بزرگه رو خورد. با همان خنده بلند شد. با تمسخر گفت: _جن و پری. مامان روی صندلی جا به جا شد. سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. زیر چشمی به صندلی خالی کنارم نگاه کردم. _خب خوشکلم چه خبر از خیاطی؟! چند سؤال از کلاس و دوخت و برش‌ها پرسید. بالاخره امید با سیخ‌های جگر آمد. سینی را وسط گذاشت. دو دستش را بالای سینی مانع کرد: _صبر کنید... چند سیخ را با انگشت نشان داد: _اینا؟ جلوی من گذاشت: _اینا برا خانم خانمای خودم. مادرش لبخند زورکی زد: _نگفتم مال حاج خانم هم ویژه بزن؟! چشمان امید به طرف مامان چرخید: _ اِ یادم رفت... _نه بابا ویژه برا چی؟! الحمدالله همه ویژه اس. _ببخشید تو رو خدا هوش و حواس نداره این پسر! خود امید بلند گفت: _عاشقی بد دردیه مادر من... توجهم سمت سیخ‌ها رفت. هیچ فرقی با هم نداشت. فکر کردم برایم کلاس گذاشته. جگرها را یکی یکی لقمه گرفت و دستم داد. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️میرزا اسماعیل دولابی رحمة الله علیه می فرمودند: هر چه درد را آشکارتر کنی دوا دیرتر پیدا می‌شود❗️ اگر با ادب بودی و چیزی نگفتی شاید خداوند خودش در را باز کند 🌱 زبانت را کنترل کن ولو به تو سخت می‌گذرد🦋 گله و شـکایت نکن و مدام از خدا خوبی بگو✨ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
رمز موفقیت در زندگی مشترک از نظر شهید جمهور🤍💕 #خانه_ای_مثل_بهشت ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎
"بروید با هم بسازید!" 💟🤝 من یک ‌وقت خدمت امام رفتم، ایشان می‌خواستند خطبه‌ی عقدی را بخوانند؛ تا من را دیدند، گفتند شما بیا طرف عقد بشو. ایشان برخلاف ما - که طول و تفصیل می‌دهیم و حرف می‌زنیم - عقد را اول می‌خواندند، بعد دو، سه جمله‌ی کوتاه صحبت می‌کردند. من دیدم ایشان پس از این‌که عقد را خواندند، رویشان را به دختر و پسر کردند و گفتند: بروید با هم بسازید. من فکر کردم، دیدم که ما این همه حرف می‌زنیم، اما کلام امام در همین یک جمله‌ی «بروید باهم بسازید»، خلاصه می‌شود! حالا ما هم عرض می‌کنیم که شما دختران و پسران، بروید با هم بسازید. سازش، اصل است. بیانات رهبر انقلاب در مراسم خطبه عقد زوج‌های جوان؛ ۷۰/۴/۲۰ به دلبرکده؛ کلبه ی عشق و مهربانی بپیوندید💝⬇️ http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640ت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این پیروزی را ما از بانوان داریم قبل از اینکه از مردها داشته باشیم. بانوان محترم ما در صف جلو واقع بودند. بانوان عزیز ما اسباب این شدند که مردها هم جرأت و شجاعت پیدا کنند. ما مرهون زحمات شما خانمها هستیم" (صحیفه امام،ج7،ص6). ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥘جوجه فسنجونی🍲 مواد لازم برای۴ نفر: ۴۰۰ گرم فیله مرغ ۵۰ گرم گردو پودر شده زردچوبه فلفل نمک ۳ .۴ قاشق رب انار یک لیوان آب سرد یک عدد پیاز رنده شده طرز تهيه: همه مواد بالا رو مخلوط کنید بریزید تو تابه🫕 بگذارید رو حرارت ملایم به مدت یکساعت🕗 و بعد نوش جونتون 😍😋🍽 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری72 #راهی_برای_فرار همه چیز مطابق خواست خانواده امید جلو رفت. _فیروزه یعن
دم در خانه، مادر امید از کیفش بسته‌ی کوچک مهر و مومی درآورد. دست مامان داد: _حاج خانم برا جن و پری که گفتی اینو بذار تو خونه. مال خودمه اما من یکی دیگه می‌گیرم. دیگه اسپند دود نکنی الکی. ریه‌هاتون خراب می‌شه. خودمون تو این خراب شده کم آلودگی نداریم. مامان سرش را تکان داد و تشکر کرد. برای اولین بار حس آرامش داشتم. رفتار عجیب امید در ذهنم رژه رفت. صدایی گفت: _ناشکری دختر. این همه بهت محبت و توجه می‌کنن دیگه چی می‌خوای؟! به ساعت نگاه کردم. وقت تعطیلی کلاسم بود. در فکر درس امروز مربی رفتم. صدای غر مامان از آشپزخانه بلند شد: _این بچه هم حسابی سر به هوا شده. به آشپزخانه رفتم: _پس فردا می‌خواد اینجوری غذا بده به شوهرش... قابلمه را کج کرد. یک عالم پیاز ریز و درشت با چند تکه گوشت در قابلمه‌ی پر آب، جوش می‌خورد. نخود‌ها در ظرفی دیگر در سینک جا مانده بود. سرخوش خندیدم. مامان چپ نگاهم کرد. _حالا خودش کجاست؟ _چه می‌دونم! چشم باباتو دور دیده شب و روز با مصطفی‌ست. پیازی دست گرفت. زیر لب گفت: _خدا رحم کنه یکی کم بود، دوتا میشن. سرم را زیر انداختم. آشپزخانه دور سرم چرخید. چشمانم را به هم فشار دادم. با تکیه به یخچال نشستم. از نبودن خواهرها استفاده کردم: _مامان رفتار امید عجیب نبود؟! _چطور مگه؟! خندیدم: _نمی‌دونم مثل دیونه‌هاس. مامان به طرفم برگشت. دست از پاک کردن پیاز برداشت: _باز شروع نکن فیروزه. نمی‌خوای بگو نمی‌خوام. مردم مسخره ما نیستن. از ذهنم گذشت: «من که تا حالا نگفتم می‌خوام.» زبانم از گفتن این حرف قفل شد. نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم: _حالا چرا عصبانی می‌شی؟! مگه چی‌ گفتم؟! از جا بلند شدم. آشپزخانه دور سرم چرخید. بیرون رفتم. کنترل رفتارم را نداشتم. به اتاق نرفته بودم که صدای آیفون بلند شد. برگشتم. هرچه جلوتر رفتم، گوشی آیفون دورتر شد. فکر کردم حتماً باید کمی استراحت کنم. _ باز کن عروس خوشکلم... شادی صدای مادر امید، تمام بدنم را یخ کرد. جواب آزمایش هم راه فرارم را باز نکرد. یاد جواب دفعه پیش افتادم. حتماً اشتباه شده بود. با صدای چند باره زنگ، مامان از آشپزخانه آمد: _کیه؟! چرا در رو باز نمی‌کنی؟ دستم از من فرمان نگرفت. مامان چادر به سر، از امید و مادرش استقبال کرد. پاهایم به زمین چسبید. دم آیفون فقط تماشا کردم. امید دسته گل بزرگ و یک جعبه شیرینی دستش بود. مادرش برگه آزمایش را در هوا گرفته بود و تند تند شُکر می‌گفت. چشمش به من خورد. همه چیز موج‌دار به چشمم آمد. بدون تعارف داخل آمد: _قربونت برم خوشکلم... دو طرف صورتم را بوسید. صورتش مثل خمیر نان، کش و قوس آمد. _دیدی؟ دیدی گفتم عروس خودمی. از داخل کیفش یک جعبه درآورد. بلندی صدای کِلش، در تمام سلول‌های عصبی‌ام زلزله انداخت. احساس گیر کردن چیزی در گلویم را داشتم. نتوانستم برای باز کردنش سرفه کنم. امید جلو آمد. دندان‌های امید، با خنده‌ی بزرگش بیرون زد. دسته گل را به طرفم گرفت. _گُل... بَـ را یِ گُـ ل. صدایش را بریده و نامفهوم شنیدم. گُل‌ها فریاد زدند: _نمی‌تونی در بری. نمی‌تونی در بری... مادر امید جعبه را جلوی صورتم باز کرد. گردنبند طلا، به چشمم جان گرفت. مردمک آبی چشم آویز طلا، حرکت کرد. به زور پلک زدم. مامان با صورتی بزرگ‌تر از بدنش مقابلم ایستاد. شانه‌هایم را گرفت: _فیـ رو زه خو بی؟! تکانم داد. خواستم بگویم خوبم اما زبانم مثل گوشتی سنگین در دهانم افتاد. یک لحظه همه جا تاریک شد. از صدای جیغ مامان چشم باز کردم. برعکس یک دقیقه پیش، احساس سبکی داشتم. آنقدر سبک که دلم خواست پرواز کنم. فرانک را دیدم که با روپوش مدرسه وارد کوچه شد. از دیدن آمبولانس دم در خانه، مو به تنش سیخ شد. اهمیتی به آمبولانس ندادم. در کسری از ثانیه، مویرگ‌های صورت فرانک را حس کردم که با دیدن آمبولانس از خون خالی شد. مغزش جوابی برای بودن آمبولانس پیدا نکرد. فکرهایی که همزمان در مورد مامان، فهیمه، من و حتی مصطفی از مغزش رد شد را فهمیدم. در مورد من فکر کرد شاید برای رهایی از شر امید و خانواده‌اش خودکشی کرده‌ام اما خیلی زود از این فکر پشیمان شد. با فکر فرانک توجهم به اتفاقی که برایم افتاد جلب شد. در همان لحظه، خودم را پهن زمین، زیر دست دو امدادگر دیدم. از دیدن خودم ترسیدم. مامان خودش را زد و لعنت فرستاد. به مامان گفتم: _من اینجام سالمم. صدایم را نشنید. مادر امید نگران بود مثل بابا بمیرم. امید چنباتمه زده بود بالای سرم و به این فکر کرد که کاش فقط دعایی را که مادرش گفته، روی جگرها خوانده بود! یک غریبه، مثل برق سیاهی از کنارم رد شد. خواستم به او توجه کنم که دوباره همه جا سیاه شد. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺 تا زمانی که تلخی زندگی دیگران را شیرین می‌کنی، بدان که "زندگی" می‌کنی. فقط در جستجوی عشق نباش! خودت هم عشق باش و عشق خلق کن. " جایی که تنفر تبدیل به عشق شود بهترین جای دنیاست." ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر کس‌ صدایم‌ زد به‌‌جز تو؛ پاسخش "هان" بود؛ اصلاً  تلفظ کردنِ "جــــان" با تو می‌چسبد... 🥰😍♥️🌱 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رئیس خونه کی باشه⁉️🤔 وقتی بحث محبته؛ خانما اول، آقایون دوم😉 ولی وقتی بحث اطاعته؛ آقایون اول🙂👌 به دلبرکده؛ کلبه ی عشق و مهربانی بپیوندید💝⬇️ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
آقایی که شما باشی👤👀 آیا می‌دونید ⦅بَعداَزشنِیدَن‌«خِیلی‌خوُشگِل‌شُدی» آدَمآواقَعاًخِیلی‌خوُشگِل‌
آقایی که شما باشی👤👀 یه مرد خانواده دوست سعی میکنه اگر انتقادی به همسرش داره یا کم کاری از ایشون میبنه بدون مقدمه و توهین و تحقیر عنوان بکنه🙌 این مرد اول خوبیها رو میبینه👓👑 بعد مثلا میگه: خانمم که همیشه حواسش به مرتب بودن خونه بوده چی شده که نرسیده؟ نکنه کمک لازم داره؟ خب لب تر کنه خودم مخلصشم😌👨‍🦰 نمیدونی چقدر تو دل همسرت عزیز میشی اینجوریاس برادر...! ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade