دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری72 #راهی_برای_فرار همه چیز مطابق خواست خانواده امید جلو رفت. _فیروزه یعن
#داستان
#فیروزهی_خاکستری73
#چشمِ_آبی
دم در خانه، مادر امید از کیفش بستهی کوچک مهر و مومی درآورد. دست مامان داد:
_حاج خانم برا جن و پری که گفتی اینو بذار تو خونه. مال خودمه اما من یکی دیگه میگیرم. دیگه اسپند دود نکنی الکی. ریههاتون خراب میشه. خودمون تو این خراب شده کم آلودگی نداریم.
مامان سرش را تکان داد و تشکر کرد. برای اولین بار حس آرامش داشتم. رفتار عجیب امید در ذهنم رژه رفت. صدایی گفت:
_ناشکری دختر. این همه بهت محبت و توجه میکنن دیگه چی میخوای؟!
به ساعت نگاه کردم. وقت تعطیلی کلاسم بود. در فکر درس امروز مربی رفتم. صدای غر مامان از آشپزخانه بلند شد:
_این بچه هم حسابی سر به هوا شده.
به آشپزخانه رفتم:
_پس فردا میخواد اینجوری غذا بده به شوهرش...
قابلمه را کج کرد. یک عالم پیاز ریز و درشت با چند تکه گوشت در قابلمهی پر آب، جوش میخورد. نخودها در ظرفی دیگر در سینک جا مانده بود. سرخوش خندیدم. مامان چپ نگاهم کرد.
_حالا خودش کجاست؟
_چه میدونم! چشم باباتو دور دیده شب و روز با مصطفیست.
پیازی دست گرفت. زیر لب گفت:
_خدا رحم کنه یکی کم بود، دوتا میشن.
سرم را زیر انداختم. آشپزخانه دور سرم چرخید. چشمانم را به هم فشار دادم. با تکیه به یخچال نشستم. از نبودن خواهرها استفاده کردم:
_مامان رفتار امید عجیب نبود؟!
_چطور مگه؟!
خندیدم:
_نمیدونم مثل دیونههاس.
مامان به طرفم برگشت. دست از پاک کردن پیاز برداشت:
_باز شروع نکن فیروزه. نمیخوای بگو نمیخوام. مردم مسخره ما نیستن.
از ذهنم گذشت: «من که تا حالا نگفتم میخوام.» زبانم از گفتن این حرف قفل شد. نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم:
_حالا چرا عصبانی میشی؟! مگه چی گفتم؟!
از جا بلند شدم. آشپزخانه دور سرم چرخید. بیرون رفتم. کنترل رفتارم را نداشتم. به اتاق نرفته بودم که صدای آیفون بلند شد. برگشتم. هرچه جلوتر رفتم، گوشی آیفون دورتر شد. فکر کردم حتماً باید کمی استراحت کنم.
_ باز کن عروس خوشکلم...
شادی صدای مادر امید، تمام بدنم را یخ کرد. جواب آزمایش هم راه فرارم را باز نکرد. یاد جواب دفعه پیش افتادم. حتماً اشتباه شده بود. با صدای چند باره زنگ، مامان از آشپزخانه آمد:
_کیه؟! چرا در رو باز نمیکنی؟
دستم از من فرمان نگرفت. مامان چادر به سر، از امید و مادرش استقبال کرد. پاهایم به زمین چسبید. دم آیفون فقط تماشا کردم. امید دسته گل بزرگ و یک جعبه شیرینی دستش بود. مادرش برگه آزمایش را در هوا گرفته بود و تند تند شُکر میگفت. چشمش به من خورد. همه چیز موجدار به چشمم آمد. بدون تعارف داخل آمد:
_قربونت برم خوشکلم...
دو طرف صورتم را بوسید. صورتش مثل خمیر نان، کش و قوس آمد.
_دیدی؟ دیدی گفتم عروس خودمی.
از داخل کیفش یک جعبه درآورد. بلندی صدای کِلش، در تمام سلولهای عصبیام زلزله انداخت. احساس گیر کردن چیزی در گلویم را داشتم. نتوانستم برای باز کردنش سرفه کنم. امید جلو آمد. دندانهای امید، با خندهی بزرگش بیرون زد. دسته گل را به طرفم گرفت.
_گُل... بَـ را یِ گُـ ل.
صدایش را بریده و نامفهوم شنیدم. گُلها فریاد زدند:
_نمیتونی در بری. نمیتونی در بری...
مادر امید جعبه را جلوی صورتم باز کرد. گردنبند طلا، به چشمم جان گرفت. مردمک آبی چشم آویز طلا، حرکت کرد. به زور پلک زدم. مامان با صورتی بزرگتر از بدنش مقابلم ایستاد. شانههایم را گرفت:
_فیـ رو زه خو بی؟!
تکانم داد. خواستم بگویم خوبم اما زبانم مثل گوشتی سنگین در دهانم افتاد. یک لحظه همه جا تاریک شد. از صدای جیغ مامان چشم باز کردم. برعکس یک دقیقه پیش، احساس سبکی داشتم. آنقدر سبک که دلم خواست پرواز کنم.
فرانک را دیدم که با روپوش مدرسه وارد کوچه شد. از دیدن آمبولانس دم در خانه، مو به تنش سیخ شد. اهمیتی به آمبولانس ندادم. در کسری از ثانیه، مویرگهای صورت فرانک را حس کردم که با دیدن آمبولانس از خون خالی شد. مغزش جوابی برای بودن آمبولانس پیدا نکرد. فکرهایی که همزمان در مورد مامان، فهیمه، من و حتی مصطفی از مغزش رد شد را فهمیدم. در مورد من فکر کرد شاید برای رهایی از شر امید و خانوادهاش خودکشی کردهام اما خیلی زود از این فکر پشیمان شد. با فکر فرانک توجهم به اتفاقی که برایم افتاد جلب شد. در همان لحظه، خودم را پهن زمین، زیر دست دو امدادگر دیدم. از دیدن خودم ترسیدم. مامان خودش را زد و لعنت فرستاد. به مامان گفتم:
_من اینجام سالمم.
صدایم را نشنید. مادر امید نگران بود مثل بابا بمیرم. امید چنباتمه زده بود بالای سرم و به این فکر کرد که کاش فقط دعایی را که مادرش گفته، روی جگرها خوانده بود! یک غریبه، مثل برق سیاهی از کنارم رد شد. خواستم به او توجه کنم که دوباره همه جا سیاه شد.
❥❥❥@delbarkade
🔺 تا زمانی که تلخی زندگی دیگران را
شیرین میکنی،
بدان که "زندگی" میکنی.
فقط در جستجوی عشق نباش!
خودت هم عشق باش و عشق خلق کن.
" جایی که تنفر تبدیل به عشق شود
بهترین جای دنیاست."
❥❥❥@delbarkade
هر کس صدایم زد بهجز تو؛
پاسخش "هان" بود؛
اصلاً تلفظ کردنِ "جــــان" با تو میچسبد... 🥰😍♥️🌱
#عاشقانه
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رئیس خونه کی باشه⁉️🤔
وقتی بحث محبته؛ خانما اول، آقایون دوم😉
ولی وقتی بحث اطاعته؛ آقایون اول🙂👌
#خانه_ای_مثل_بهشت
به دلبرکده؛ کلبه ی عشق و مهربانی بپیوندید💝⬇️
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
آقایی که شما باشی👤👀 آیا میدونید ⦅بَعداَزشنِیدَن«خِیلیخوُشگِلشُدی» آدَمآواقَعاًخِیلیخوُشگِل
آقایی که شما باشی👤👀
یه مرد خانواده دوست
سعی میکنه اگر انتقادی به همسرش داره
یا کم کاری از ایشون میبنه
بدون مقدمه و توهین و تحقیر عنوان بکنه🙌
این مرد اول خوبیها رو میبینه👓👑
بعد مثلا میگه:
خانمم که همیشه حواسش به مرتب بودن
خونه بوده چی شده که نرسیده؟
نکنه کمک لازم داره؟
خب لب تر کنه خودم مخلصشم😌👨🦰
نمیدونی چقدر تو دل همسرت عزیز میشی
اینجوریاس برادر...!
#دلبری
❥❥❥@delbarkade
#ارسالی_مخاطبین
❌بله متاسفانه استفاده از سحر و جادو، خصوصا در سالهای اخیر، خیلی زیاد شده...
این کار حرامی هست که هیچ خیری در دنیا و آخرت به همراه نخواهد داشت⛔️
🛑در رابطه با سحر و جادو و راهکار ابطال آن در کانال طبیب جان بیشتر مطالعه کنید:
https://eitaa.com/Javaher_alhayat/20690
❇️رمان فیروزه ی خاکستری، به جاهای جذابی رسیده
از اینجا قسمت اول رو میتونید بخونید:
https://eitaa.com/delbarkade/6420
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری73 #چشمِ_آبی دم در خانه، مادر امید از کیفش بستهی کوچک مهر و مومی درآورد.
#داستان
#فیروزهی_خاکستری74
#دلبری
یک لحظه یا یک ساعت بعد، چشم باز کردم. با دیدن پرده ساده آبی، نوار آبی دور دیوار و سنگینی ماسک اکسیژن و سرم داخل دستم، فهمیدم کجا هستم. فکر کردم چطور اینجا آمدم؟! تنها چیزی که یادم آمد؛ مویرگهای صورت فرانک، خودزنی مامان و فکرهای امید و مادرش بود.
صدای باز شدن در آمد. فهیمه با دیدن چشمهای بازم از جا پرید. خم شد. صورتش را به صورتم چسباند:
_فیروزه قربونت برم خوبی؟!
از شدت نگرانیاش تعجب کردم. سریع بیرون دوید. کمی بعد، مامان با چشم گریان، بالای سرم ظاهر شد. با آمدن دکتر و پرستارها، بیرون رفتند. دکتر مردمک چشمم را با چراغ قوه معاینه کرد:
_میدونی اینجا کجاست؟
با حرکت سر تأیید کردم. اسم و فامیل و چند سؤال ساده دیگر پرسید.
_چه اتفاقی برات افتاد؟
فکر کردم... شمرده جواب دادم:
_آزمایش خون دادم؛ سرم گیج رفت.
_مواد مخدر و روان گردان مصرف کردی؟
سریع گفتم نه!
_کسی چیزی بهت نداده که بگه تقویتی یا مسکن باشه؟
از سؤالات دکتر بیشتر گیج شدم. با رفتن دکتر، پرستار رو به من گفت:
_اگر چیزی هست که نمیخوای خانوادهات بدونن؛ بهتره به ما بگی. تو خونه مشکلی داری؟
پرسیدم:
_این سؤالا برا چیه؟! من نمیدونم چرا اینجام؟!
_دو روزه بیهوشی دختر... تو آزمایشت حجم قابل توجهی حشیش دیده شده... اورژانس گزارش ایست قلبیتو داده... چیکار کردی با خودت؟!
ایست قلبی را باید با شنیدن این حرفها میکردم. مامان و فهیمه با لبخند وارد شدند. قورت دادن آب دهانم سخت شده بود:
_مـَ مَـ چـ چی شده؟!
مامان با اشک دستم را بوسه باران کرد:
_هیچی نشده دخترم. هیچی نشده نفسم...
به فهیمه نگاه کردم.
_امید رفته از جیگرکی شکایت کرده میگه کار شاگردش بوده.
اتفاقات آن روز یادم افتاد. صدای وینگ وینگی از کیف فهیمه بلند شد. گوشی کوچکی از کیفش بیرون آورد. چند دقیقه بعد امید و خانوادهاش وارد اتاق شدند. مادر امید طبق معمول زیر لب چیزی خواند و به من فوت کرد. برای اولین بار خواهر و برادر کوچکتر امید را دیدم:
_چشمم زیر پاشون! ایمان و آزاده، خواهر و برادرهای امیدم. آرزو جونم که معرف حضور هست.
فرانک همراه مصطفی آمد. خودش را در بغلم انداخت. بلند بلند گریه کرد. آرزو اشکهایش را پاک کرد و او را از بغلم جدا کرد.
امید چند آب میوه و کمپوت روی میز گذاشت. یکی را باز کرد و لیوان را پر کرد:
_الان باید حسابی به خودت برسی عزیزم کلی کار داریم.
مادرش لیوان را گرفت. ذکری خواند و کنار دهانم گذاشت. مامان تشکر کرد:
_خیلی افتادین به زحمت شرمنده کردین!
_این حرفا چیه خواهر؟! هر کاری کردیم برا عروس خوشکلم کردیم.
عمو جمال و زنعمو شهلا آمدند. یک لحظه از ذهنم گذشت یعنی خاله سودی و امیر موضوع را فهمیدهاند؟ اهمیتی ندادم. در شلوغی حال و احوال کردن دیگران، امید نزدیکم شد. عطر خوشبویی زده بود. با همان لبخندی که دوست نداشتم نگاهم کرد. چشمانش برق داشت:
_حسابی منو ترسوندی هان. نمیدونی چقدر نگرانت بودم! فکر کردم نکنه الان که داره همه چی درست میشه...
بغضش را خورد:
_ولش کن...
دوباره لبخند زد:
_اما این دو روز، از همه گناهای کرده و ناکردم توبه کردم.
به یک لبخند اکتفا کردم. دلبریاش به جانم نشست. یاد حرف عمو جمال افتادم:
«لابد قسمت تو اینه دیگه! عقد که کنید مهرش هم به دلت میشینه»
یک ساعت ملاقات، خانوادهها در مورد شکایت از جگرکی حرف زدند. عمو و مصطفی اصرار داشتند برای کارهای شکایت همراه امید و پدرش بروند:
_نه بابا لازم نیست بیاین. خودم پیگیر کاراشم. میدم پِدرشو دربیارن عوضیو... فِک کرده شَرِ هرته...
برای اولین بار از حمایت امید و جربزهاش خوشم آمد.
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگه میشه خدا یادش بره 🥲🌱
❥❥❥@delbarkade
به جاش از اینجملات استفاده کن👇🌿
❌نوکرتم
✅ارادتمندم
❌حوصله ندارم
✅برای فرصت بهتر، بذاریم ی زمان مناسب
❌به تو ربطی نداره
✅اجازه بدید خودم حلش کنم، این ی موضوع شخصیه
❌به نظرم اصلاً خوب نیست 😒
✅به نظرم جای کار بیشتری داره 🙂
❌ﻣﺘﻨﻔﺮﻡ ! ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ🤢
✅با سلیقه من جور نیست.😉
❌دنبال یه مورد ارزونتر میگردم.🥴
✅دنبال موردی هستم که مقرون به صرفه باشه😍
#آداب_معاشرت
❥❥❥@delbarkade
🌹کنار همسرت بنشین ...
🌺 پیامبر اکرم (ص) :
☘️ جلوس المرء عند عیاله
احب الی الله تعالی من
اعتکاف فی مسجدی هذا؛
☘️ در پیشگاه خداوند تعالی،
نشستن مرد در کنار همسر خود،
ازاعتکاف در این مسجد من، محبوبتر است.
📚 تنبیه الخواطر، ج ۲، ص ۱۲۲.۱۲
📚 بحارالانوار، ج ۱۰۴، ص ۱۰۳
#حدیث_ناب
#سلوک_با_همسر
به دلبرکده؛ کلبه ی عشق و مهربانی بپیوندید💝⬇️
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند کار ساده برای افزایش برکت خونه🌱🏡
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
آقایی که شما باشی👤👀 یه مرد خانواده دوست سعی میکنه اگر انتقادی به همسرش داره یا کم کاری از ایشون می
یه آقای باشخصیت میدونه👨🦰
که گفتن دوست دارم و برام عزیزی
هیچکسی مثل تو نمیشه💗
چه غوغایی تو دل زنش به پا میکنه💖
که حاضره همه جوره برات فداکاری کنه
نمیدونی چقدر پیشِ زَنت عزیز میشی😌
اینجوریاس برادر😉
#مهارتهای_گفتگو_با_همسر
#دلبری
🥰به جمع دلبران بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز زایمان خانمای ایرانی🙄😂
#طنز
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجوری مرغ رو به راحتی و سریع تمیز کن😍🍗🐓
#ترفند
❥❥❥@delbarkade