فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با تکه پارچه ها؛ کش موی زیبا بدوز🪡🙆♀
#ترفند
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری76 #شماره_ناشناس _الآن یه مدته زیر نظر این حاج آقا رژیم غذاییهامون رو تغ
#داستان
#فیروزهی_خاکستری77
#پیشنهاد
_الو فیروزه خانم
آرام لب زدم:
_من یک ماهه عقد کردم.
حس کردم نفسش بالا نمیآید. بعد از یک دقیقه سکوت، بوق ممتد تلفن بلند شد.
چشمانم را روی هم گذاشتم. گوشی را در مشتم فشار دادم. نفهمیدم چقدر گذشت. گوشی لرزید و پیامکی ظاهر شد. شماره مهرزاد بود. بازش کردم:
«بابت جسارتم عذر میخوام! خیالتون راحت باشه هیچکس حتی مصطفی از این تماس و احساس من خبر نداره. آرزوی خوشبختی میکنم براتون! خداحافظ برای همیشه.»
نفهمیدم چرا اما تا چند روز حالم گرفته بود. پیامش را به جعبه پیامهای ذخیره شده، منتقل کردم. هر روز یک بار پیام را باز میکردم. همه فکر کردند با امید بحثم شده. امید پا پیچم شد. شروع کرد به قلقلک دادن:
_تا نگی چته ولت نمیکنم...
با خندههای عصبی گفتم:
_باشه باشه... بریم سر مزار بابا؟!
از بابا خواستم برایم دعا کند. شب بعد از رفتن امید، پیام مهرزاد را پاک کردم.
یک ماه بعد از سالگرد بابا، عروسی فهیمه را برپا کردیم. مامان جهیزیه هر دوی ما را با هم آماده کرد. شب عروسی فهیمه، امید زیر گوشم زمزمه کرد:
_حداقل سه، چهار میلون خرج این بریز و بپاش کردن.
با خنده گفتم:
_امید جانم یا باید بگی میلیون یا مِلیون. تمرین کن درست بگی: میلـ...یون.
دستش را در هوا پرت کرد:
_ول کن بابا من بازاری میگم شما بلد نیستین.
یک تای ابرویش را بالا برد:
_حالا نظرت در مورد ماه عسل چیه؟!
_من که خیلی دلم مشهد میخواد!
اشاره ماشین را به راست زد. دنده را عوض کرد و پا روی گاز گذاشت.
_چی کار میکنی؟! ماشین عروس رفت چپ...
_ بَخبَختا میخوان برن دنبال زندگیشون ما هم مثِ کَنه چسبیدیم بِشون
_وا امید مثل اینکه من خواهر بزرگ عروسم.
ماشین را کنار زد:
_واستا میخوام دو کَلوم بات حرف بزنم.
حدس زدم هوس عروسی به سرش زده. به صورتش خیره شدم. از وقتی عقد کردیم یکی، دو کیلو اضافه کرده بود و از چروکهای صورتش کم شده بود. هر وقت از مریضیاش میپرسیدم، از جواب طفره میرفت.
_ببین فیروزه من میخوام از دُکون بابام بیام بیرون. اصَن حوصلهی ای کارا رو ندارم. دنبال یه کار نون و آبدارم.
_خیر باشه مثلا چه کاری؟
_تو کارت نباشه. اگه من ساربونم میدونم کجا شتر رو بخوابونم. فقط پول نیاز دارم.
_خب؟!
_خب اگه بخوایم عروسی بگیریم همه سرمایهمو باید بدم برا چلو و پلو بریزم تو حلق مردم.
از چند نفری شنیده بودم که به جای عروسی به ماه عسل رفتهاند. مامان هم برای تهیه جهیزیه تمام درآمدمان از مغازه را خرج خرید و دادن اقساط کرده بود. کمی فکر کردم و گفتم:
_اگه بگم برام مهم نیست دروغ گفتم. اما اگه باعث پیشرفت کارت میشه من مشکلی ندارم. فهیمه و مصطفی خیلی برا جشنشون حرص خوردن. آخرش هم یکی گفت شامش فلان بود اون یکی گفت آرایشش بهمان بود...
حرفم را در هوا قاپید. با دو انگشت لُپم را کشید و همان انگشتان را روی لبهایش گذاشت:
_آ باریکلا خانم خوشکل خودم.
به اطراف چشم چرخاندم:
_چی کار میکنی امید؟! تو خیابونیم هان.
زد زیر خنده.
_یالا منو برسون خونه فهیمه تا اثر این قرص لعنتی نرفته.
_اگه میخوای یکی دیگه بهت بدم؟!
_معتادم نکنی صلوات...
با دست به کمرم کوبید. آخم بلند شد.
_آخه کسی با این قرصا معتاد میشه دیونه!
دو روز بعد از عروسی فهیمه، مادر امید زنگ زد. از صحبتهای مامان فهمیدم قصد آمدن دارند. بعد از تلفن، مامان پرسید:
_تو خبر داری برا چی میخوان بیان؟!
_امید چیزی نگفت اما حدس میزنم برا تاریخ عروسی باشه.
مامان در فکر فرو رفت. روبرویش نشستم:
_من و امید نمیخوایم عروسی بگیریم.
چشمان مامان گرد شد:
_وا یعنی چی؟! مگه میشه؟!
_یه مشهد میریم و خرج عروسی رو میذاریم برا زندگیمون.
_جواب مردم رو چی بدم؟!
_مگه ما برا مردم زندگی میکنیم؟! همین عروسی مجلل فهیمه رو ببین چقدر این و اون حرف زدن...
هر چه گفتم مامان یک جواب داد. منتظر ماندم تا ببینم خانواده امید چه میگویند.
_خانم بهادری جان والا ما پنج میلیون گذاشتیم کنار برا عروسی اینا اما فیروزه جون، قربونش برم، نظرش اینه این پول رو بذاریم برا امید که ایشاالله یه کار مستقل راه بندازه.
با اینکه من اصلا با خانواده امید در این باره حرف نزده بودم اما از احترامی که مادرش به من گذاشت، خوشحال شدم.
بر خلاف تصورم، مامان بعد از توضیحات کامل امید و خانوادهاش بدون چون و چرا موافقت کرد.
❥❥❥@delbarkade
.
این ذکر حضرتزهرا(س)
را در هر حالی مداومت کنید
اللَّهُمَّ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ
خدایا من را خرج کاری کن،
که مرا بخاطرش آفریدی🤲
❥❥❥@delbarkade
«إِنِّي لِعَمَلِكُمْ مِنَ الْقالِينَ» (شعرا/۱۶۸)
قرآن میگوید: اگر کسی خلاف کرد، نگو بیا، تو غلط کردی؛ تو خلاف کردی.
بگو: عملت خلاف است.
🌐 درسهایی از قرآن - استاد قرائتی
نکته ی خیلی قشنگی داره😉
که باید در رابطه با همسر و فرزندانمون بهش توجه کنیم...
اگر همسرمون داره کار اشتباه و بدی میکنه
اولا با این دید نگاه کنیم که او بد نیست، بلکه کارش بده
دوما جوری به او نگیم که فکر کنه آدم بدیه!
بلکه بگیم کارت بَده...
#مهارتهای_گفتگو_با_همسر
به دلبرکده؛ کلبه ی عشق و مهربانی بپیوندید💝⬇️
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
😍از نویسنده #داستان فیروزه ی خاکستری به شما:
سلام و درود بر دلبران عزیز
از بذل محبتهای همه بزرگواران سپاسگزارم 🌹
البته بنده نقدها رو هم بذل محبت میدونم. ☺️
یه درصدی هم از عزیزان هستن که شاید از رفتار فیروزه اعصابشون به هم ریخته😖
من معذرت میخوام از شما! 😅 حلال کنید😇
پاسخ بنده به این افراد اینه که «گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم»
یه نکته دیگه هم عرض کنم👇
حتی اگر کانال داستان نویسی باشیم، نمیتونیم روزانه بیشتر از یک پارت قرار بدیم. 🤷♀ 🤦♀
چند تا سؤال دارم خدمت شما بزرگواران، منت میذارید پاسخ بدید(روی لینک ها بزنید):
۱_ شما از کدام دسته خوانندگان داستان فیروزهی خاکستری هستید؟👇
https://EitaaBot.ir/poll/azyd1
۲_چند درصد شخصیتهای داستان فیروزهی خاکستری رو واقعی میبینید؟👇
https://EitaaBot.ir/poll/5fyk60
۳_کدام شخصیت داستان، معادل بیرونی برای شما داره؟ (یعنی در دنیای واقعی با چنین شخصیتی روبرو شدین؟)
برای ادمین ما بیشتر توضیح بدین🔰
🆔@admin_delbarkade
#چالش
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری77 #پیشنهاد _الو فیروزه خانم آرام لب زدم: _من یک ماهه عقد کردم. حس کردم
#داستان
#فیروزهی_خاکستری78
#جهیزیه
سرِ جای خانه با امید بحثم شد:
_من میخوام نزدیک مامان و فرانک باشم که یه وقت مامان کاری داشت سریع خودمو برسونم.
_منم میخوام پیش مامانم باشیم که اگه کاری داشت سریع خودتو برسونی.
لبهایم را بالا دادم:
_یعنی چی؟! امید چرا یهویی بچه میشی و هی لج میکنی؟!
_پس خودتو ندیدی عینهو دخترای شیش ساله با من لج میکنی؟ یه بار نشد مث یه دختر خوب بگی چشم!
کوتاه آمدم. چند روز بعد، خانهای ۶۰متری و یک خوابه در یاخچیآباد پیدا کرد.
_امید تو که گفتی نزدیک خونه بابات پیدا میکنی.
_دیگه حالا بهونه نگیر. همینم کلی گشتم پدرم دراومد. واس همین یه ذره آلونک، کلی پول پیش و کرایه باید بدیم.
اخمهایم درهم رفت.
_لااقل منو ببر ببینمش
با خنده چشمک زد:
_جهیزیهتو که بردیم میبینیش.
بعد از چیدن جهیزیه، خانواده امید آمدند. با شربت و شیرینی پذیرایی کردیم. با به به و چه چه همه وسایل را تماشا کردند. آخر شب من و امید برای بدرقه مامان و زنعمو شهلا دم در رفتیم. وقتی برگشتم مامان امید را دیدم که به شانه آرزو زد. مردمکش را به چپ و راست چرخاند:
_خودمونیم هان خوب خونه رو پر کردن...
نشنیده گرفتم. من را که دید با لبخند پرسید:
_خب عروس خانم کی قدم رنجه میکنی؟
به امید نگاه کردم:
_ایشاالله هر وقت آقا امید مقدماتش رو فراهم کنه.
_من که میگم همین امشب...
امید این را گفت و قهقهه زد. بقیه همراهیاش کردند. حس کردم خون از صورتم پرید. چپ نگاهش کردم و نفسم را آرام بیرون دادم. از رو نرفت:
_هان چیه نیگا میکنی؟! زَنمی دیگه...
مادرش با او دم گرفت:
_قربونت برم اذیتش نکن فعلاً جیک جیک مَستونشه. چند صباح دیگه سلطنت تو شروع میشه.
اولین بار بود که چنین رفتاری از آنها دیدم. برای اینکه بحث را عوض کنم، تقویم کیفیام را درآوردم.
_ببینین مامان جان هفده شهریور تولد امام حسینه. من میگم برا اون موقع تدارک سفر رو ببینیم؛ خوش یمن هم هست.
_حالا از کجا فهمیدی خوش یُمنه؟! نکنه رمالی فیروزه جون
دوباره همه خندیدند. امید چشم و ابرویی بالا انداخت:
_نه ولی رمالها رو دوس داره
تقویم را بستم و در کیفم گذاشتم. بدون حرف به تنها اتاق خانهمان رفتم. مانتو و روسریام را پوشیدم. صدای پچ پچشان را شنیدم:
_آخ آخ آخ حالا کلی بایِس نازشو بکشم تا بام را بِیات.
_دیگه خَرت از پل گذشته پاشو آخر این هفته ببرش شمال راحت شی
_نچ. پاشو کرده تو یه کفش میگه مَشَت.
صدای آرزو آمد:
_اوه مشهد هم شد ماه عسل؟! یه ترکیهای، ارمنستانی...
_تو یکی زِر نزن بشنوه صداتو
چشمانم را بستم و از اتاق بیرون آمدم:
_من دیگه باید برم دیر شده
تا خانه یک کلمه حرف نزدم. دم در امید گفت:
_فردا میرم دنبال بلیط. حالا اخماتو وا کن بینم...
❥❥❥@delbarkade
چای مینوشم و به خوشبختیهای کوچکم فکر میکنم که چه با ظرافت کنار هم چیده شده و دیوار دلخوشیهای مرا ساختهاند...💝☕️
سلام صبحتون به عشق☺️💖
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روابط حرام پایان خوشی ندارد...⛔️❌
#راه_رهایی_از_رابطه_حرام
#تقویت_باورها
❥❥❥@delbarkade
✴️چهار سیاست زنانه برای محبوبیت درخانواده همسر🔅
1⃣وقتی همسرت خونه نیست زنگ بزن به خانواده همسرت وجویای احوالشون شو
2⃣به هیچ عنوان توبحث های خانوادگی شون دخالت نکن؛ ازکسی طرفداری نکن‼️
بزار خودشون حلش کنن
3⃣هیچ وقت همسرتو وسط منگنه نذار❌
منگنه ای که یه طرفش تویی ویه طرفش خانوادش.این تصورغلطیه که بعضیا میگن یامن یا خانوادت .مثل این میمونه که بگی آب یا غذا.
4⃣وقتی خونه مادرشوهر هستید
سعی کنید حریمشون رو حفظ کنید و برای برخی کارها اجازه بگیرید
اینجوری احترام به وجود میاد😊🙏
🦋نظراتتون رو برامون بفرستید:
@admin_delbarkade
#ارتباط_با_خانواده_همسر
#سیاست_های_زنانه
به جمع دلبران بپیوندید🥰👇
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری78 #جهیزیه سرِ جای خانه با امید بحثم شد: _من میخوام نزدیک مامان و فرانک
#داستان
#فیروزهی_خاکستری79
#غافلگیری
_هیچ بلیطی برا مَشت نی!
لبهایم را بالا بردم. مامان گفت:
_خب با ماشین خودتون برین
فرانک با ذوق وسط آمد:
_تازه شمال هم میتونید برید. هم فال هم تماشا
قرار شد شبِ حرکت امید خانه ما بماند. چمدان و وسایل سفر را دم هال کنار هم گذاشتم. رختخوابمان را در پذیرایی پهن کردم. دو، سه باری شماره همراهش را گرفتم. جوابی نداد. چشمم از ساعت کَنده نمیشد. ساعت از یازده و نیم گذشت. صدای زنگ آیفون بلند شد. به جای برداشتن آیفون به طرف حیاط دویدم. خودش بود. با چشمان خمار و خسته به در تکیه داد:
_برو چمدونت رو بیار
بدون حرف برگشتم. چمدان را به امید رساندم. غر زد:
_هو چه خبره این هوا چمدون؟!
در صندوق را باز کرد. تقریبا پر بود. برای اینکه حال و هوایش عوض شود، با خنده گفتم:
_هو چه خبره این هوا وسیله؟!
خمار نگاهم کرد:
_اینا که مال من نی فقط...
_هان نکنه مال خونواده هم آوردی؟!
_مامان و آزاده و ایمان هم بامون میان.
فکر کردم شوخی میکند:
_پس بابا و آرزو و شوهرش چی؟
جدی گفت:
_بابا که پای مغازهاس. آرزو و شوهرش هم با ماشین خودشون میان.
مدتی فقط نگاهش کردم. منتظر بودم بزند زیر خنده و بگوید شوخی کرده...
حول و حوش ساعت هفت صبح امید زنگ زد. با چشمهای پف کردهام به گوشی نگاه کردم. سرم از شدت درد در حال انفجار بود. به سرم زد جواب تلفنش را ندهم. حرف دیشب مامان در ذهنم تکرار شد:
«سخت نگیر مامان! اونجا تو و شوهرت سوییت جدا میگیرید. اتفاقاً دسته جمعی بیشتر خوش میگذره!»
بالاخره تلفن را جواب دادم. امیدوار بودم تمام حرفهای دیشبش فقط برای امتحان کردن من باشد.
_تنبل خانم آماده شو دارم میام
بارقهی امید در دلم روشن شد. گفت «دارم میام» حتماً سر به سرم گذاشته! مگر میشود ماه عسل را با خانواده رفت؟!
یک مسکّن کدئین بالا انداختم. با صدای بوق، با مامان و فرانک خداحافظی کردم. مامان سینی قرآن و ظرف آب به دست دنبالم آمد. اولین نگاهم به صندلی عقب ماشین خورد. لبخند روی لبم نشست. مامان چشمک زد. با روی باز به امید سلام کردم. برعکس دیشب سرحال بود.
_امید جان بیا مامان از زیر قرآن رَدِت کنه.
پیاده شد. از سر جایش گفت:
_دست شما درد نکنه مامان جان باید زودتر بریم دیره.
در راه به روی امید نیاوردم.
_عزیزم خوب خوابیدی دیشب؟
هنوز جوابم را نداده بود که ماشین را در مسیر خانهشان دیدم. سرم تیر کشید. خودم را امیدوار نگه داشتم؛ شاید چیزی جا گذاشته. دم در خانهشان ماشین آرزو و شوهرش با صندوق بالا پارک بود. امید بوق کوتاهی زد و پشت سرش ایستاد. نفس در سینهام حبس ماند. آزاده دم در به آرزو گفت:
_آجی من میخوام با شما بیام.
آرزو چشمانش را گرد کرد. دستش را مانع کرد:
_اصلاً!
آزاده با بغض به مادرش نگاه کرد.
_مامان بیا پیش خودم بشین اونا میخوان زن و شوهری بیان.
در دلم گفتم «ما هم که آدم نیستیم.»
امید پشت فرمان نشست. دستم را باز کرد. یکی از همان قرصهای نجات بخش کف دستم گذاشت.
_داغونی هان.
امید به خواست مادرش، جادهی چالوس را انتخاب کرد. پیچ و خم جاده، خاطرات مازوبن را برایم تداعی کرد. چشمانم را بستم.
سوار بر اسب از شالیزارها گذشتم. در بین راه بابا و امیر هر کدام سوار اسبی میتاختند. امیر بیتوجه به من تاخت. بابا صورتش را برگرداند. با اخم نگاهم کرد. دستش را به طرفم کشید:
_فیروزه، فیروزه
چشم باز کردم. امید جلوی صورتم ایستاده بود.
_زندهای؟
یک لحظه طول کشید تا فهمیدم کجا هستم. باد شدیدی وزید. درهای ماشین باز بود. همه کنار دریای موّاج ایستاده بودند. آزاده دنبال موج آب میدوید و صدای خندهاش بلند بود. امید به آنها نگاه کرد. چیزی جلوی دهانش گرفت و بخار زیادی از دهانش خارج کرد. هوا سرد نبود. بوی بدی در دماغم پیچید. چشمانم را مالیدم. روی صندلی جابجا شدم. به امید زل زدم. دوباره دستش را نزدیک دهانش برد. سیگار میکشید.
❥❥❥@delbarkade
♥️♥️♥️
شُـدي قَـلبــو تَـنـو روحِ دِلَــم...
"تـوبِماٰنبَرایَمٖ ... تـوبِهتَنهاٰییٖتَمامِمَنـي"
♥️♥️♥️
#عاشقانه
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️ عاشقانه های علامه طباطبایی
❇️ یک همسر وفادار و مهربان میتواند در دنیا و آخرت انسان تأثیر داشته باشد...
💬 حجتالاسلام عالی
#سلوک_با_همسر
❥❥❥@delbarkade