دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری95 #تصمیم گوشی تلفنم زنگ خورد. مادر امید بود. عمو بلندگوی گوشی را روشن کر
#داستان
#فیروزهی_خاکستری96
#طلسم
نزدیک بود بچه از دستم بیوفتد. با لرزش شدیدی برگشتم. مادر امید با خنده یک طرفهای پشت سرم بود:
_تازه اومدی عروس. میخوایم جلوت قربونی کنیم.
با مِن مِن لب زدم:
_مـَ مـَ پو پوشک خواستم اِ بـِ برم. پوشک پیدا نکردم برا...
_نمیخواد زحمت بکشی خوشگلم باباش دیشب دو بسته خریده.
دست از پا درازتر برگشتم. مادر امید با چشمانی که برق میزد، بچه را از بغلم خواست. به زور از خودم جدایش کردم:
_می میخوام پوشکش رو عوض کنم.
_باشه. حالا بیا بشینیم یکم با هم اختلاط کنیم.
روبرویم نشست. بچه را روی پایش گذاشت. پایش را لرزاند. چشم به پسرم دوختم.
_چه خبر؟ تعریف کن ببینم برنامهات چیه؟
شانههایم را بالا بردم.
_ببین عروس خانم بهت توصیه میکنم بچسبی به زندگیت و بچهات رو بزرگ کنی البته زیر سایه پدرش.
زبانم باز شد. ابروهایم را بالا بردم:
_سایه پدر؟!
سرم را تکان دادم:
_ اگه به جای نوشتن اون همه دعا برای من و خونوادهام، کمی برای ترک کردن پسرتون وقت میذاشتین،
وقتی اسم دعا را آوردم، چشمانش را دیدم که روی من قفل شد. پایش از حرکت ایستاد.
_اگه به جای اون همه پنهان کاری و پوشوندن براش...
ابروهایش در هم رفت:
_وایسا ببینم... کی گفته ما دعا نوشتیم؟!
_ننوشتین؟! یعنی شغل شما دعا و طلسم نویسی نیست؟
برجستگی گلویش، پایین و بالا شد. چشمانش را روی هم گذاشت و باز کرد. سرش را بالا گرفت:
_خیلی خب حالا که صحبت به اینجا کشید، حرف آخر رو اول میزنم...
به چشمانم زل زد:
_بهتره بدونی که هر چی تلاش کنی برای طلاق بیفایده است.
مکث کوتاهی کرد:
_حالا که خودت گفتی؛ اینم بدون، سر عقد براتون یه طلسم نوشتم که تا وقتی امید زنده اس، نمیتونی ازش جدا بشی...
بچه بدون مقدمه گریه کرد. مادرامید پوزخندی زد و گردنش را صاف کرد:
_خوشگلم برو بچسب به زندگیت بیشتر از این خودت رو بدبخت نکن.
***
صدای اذان از گوشی فیروزه بلند شد.
_بیا صبح شد ما هنوز نخوابیدیم. هی بگو تعریف کن تعریف کن...
رؤیا نزدیکتر رفت. فیروزه را بغل کرد و بوسید:
_بمیرم چقدر درد کشیدی! اگه موافقی امروز با هم بریم پیش حاج آقا درستکار. بهتره داستان طلسم رو براش تعریف کنی. شاید به خواست خدا فرجی شد.
سؤالات زیادی در ذهن رؤیا میچرخید. تلاش کرد بخوابد.
امید بچه فیروزه را بالای سرش برد. قهقهه زد. فیروزه به پایش افتاد. چشمان امید پر از خون بود. زیر پایش، آتش در منقل شعله کشید. صدای زینگ در بلند شد. رؤیا در را باز کرد. امیر با لباس آتش نشانی داخل شد. صدای زینگ همچنان بلند بود. رؤیا گوشهایش را گرفت. امیر چاقویی در قلب امید فرو کرد. فیروزه بلند شد. بچه را بغل کرد. برگشت. مینا بود که رؤیا را صدا میکرد...
_رؤیا جان، رؤیا...
چشمهایش را باز کرد.
_هشدار گوشیت زنگ زد.
صورت فیروزه جلوی چشمش بود. نفس عمیقی کشید.
_بمیرم! دیشب نذاشتم بخوابی، چشمات قدح خونه. اصلاً بگیر بخواب!
رؤیا نشست.
_نه بابا خوب کردی بیدارم کردی. داشتم خواب بد میدیدم.
درماشین، هر دو ساکت بودند. تا اینکه فیروزه گفت:
_رؤیا من خیلی جاها رفتم، خیلی پول خرج کردم اما تا حالا کسی نتونسته از شر این طلسم رهام کنه.
رؤیا دنده را عوض کرد و با لبخند گفت:
_امتحانش ضرر نداره. تا برسیم تو به من بگو ببینم چی شد که با مینا رفت و آمد پیدا کردی؟!
فیروزه لبخند زد:
_سینا پنج یا شیش... آره شیش سالش بود که فهمیدم امیر با یه دختری تو دانشگاه آشنا شده و قراره عقد کنن. فکر کنم یه مدتی هم نامزد بودن هان؟! ناقلا اینا رو تو باید برا من تعریف کنی من که روم نشده از مینا بپرسم.
رؤیا بلند خندید و نگاهی به فیروزه انداخت:
_من و مینا و شاهین همکلاسی بودیم. امیر ترم بالایی ما بود. به خاطر اینکه سر کار میرفت، خیلی از واحدهاش رو مجبور بود با ما پاس کنه. خیلی سر به زیر و بچه مثبت بود. وقت هم نداشت که تو دانشگاه با بچهها دمخور بشه. معلوم بود چند سال از ما بزرگتره. اوایل فکر میکردیم انقده واحدها رو پاس نشده که مجبوره با ما بگیره. بچهها بهش میگفتن فسیل. اولین باری که من و مینا باهاش برخورد داشتیم، اوایل ترم دوم بود...
❥❥❥@delbarkade
آرامش دقیقا همان چیزی است که برخی به دنبال آن در پول و ماشین و همسر و.... میگردند و پیدا نمیکنند و بعد از مدتی سرخورده و افسرده میشوند.
در حالی که خداوند آرامش را تنها در ارتباط و دوستی با خودش قرار داده است.
💌هُوَ الَّذِي أَنزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَانًا مَّعَ إِيمَانِهِمْ وَلِلَّهِ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَكَانَ اللَّهُ عَلِيمًا حَكِيمًا
💚ﺍﻭﺳﺖ ﻛﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻫﺎﻱ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﻧﺎﺯﻝ ﻛﺮﺩ ، ﺗﺎ ﺍﻳﻤﺎﻧﻲ ﺑﺮ ﺍﻳﻤﺎﻧﺸﺎﻥ ﺑﻴﻔﺰﺍﻳﺪ . ﻭ ﺳﭙﺎﻫﻴﺎﻥ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺳﻴﻄﺮﻩ ﻣﺎﻟﻜﻴّﺖ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﻳﻲ ﺧﺪﺍﺳﺖ ; ﻭ ﺧﺪﺍ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺩﺍﻧﺎ ﻭ ﺣﻜﻴﻢ ﺍﺳﺖ
سوره فتح 🌿آیه ۴
❥❥❥@delbarkade
▪سلام برآقایی که
▪🥀آب می دیــــــد
▪به فکر فرو میرفت
▪🥀نوزاد می دیـــــد
▪اشک می ریخـــت
▪🥀طفلان و کودکان را
▪می دید ناله می کرد.
🏴شهادت جانسوز امام سجاد(ع) بزرگترین حافظ پیام کربلا را تسلیت وتعزیت عرض میکنیم.
به طبیبِ جان بپیوندید:👇
@Javaher_alhayat
🌺●•▬▬▬▬▬▬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این نشان آزادی من
از قواعدی هست
که تو و امثال تو تعیین کردید‼️😌
#حجاب
به دلبرکده؛ کلبه ی عشق و مهربانی بپیوندید💝⬇️
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴بمیرم برا غیرت شما یا امام سجاد...🏴
خیلی زدند خواهر من را،سه ساله را
با یاد رقیه،با پسرم گریه می کنم ...
وقتی عقیله وارد بزم شراب شد
وقتی که خواهرم به کنیزی خطاب شد
روی سرم تمام زمانه خراب شد
بر خاک ریخته به سرم گریه می کنم ...😭💔
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری96 #طلسم نزدیک بود بچه از دستم بیوفتد. با لرزش شدیدی برگشتم. مادر امید با
#داستان
#فیروزهی_خاکستری97
#فسیل
ویدئو کنفرانس استاد بیشتر از حد معمول طول کشید. به شاهین اشاره کردم که من میروم. روی سن، مشغول کمک به استاد بود. سرش را به نشانه تأیید تکان داد و چشمهای سبز رنگش را روی هم گذاشت. دم غروب از سالن آمفی تئاتر بیرون آمدیم. به خاطر حساسیت بابا، به شانه مینا زدم:
_بدو که اگه دیرتر از بابام برسم تیکه بزرگه گوشمه.
مینا دستهایش را بالا برد:
_خدایا کاش بابای این زودتر برسه و گوشهاش رو بذاره کف دستش!
_کوفت.
خندید:
_آخه حرف گوش نمیدی. کله خری.
چپ نگاهش کردم و آستین پالتویش را کشیدم:
_مرض. خدایا کاش بابای این زبونش رو ببره تا ما از شرش در امان باشیم.
برعکس همیشه که خیلی احتیاط میکرد، بلند خندید. نگاهش کردم. چادرش را روی دهانش گرفت. به روبرو خیره بود. نگاهش را دنبال کردم. فسیل، در کت بلند پشمیاش فرو رفته بود. کلاه و شالگردن بافتنی دستباف و از مد رفتهای سرش بود. مثل همیشه عجله داشت که زودتر به ایستگاه برسد. با دیدن او، همه چیز از یادم رفت:
_چقدر این بشر خزه!
مینا اخم کرد و قیافه روشنفکرانه گرفت:
_چی کار به مردم داری؟! آقا شاهین که الحمدالله رو مُدّه.
از یادآوری تیپ شاهین لبخند زدم. انگشت اشارهام را قلاب کردم و با پشت، به سر مینا کوبیدم:
_بزنم به تخته.
تا ایستگاه اتوبوس، بساط بحث و شوخیمان به راه بود. برفهای یخ زده کنار خیابان و پیاده رو، آب نشده بود. سر ایستگاه، جرئت نشستن روی نیمکت آهنی را نداشتیم. این پا و آن پا کردم و دستان دستکش پوشم را نزدیک دهانم بردم. نگهبان دمِ در، پنجره کوچک دکّه حراست را باز کرد:
_منتظر نمونید. اتوبوس خراب شده نمیاد.
از حرف نگهبان وا رفتم. قیافه بابا جلویم ظاهر شد:
_کلاس طول کشید یا این پسره زیادی روده درازی کرد؟! باهاش بیرونم رفتی؟ تو اون خراب شده درس مهندسی میخونین یا... لاالهالاﷲ. ببین رؤیا نشنوم که با این پسره هم کلام بشی.
_چته کُپ کردی رؤیا؟! بیا بریم بیرون تاکسی بگیریم.
دنبال مینا راه افتادم. بچهها دسته دسته به طرف ایستگاه میآمدند. خبری از شاهین نبود. از خودشیرینیاش برای استاد لجم گرفت. دق دلیام را سر مینا خالی کردم:
_از دست تو من سرم رو به کدوم دیوار بکوبم؟
بدون معطلی گفت:
_دیوار شمالی، ضلع جنوب غربی.
فسیل، زودتر از ما کنار خیابان ایستاده بود. از اینکه با ما هم مسیر بود، حسابی کنجکاو شدم. با فاصله از او، ایستادیم. چند ماشین کنار پایمان ایستاد.
_تهرانپارس؟
هیچ کدام با ما، هم مسیر نبود. سر چرخاندم. پژوی نقرهای با سرعت به طرف ما آمد. مینا را عقب کشیدم. کنار پایمان ترمز شدیدی گرفت. ناخودآگاه جیغ کشیدم. دو پسر جوان داخل ماشین از خنده، دندانهایشان پیدا شد:
_خانوم ببخشید مستقیم از کدوم طرفه؟!
مینا صورتش را برگرداند. من نتوانستم بگذرم:
_گمشو عوضی...
راننده با همان خنده گفت:
_من یا این؟
دوستش، چشمانش را گشاد کرد:
_خودت مگه خواهر مادر نیستی؟
حضور یک نفر را کنارم حس کردم. از صدای بلندش، تمام مغزم صدا داد:
_هوی الاغ...
ناگهان مشتی محکم به دماغ پسر مزاحم داخل ماشین، کوبید. رانندهی مزاحم با چشمان از حدقه بیرون زده، پایش را روی گاز گذاشت. همانطور که آمد، رفت. فسیل به طرف ما برگشت. اخم سنگینی روی ابروهایش بود. یک لحظه فکر کردم ممکن است ما را بزند. نزدیک ما، سر به زیر و آرام گفت:
_عذرخواهی میکنم حرف بد زدم!
هاج و واج نگاهش کردم. مینا گفت:
_خواهش میکنم لطف کر...
با حرص پریدم وسط حرفش:
_لایق بیشتر از این بودن آشغالهای بیشعور.
مینا از بازویم نیشگون گرفت. منظورش را نفهمیدم. هنوز به خاطر بیادبی مزاحمها جوش میزدم. متوجه نبودم صدایم بیش از حد بلند است:
_کثافت عوضی نگاه نمیکنی ببینی طرفت اهل این چیزا نیست...
تمام مدتی که من داد زدم، سر به زیر و مؤدب فقط گوش داد.
یکدفعه دستان مردانهای روی تخته سینه فسیل نشست و او را به عقب هول داد. فکر کردم مزاحمها برگشتهاند. از موهای بور و پالتوی چهارخانهاش متوجه شدم که شاهین بود:
_فکر میکردم آدمی بیناموس...
دوستان شاهین به سرعت خودشان را رساندند. فسیل فرصت دفاع از خودش را پیدا نکرد. سعی کردم شاهین را متوجه اشتباهش کنم. فایدهای نداشت. صدا به صدا نمیرسید. صحنه دعوا شلوغتر شد و مردم عادی اضافه شدند. متوجه شدم که فسیل زیر دست و پا افتاده و فقط کتک میخورد. خودم را مقصر دیدم. با گریه دنبال مینا گشتم. مینا با حراستِ دم دانشگاه، پیدایش شد. حراست، مردی چهارشانه و قد بلند بود. یکی یکی جمعیت را کنار زد. چند دقیقه بعد چند نفر دیگر از همکارانش از داخل دانشگاه به او ملحق شدند. بالاخره، فسیل خونآلود و لِه از زیر دست و پا بیرون آمد. مأموران حراست، چند نفری، فسیل را به اتاق حراست بردند. مینا دنبالشان رفت.
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کشاورز خوب!
🔺 کلیپ معروف حاج قاسم که میگه «اون دختر بدحجاب هم دختر ماست» رو دیدین؟
❌ حالا اینو هم ببینید☺️
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با خرده پارچه ها دستگیره خوشگل درست کن😍👌😊
#ترفند
#کدبانوی_هنرمند
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺قرق حرم ابی عبدالله برای زنان🖤
🔷غیرت زنان قبیله بنی اسد 👏
#محرم
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
.
🔴سلام و عرض ادب خدمت شما همراهان عزیز ☺️
اینکه شوهر شما اعتقاد خیلی محکمی نداره،
ارتباط خیلی زیادی به روابط عاطفیِ شما و شوهرتون داره!
اگر میخواهید شوهرتان را فردی معتقد بار بیاورید حتما باید رابطه ی عاطفی خیلی بالایی با او داشته باشید .
اکثر مردان یک سیستم خشن و لجبازی دارند چون سیستم آنها به این شکل هست.
وقتی آنها ببینن خانومها نیاز آنها را برآورده نمیکنند چه جنسی چه عاطفی و...
و وقتی میبیند کمبود عاطفی دارد، آنگاه بعضی از آنها با دین شما لجبازی میکند نه خود شما !!
پس حتما باید در مرحله ی اول رابطهی عاطفی خودتون رو محکم کنید
شما باید در عمل نیز اننننقدر مهربان و باخدا باشید که او عاشق دین شما بشود !
اگر شما اون حالت لوندی و خوش زبانی و مهربانی رو داشته باشید و شوهرتان را ببینید و او رو به چشم خودتون بیاورید و کمبودهایی که دارد را ببینید و آن را حل کنید، او هم به شما و اعتقادات شما جذب میشود و با خود میگوید اگر این دینی هست که چنان سردمدارانی نیز دارد که از همسر من چنین ساخته، من هم عاشق او میشم..!!
.
.
وقتی ما یکجور رفتار کنیم که توجه همسرمان جلب بشود، پس توجهش به اعتقادات ما هم جلب میشود!
و برعکس اگر اجبار کنیم و ظاهر آراسته ای نیز نداشته باشیم و لوندیِ رفتاری و گفتاری نداشته باشیم ،
تقدیر و تشکر و تحسین نکنیم..،
دقیقا ماجرا برعکس میشود و جناب همسر هم با ما لج میکند و هم با دین و اعتقادات ما لج میکند !
پس اگر ظاهر و باطن رو درست کردیم و این مراحل رو طی کردیم، بعد فضای دو نفره ی عاشقانه و پر محبتی رو آماده کردیم همراه با لوندی کلامی و گفتاری و آراستگی ظاهری که خیلی برای مرد مهم هست؛
در اون فضای لطیف و پرمحبت میتوانید متقاعدش کنید که این اعتقادات به بچه ها لطمه میزند.. و در آن فضا هم طوری رفتار کنید که فکر نکند برای او و اعتقاداتش نقش هایی کشیده اید ! بدین معنا که آن محبتی که در هنگام گفتن موضوعِ اصلی هست، در بقیه ی زمان ها هم باشد.
اما اگر فضایی باشد که محبت نباشد و بخواهید که با اجبار و دستور و تحکم این اعتقادات را به همسرتان بگویید اصلا روش خوبی نیست.
.
.
اما وقتی شما تمام نکاتی رو که گفتیم اگر خوب انجام دهید و صبر داشته باشید، او هم عاشق اعتقادات شما میشود و شما رو همراهی میکند در این زمینه
پس آراستگی ظاهری و لطافت زنانگی و مواردی که گفتیم رو اگر رعایت کنید و اون روحیه ی مردانه و دستوری رو کنار بگذارید، خیلی از کارها درست میشود !
مردها مثل موم در دست همسرشون آب میشن!
و چنان آرامشی در خانه فراهم میشود که زمینه مهیا میشود برای پذیرش اعتقادات .
و حتما هم انتظار نداشته باشید که صد در صد هر آنچه که شما میخواهید و فکر میکنید که درست هست رو باید انجام بدهد، همینکه دین قابل قبول و اعتقادات قابل قبولی داشته باشد شما به نتیجه ی مطلوب رسیده اید✅
پس ریش و قیچی دست شماست ..
.
.
این مطالب رو باز هم گوشه ذهنتون نگه دارید، که این قصه باز هم ادامه دارد .....😊
🔺 اگر شوهری بود که مثلا نعوذ بالله به اعتقادات بسیار ناسزا میگفت و خیلی خشن بود چکار کنیم مثلا در نماز شما را مسخره میکرد⁉️
🔺یا اگر شوهری بود که اعتقاداتش از ناحیه ی زنهای دیگه مورد خطر واقع میشد؛ به این شکل که با زنهای دیگر در ارتباط باشه 😓
🔺 یا اینکه اگر همه ی راهکارها را انجام دادیم و باز هم نتیجه نگرفتیم چکار کنیم !؟😩
🔺 یا گاهی شوهر از لحاظ مالی ورشکست شده و افسردگی گرفته و نسبت به دین بد بین شده ❗️
آیا در این موارد باز هم میتوان لوندی کرد و مهربان بود و اثر گذاشت⁉️ نظر شما چیست ⁉️
ارسال نظرات:
@admin_delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری97 #فسیل ویدئو کنفرانس استاد بیشتر از حد معمول طول کشید. به شاهین اشاره ک
#داستان
#فیروزهی_خاکستری98
#تاوان
صورت شاهین خراش افتاده و آستین پالتویش پاره شده بود. با گریه سراغش رفتم.
_نذاشتن وگرنه میکشتمش...
اجازه حرف زدن به من نداد:
_چی بهتون گفت عوضی بیناموس؟!
_هیچی...
_بگو وگرنه میرم تو همون اتاق حراست سرش رو میذارم رو سینهاش.
_شاهین چرا این کار رو کردی؟!
_بدتر از این حقشه...
خواست دوباره فحش بدهد. داد کشیدم:
_شاهین گوش کن. اصلاً اون بدبخت کاری به ما نداشت. تازه ما رو از دست مزاحمها خلاص کرد!
آب سردی روی شاهین ریختم. حس کردم نفس نمیکشد. به من خیره ماند.
_بیچاره انقده مؤدبه، به خاطر فحشی که به مزاحمها داد، اومد از ما معذرت خواهی کرد. سرش رو بالا نیورد، نگاه به صورتمون کنه. چی کار کردی شاهین؟! من دیگه روم نیست تو این دانشگاه پا بذارم...
یکی از دوستان شاهین جلو آمد:
_شاهین این بدبخت چی کار کرده بود؟
از همکاری کورکورانهی او با شاهین بیشتر حرصم گرفت. سرش داد زدم:
_از ما دفاع کرده بود.
به طرف دکه حراست راهم را کشیدم و رفتم:
_خجالت هم خوب چیزیه.
نگهبان از دکه بیرون آمد.
_شاهین فلاحت کجاست؟
با دست نشانش دادم. داخل دکه رفتم. فسیل، درب و داغان، روی تخت فنری نشسته بود. یکی از مأموران کمی برف یخ زده داخل پلاستیک گذاشته بود و روی صورتش میمالید. مینا با تلفن همراهش شمارهای گرفت:
_سلام میشه یه آمبولانس بفرستین دانشگاه آزاد، دانشکده فنی، بالاتر از میدون پونک. بله. نخیر...
_خانمِ... نیازی نیست. طوریم نشده. فقط اگه میشه یه تاکسی بگیرید دیرم شده.
سربه زیر وارد شدم. از دیدن کبودی و زخمهای صورت فسیل، چشمهایم را به هم فشار دادم:
_آآقای... مـَ من ازتون معذرت میخوام! هوف، نمیدونم چی بگم! همهاش تقصیر منه...
به زمین نگاه کرد. فکر کردم از روی تنفر است:
_نه بابا این چه حرفیه؟!
شاهین با مأمور حراست آمد. صورتش از شرمندگی داغون بود. نگاه کوتاهی به من کرد. به طرف فسیل رفت و او را بغل کرد:
_آغا غلط کردم... بشکنه دستم...
شروع کرد به بوسیدن او. صورت فسیل جمع شد. مأمور حراست گفت:
_خوبه تو هم ببوس و ببخشش دیگه.
شاهین خواست دست فسیل را ببوسد که مانعش شد.
_آقا بیخیال! من اصلاً کینهای ندارم ازتون... یه سوءتفاهم پیش اومده...
من پریدم وسط حرفش:
_بله چیزی نیست فقط اومدین ثواب کنین، کباب شدین!
شاهین دوباره سر و گردن فسیل را بوسید.
شنبه بعد از کلاس صبح، من و مینا در کافه دانشگاه، چای و بیسکوییت میخوردیم و درباره فسیل حرف میزدیم.
شاهین و فسیل با هم وارد کافه شدند. ایستادیم و سر به زیر سلام کردیم. شاهین او را سر میز ما آورد:
_خانمها آقا امیر بهادری رفیق جینگ من.
کبودیهای صورتش معلومتر شده بود. به شاهین نگاه کردم و گفتم:
_دوستی خاله خرسه دیگه؟
_حالا شما دیگه ما رو بیشتر از این شرمنده نکن.
امیر سربه زیر خندید:
_نزنید این حرف رو. حقیقتش این کتکی که خوردم حقم بود. یه جورایی تاوان یه اشتباه رو پس دادم.
مینا بالاخره سکوت را شکست:
_اما این از گناه ما کم نمیکنه؛ حلالمون کنید.
شاهین خواست بحث را عوض کند:
_چرا سرپا ایستادین؟ بشینین تا بگم چهارتا نسکافه بیاره. البته ببخشید امکانات کافه کمه!
هیچکس ننشست. مینا کیفش را از روی میز برداشت:
_من عذرخواهی میکنم باید برم.
امیر بلافاصله گفت:
_شاهین جان من مزاحم نمیشم ایشاﷲ طبق قرار شب میبینمت...
شاهین اخم کرد:
_خیلی شیک و مجلسی دارین دعوت منو رد میکنین هان!
***
_میدونی فیروزه جون، اون روز که ماجرای آخرین ملاقاتت با امیر و اون مزاحم رو برام تعریف کردی، یاد این حرفش افتادم که گفت: تاوان یه اشتباه رو دادم.
فیروزه به خیابان خیره بود. نگاهی به رؤیا انداخت:
_واقعاً از امیر انتظار نداشتم! تا مدتها از یادآوری اون روز حالم بد میشد. اما هیچوقت بد برا کسی نخواستم، اون هم امیر...
_میفهمم. ولی همیشه ذهنم درگیر این بود که چرا اون روز مظلومانه کتک خورد و تاوان چه اشتباهی رو پس داده؟!
_خب بگو ببینم بعدش چی شد؟
رؤیا آینههای ماشین را چک کرد:
_بعد از اون جریان دیگه رابطه صمیمی شاهین و امیر شروع شد. این وسط هم توجه امیر به مینا، به خاطر نجابت و حیاش بیشتر شد...
چشمان فیروزه برق زد:
_چطور ازش خواستگاری کرد؟
_کاملاً سنتی. من همیشه منتظر بودم که یه اشارهای، حرفی، چیزی بین این دوتا رد و بدل بشه و ما بفهمیم همدیگه رو دوست دارن. اما فایدهای نداشت. یعنی خدا در و تخته رو خوب با هم جور کرده بود...
رؤیا وسط حرف خودش گفت:
_نزدیکیم.
نیم نگاهی به عقب انداخت:
_ستیا خوابه؟!
_حالا بیدارش میکنم. آخرش چطور شد؟
_ سال سوم دانشگاه، بالاخره بابام رضایت داد و تابستون، من و شاهین رفتیم سر خونه و زندگیمون. امیر درسش تموم شده بود. اما هنوز با شاهین رفت و آمد داشت. بعد از عروسی، ما رو دعوت کرد مازوبن...
🔥شیطان گاهی موفقیت های دیگران را به رخ ما می کشد!
💠 استاد میرباقری:
«اگر انسان دنبال تکلیف خدا بگردد و آنجا که تکلیف میآید، بایستد و عمل کند، همهٔ رشدها را خداوند برای او رقم میزند. اما اگر با تدبیر خود دنبال رشد خودش باشد، به هیچکُجا نمیرسد.
خدای متعال، متناسب با شخص و ظرفیّتِ هرکس، زمینهٔ رشدی برای او فراهم کرده است و زمینهٔ رشدش، انجام تکلیفی است که متوجه اوست؛ برای مثال، انسانی که مادری مریض دارد، میفهمد که باید وقتش را برای او بگذارد؛ اما اگر برود کار دیگری انجام دهد، رشدش در آن کار نیست.
تمام تلاش شیطان این است انسان را از آن نقطهٔ حرکت، به مسیر دیگری بکشاند. ممکن است نقطهٔ حرکتِ ما، با نقطهٔ حرکتِ فرد دیگر، متفاوت باشد؛ اما شیطان ما را فریب میدهد و میگوید: ببین که فلانی چطور به کمال رسید! تو هم همان مسیر را برو!
[مثلاً] رشد حضرت یوسف(ع) در یک امتحان خاصی است و رشد حضرت موسی(ع) در امتحان دیگری است. نمیشود که حضرت موسی رشد خودش را در امتحان حضرت یوسف دنبال کند. حضرت موسی باید از امتحان خودش موفق بیرون بیاید. رشد حضرت موسی در زندانرفتن نیست.»
(منبع: کتاب تربیت ولایی)
❥❥❥@delbarkade