eitaa logo
دلبرکده
27.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
حال میکنی حمد و توحید رو نمیخونی ها😉😂 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری103 #عاقبت خودم را به بیمارستانی که امید گفت رساندم. مادر امید اتاق عمل ب
_خیلی اصرارش کردم تا بذاره با امید ازدواج کنی اما تو گوشش نرفت... بهش گفتم... نفس‌هایش به شماره افتاد: _ها... هه... ها... گفتم برات... موکّل گرفتم... تند نگاهش کردم. به زور لبخند محوی روی یک طرف لبش نشست: _نترس... ها... هه... فکــ کنم واسه این قلـ‌بش ایستاد. حس کردم همین الان باید قلبم بایستد. صورت مادرشوهرم خوشحال‌تر از آن بود که به‌ خاطر حس عذاب وجدان، این حرف را زده باشد. _چه من باشم... چه نه... زندگیت بنده امیده... فکـ نکنی... من نباشم... هـــــه... ها... نفس در سینه‌اش حبس شد. چشمانش در حال خارج شدن از حدقه، به جایی غیر از من خیره ماند. فکر می‌کردم در لحظات پایانی عمرش، بخواهد حلالش کنم. ملکه، ابریشم یا هر کس دیگری که بود؛ با خباثتی که هرگز از او ندیده بودم، از مرگ بابا و طلسمی که به پایم بسته بود حرف زد. در اتاق باز شد. پاهایم توان ایستادن نداشت. پرستار با فریاد دیگران را صدا کرد: _دکتر رو پیج کن. به شانه‌ام کوبید. _خانم اینجا چی کار می‌کنی؟! تعادلم به هم خورد. همان یک ذره توان از دستم رفت. چشمانم سیاهی رفت... چشم باز کردم. روی تخت دراز کش بودم. ماسک اکسیژن و سرم وصل بود. هنوز صدای نفس‌های مادر امید در گوشم بود. در اتاق باز شد. امید با صورتی خیس و چشمانی قرمز، دماغش را تند تند بالا کشید. از این حرکتش احساس عُق زدن پیدا کردم. یک کاغذ دستش بود. کنار تختم نشست. سرش را روی تخت گذاشت و هق هق گریه‌اش بلند شد. قلبم به درد آمد. صورتم را برگرداندم. نفس‌هایم تندتر شد. به جای ترحم، تمام وجودم پر از نفرت بود. بعد از قدری گریه، امید سرش را بلند کرد. به زشتی صورتش وقت گریه و خنده عادت کرده بودم. برگه‌ی داخل دستش را بالا آورد. با صدای خش‌دار به زور گفت: _یکی می‌ره یکی میاد جاش... سعی کرد گریه‌اش را کنترل کند: _فیرو اگه دختر بوت باس اسمش رو بذاریم ملکـ... دنیا روی سرم خراب شد. بالاخره فهمید. سرش جیغ کشیدم: _گمشو... برو بمیر... آنقدر خودم را زدم تا پرستارها روی سرم ریختند. دستانم را گرفتند و به زور آرام بخش زدند. فرانک از بیمارستان ترخیصم کرد. مثل یک مُرده‌ی متحرک با او رفتم. مامان از مازوبن خودش را رساند. بغلم کرد و در گوشم آرام گفت: _تسلیت! در عکس العمل شدیدی گفتم: _مامان فقط تبریک بگو بهم! تبریک بگو به خودت، تبریک بگو به فرانک... مامان با چشم گرد به فرانک نگاه کرد. فرانک آب دهانش را قورت داد: _از دیروز که آوردمش همینطوره. هزیون می‌گه. تند نگاهش کردم: _من هزیون می‌گم؟! من؟! قاتل بابام به درک رفت... قاتل زندگیــــــــــم... بلند شدم. کِل کشیدم. بشکن زنان پا کوبیدم. سینا وحشت زده نگاهم کرد. فرانک بغلش کرد و به اتاق رفت. مامان دستانم را چسبید: _مامان، فیروزه، قربونت برم! سعی کرد بغلم کند. رقص‌کنان خندیدم: _امروز تو دلم عروسیه... امروز روز شادیه... بغض مامان ترکید. نشست و بلند بلند گریه کرد. دستش را گرفتم: _پاشو پاشو مامان خوشحال باش تو هم باید برقصی قاتل شوهرت مُرده... چشمانم به چشمان مامان خیره شد: _قاتل دخترت امروز می‌ره به درک... خوشحال نیستی؟! همان جا روی زمین نشستم. خودم را زدم: _بابامو کشت... امید زندگیمو کشت... بدبختم کرد... به شکمم چند ضربه زدم: _بدبختم من... بدبخت... مامان کنارم نشست. سعی کرد دستانم را بگیرد. در هیچ کدام از مراسم‌های مادرشوهر شرکت نکردم. بعد از سال‌ها فهیمه به دیدنم آمد. بغلم کرد و فقط گریه کرد! مینا و امیر با هم به دیدنم آمدند. با دیدن امیر بغضم ترکید: _امیر می‌دونی رفتی برا قاتل عمو کمالت فاتحه خوندی؟! می‌دونی اون زنیکه تو رو دوباره یتیم کرد؟! رو کردم به جمع خانواده: _هی می‌گم نرید سر قبرش... هی می‌گم براش فاتحه نخونید. مینا زود بغلم کرد. امیر روی مبل کناری نشست: _حرف بزن. گریه کن. انقده تو خودت نریز. بگو چی شده؟! چطور عمو کمال رو کشته؟! حرف‌های او آب روی آتشم بود. مینا نوازشم کرد: _آره قربونت برم! حرف بزن. همه گوش شدند. ماجرای آخرین ملاقات مادرامید با بابا را با سانسور جلوی مینا گفتم. هق هق مامان بلند شد. فرانک با چشمان اشکبار برای همه شربت آورد. امیر با چشمان سرخ نگاهم کرد. صدای بغض آلودش به زور بیرون آمد: _خودش اینا رو گفت؟! _با پوزخند گفت و رفت به درک... دستش را به موهایش کشید. بلند شد و بدون گفتن یک کلمه بیرون رفت. مینا به دنبالش تا دم در رفت. اثری از او ندید. فکر کردم فقط من درد بزرگ قلب او را می‌فهمم. به مینا نگاه کردم. در دلم به او گفتم: «اگه شیطنت‌های مادر امید نبود الان من به جای تو نگران امیر بودم.» مینا دوباره کنارم نشست. دست به کمرم کشید. گونه‌ام را بوسید. عذاب وجدان گرفتم. به خودم نهیب زدم: «اصلاً خدا خواسته تو رو از سر راه این دو تا برداره!»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
27.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خلاصه ی زندگی... قدر لحظات رو بدونیم✨🌾 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ظروف پلاستیکی تو بدن مردها هورمون زنانه تولید میکنه و بالعکس...😱 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
⭕️بروز عواطف و احساسات در طبایع گرم و خشک (صفراوی) چگونه است : 🔥 حتما تا الان که افتخار خدمت به شما
. ⭕️بروز عواطف و احساسات در طبایع گرم و تر (دموی) چگونه است : افرادی که طبع گرم و تر دارند، معمولا عواطفی گرم، صمیمی و مثبت دارند. ☀️ این افراد معمولاً به‌راحتی محبت و علاقه خودشونو نشون میدن و توی روابط زناشویی، عشق و شادی رو به همسرشون منتقل می‌کنن.💞 شما ممکنه این افراد رو بسیار اجتماعی و دل‌باز ببینید که دوست دارن همیشه خوش‌بین باشن و در مواجهه با چالش‌ها به جنبه‌های مثبت توجه کنند‌...😎 اونا توی روابطشون به همدلی اهمیت زیادی میدن و معمولا سعی می‌کنند احساسات مثبت رو تو وجود همسرشون تقویت کنند...💓 با این حال، گاهی وقتا ممکنه احساس کنند که نیاز به توجه بیشتری دارند یا از طرف همسرشون درک نمیشن...🙍🏻‍♂ به‌ویژه اگه همسرشون بر عکس خودشون، طبع سردتر یا خشک‌تر داشته باشد...🤷🏻‍♀ ✴️اگر همسر شما دموی هست؛ چه تجاربی در روابط خودتون دارید؟ برامون بفرستید: 🆔@admin_delbarkade به دلبرکده؛ کلبه ی عشق و مهربانی بپیوندید💝⬇️ http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎥 این کار رو بعد از نماز انجام بده/ یا اباعبدالله من طرفدار توام شیخ اسماعیل رمضانی: 🔹اگر کسی برای ابا عبدالله یک بیت شعر بخواند ؛ گریه هم نکند فقط دست بگذارد به پیشانی اش و بگوید من طرفدار تو هستم ،من بی تفاوت نشدم ولو به اندازه که بزنم به پیشانی ام گفتم من طرفدار تو هستم آقا😢🖤 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا