eitaa logo
دلبرکده
23.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍موقع دعوا باید احساس و رفتارت رو مدیریت کنی اگه با همسرت دچار اختلاف و مشکل شدی و کارتون به بحث و دعوا کشید باید احساس و رفتارت رو مدیریت کنی❌ 😱مبادا تلفن رو برداری و کل جریان رو برای خواهر و مادر و جاری و مادرشوهرت و... تعریف کنی⛔️ چراکه: ⬅️ والدین ما، از سر دلسوزی نابجا، ممکنه آدرس و راهنمایی های نادرستی بهمون بدن‼️ ⬅️و اقوام همسر هم ممکنه خودت رو مقصر بدونن و شروع کنن به دخالت های بی مورد📛 ❇️حتی اگر در حین این دلخوریا هم مهمون داشتی؛ با همسرت صحبت کن که فعلا اختلافاتمون رو به روی اونها نیاریم و اجازه ندیم متوجه بشن🚫 💠یادتون باشه که اجازه ندید کسی وارد حریم خصوصی زندگیتون بشه حتی فرزندانتون‼️ 📞و اگر خواستید مشکل رو با کسی مطرح کنید حتما مشاور آگاه و دلسوز و متدین باشه💯 خلاصه از ما گفتن بود🙃☝️ بیا اینجا حرفهای درگوشی بشنو↙️ http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاج‌میثم_مطیعی_آه_از_غم_گلدستۀ_غربت_نصیبت_.mp3
7.43M
دلتنگم آه ای سامرا...🖤🏴 ⚫️مداحی با صدای میثم مطیعی در وفات سوزناک امام حسن عسکری علیه السلام ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مهدی جان! در این عزا ما را هم شریک درد و غمت حساب کن...🖤 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 1⃣ تو اصلا همسرداری بلدی!؟؟ نه محبتی نه آغوشی نه چیزی! آدم بی توجه و بی درکی هستی...به دلم موند یه بار خودت بیای سمتم و بهم محبت کنی😏 2⃣ وقتی بغلم میکنی خیلی آروم میشم نیاز دارم بیشتر ازین بهم توجه کنی چون بودن باهات خیلی حالمو خوب میکنه محبت های یهوییت واقعا روزمو میسازه😍 اگر همسرت بهت اینا رو بگه با کدوم مدل ترغیب میشی بهش محبت کنی!؟؟؟ یک یا دو!؟ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی زن داداشت رو خیلی دوست داری😂😅 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقامبارڪ‌است‌ردای‌امامتت ای‌غائب‌ازنظربه‌فداےامامتت.. سالروز امامت حضرت صاحب الزمان(عج) مبارک 🌺 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری113 #دادگاه_آخر یک چادر رنگی زشت سرش کردند. دستبند به دست، با خانم مأمور ان
صدای تق و تق کفش‌های پاشنه بلند آرزو، تمام محوطه را پر کرد. طناب را گرفت. به چشمان فیروزه خیره شد. پشت آرایش غلیظ چشم‌هایش پر از تنفر بود. طناب را دور گردن سینا انداخت. لب‌های پر رنگش از هم باز شد. قهقهه‌اش گوش فیروزه را کر کرد. فیروزه جیغ کشید. خیس عرق بیدار شد. مردمکش را به اطراف چرخاند. خدا را شکر گفت که اینبار صدای جیغش کسی را بیدار نکرد. تا خود صبح چشم روی هم نگذاشت... دو ساعت از صبحانه گذشته بود. همه بند مشغول نظافت سلول‌ها بودند. فیروزه به یک گوشه زل زده بود. ملیحه پتو و ملحفه به دست، کنارش ایستاد: _پاشو دختر زانوی غم بغل کردی که چی؟! ایشالله همین امروز حکمت بیاد و سال تحویل خونه باشی و بچه‌هات دورت باشن... فیروزه با شنیدن اسم بچه‌ها، غم بزرگ‌تری سراغش آمد: _ وقتی فکر می‌کنم الان ستیا زیر دست اون آرزو و آزاده است، دیونه می‌شم. نمی‌دونم چطور شب و روزش رو می‌گذرونه... اشک‌های فیروزه سرازیر شد. _عزیزم بالاخره عمه‌هاش هستن مگه می‌شه اذیتش کنن؟! _بله وقتی جلوی خودم خواستن بچه‌مو کتک بزنن، الان که من نیستم... _اگه حوصله بچه ندارن چرا حضانت‌شون رو گرفتن خب؟! فیروزه دماغش را بالا کشید: _واسه اینکه منو بچزونن و از بالا سر بچه‌ها یه چیزی گیرشون بیاد. به چشمان ملیحه زل زد: _تو نمی‌ترسی؟! _کی گفته نمی‌ترسم؟! فک کن سه تا بچه رو ول کردم، نمی‌دونم چی به سرشون میاد... آهی کشید: _هی... دیروز خواهرم اومده بود ملاقات. گفت: پسره دیگه مدرسه نمی‌ره؛ گفته می‌خوام کار کنم بدهی مامانمو بدم. سرش را تکان داد: _آخه دردمو به کی بگم؟! سر خریت خودم این بلا سرم اومد. گول خوردم. فیروزه پرسید: _یعنی دزدا رو نتونستن بگیرن؟! _اگه گرفته بودن من الان اینجا نبودم. حرف یک کیلو طلا و چند صد دلاره. طرف سه سوته آبشون کرده. سری تکان داد: _ای بابا... پاشو به خونه تکونی‌مون برسیم تا شهین نیومده قشقرق به پا کنه. فیروزه بلند شد. پتویش را بغل کرد: _هر کاری بخوان می‌کنم تا رضایت بدن بچه‌ها پیشم برگردن. _ایشالله درست می‌شه. فیروزه پتویش را در آفتاب پهن کرد. بلندگو صدا زد: _فیروزه بهادری ملاقات. ملیحه نگاهش کرد. فیروزه آب دهانش را پایین داد. ملیحه دستان گرمش را به بازوهای او کشید. تا اتاق ملاقات پاهایش می‌لرزید. _خانم بهادری حکم شما رو به بنده ابلاغ کردن. یک پاکت جلوی او گذاشت: _اعتراضاتی که رو حکم زدیم، تنها توی مدت محکومیت شما اثر داشت که البته خودش یه بُرده... فیروزه با دست لرزان پاکت را باز کرد. دنبال جمله مورد نظرش گشت: «به موجب این حکم، خانم فیروزه بهادری محکوم به قتل عمد نوع دو و...» چشمانش سیاهی رفت. نتوانست باقی حکم را بخواند. _حق دارین روزهای سختی رو گذروندین. می‌فهمم یک سال تو بلاتکلیفی موندن یعنی چی. اما باید خوشحال باشید... فیروزه لیوان آب جلویش را سر کشید: _اونوقت اینایی که نوشته یعنی چی؟ آقای توکل مردمکش را به طرف او چرخاند: _خب حکم شما سه سال حبس بود که خدا رو شکر به خاطر خوش اخلاقی در زندان و چند جزء قرآنی که حفظ کردین، به یک سال تقلیل پیدا کرده. فیروزه بدون هیچ واکنشی نگاهش کرد. آقای توکل ابروهایش را بالا برد: _ با توجه به این مسئله دوران محکومیت عمومی‌تون تقریباً تمام شده و ان شاءالله با پرداخت دیه آزادین. کلمه آخر او چند بار در مغز فیروزه تکرار شد. آقای وکیل از جایش بلند شد. فیروزه با صدای بلند گفت: _آزادی به چه درد من می‌خوره وقتی بچه‌هام رو نداشته باشم. آقای توکل تأملی کرد و دوباره نشست. سرش را جلو آورد و با صدای پایینی گفت: _اگر می‌ذاشتین در مورد پسرتون حقیقت رو بگیم... فیروزه اجازه نداد حرفش را تمام کند. دست روی گوش‌های خودش گذاشت و تقریباً داد زد: _نمی‌خوام بشنوم... آقای وکیل خودش را جمع کرد و ابروهایش در هم رفت. فیروزه شمرده و محکم گفت: _حاضرم هزار بار دارم بزنن، اینجا بمیرم و بپوسم اما بچه‌ام یه شب اینجا نمونه. آقای توکل بلند شد: _خیلی خب پس عواقبش هم بپذیرید. امری نیست؟ اولین کاری که کرد سراغ تلفن کارتی رفت. شش، هفت نفری در صف هر تلفن ایستاده بود. فکر کرد به چه کسی زنگ بزند: «به امیر بگم. نه مامان. خوبه اول با امیر حرف بزنم. فکر کنم فرانک بهتره. امیر خیلی برام بدو بدو کرد. نمی‌خوام به فهیمه زنگ بزنم لابد فکر می‌کنه ازش توقعی دارم. امیر از همه منطقی‌تره... نه ولش کن چند ماهه زندگی مینا رو خراب کردم. اصلاً خوبه به رؤیا بگم!...» بالاخره تصمیم گرفت با فرانک حرف بزند. اینبار تمام ذهنش درگیر پول دیه بود. صحبت‌های آقای توکل از ذهنش گذشت: «دیه امسال نهصد میلیون تومانه. اگه تا پایان اسفند ماه پرداخت نکنین، مجبورین دیه سال جدید رو که معمولا سی تا سی و پنج درصد اضاف می‌شه بپردازین.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
29.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📝«بهترین سکانس یوسف پیامبر» 💚(عجل الله تعالی فرجه الشریف) مبارک باد. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
🔴 زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه 🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ۱۰ ، سالروز ازدواج پر خیر و برکت پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌ ) و کبری سلام الله علیها بر مسلمانان جهان تبریک و شادباش ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
🌹 از اشعار حضرت خدیجه سلام الله علیها خطاب به حجّت زمانش، رسول خدا صلی الله علیه وآله: "اگر همه نعمت‌های دنیا از آن من باشد؛ اگر سلطنت همه پادشاهان مال من باشد؛ همه‌ی اینها به اندازه بال مگسی نمی‌ارزد وقتی چشمانم نتواند چشمانت را ببیند" فَلَو أَنّني أمسَيتُ فِي كلِّ نِعمَة. وَ دامَت لِي الدُّنيا وَ مُلك الأكاسِرة. فَما سَوِيَت عِندي جَناح بَعُوضَة. إذا لَم يَكن عَيني لِعَينك ناظِرة. 📚 بحارالأنوار، جلد ۱۶، ص ۵۲. دهم ربیع الاول، سالروز ازدواج نورانی پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله و حضرت خدیجه سلام الله علیها مبارک باد ✨💐 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
45.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش دوخت کیف لقمه🥖🫔 که تمیز کردنش راحته🌱 کش داخلش نمیزاره لقمه باز شه🌱 و لقمه داخلش خشک نمیشه🌱 برای بچه ها در مدرسه و میان وعده‌ی همسری در محل کار عالیه🎒💼😌 ⚜اندازه ها سلیقه ایه ، میتونین بزرگ تر هم بدوزین ⚜پلاستیکی که استفاده شده از همون نایلون هاس که رو میز عسلی میندازیم😊 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. اشتباه ترین کار اینه وقتی همسرت چیزی میگه (هرچند ناروا و بی‌منطق) شروع کنی به جواب دادن (حاضرجوابی) یا مقابله به مثل کردن🥺 و درست ترین کار که آدمای هوشمند و کاردان می‌کنند 🤓 اینه که ببینی چطور میتونی طرف مقابلت رو با خودت همراه کنی 👫 و یه زبان و نقطه مشترکی بین‌تون پیدا کنید...👈• (آخ جون نقطه مشترک🫂) مثلا: 🥸: یادش بخیر بچه بودیم زنگ خونه مردم رو می‌زدیم در می‌رفتیم... 🧕: چه کار زشتی! حالا باید جلو بچه‌ها این خاطره رو تعریف می‌کردی؟ 🥸:برو بابا توام!... 🤬 توی دعواها میدونین چی مهمه؟ 🧐 اینکه هم بتونی خشم و ناراحتی و... خودت رو مدیریت کنی🙅‍♀ و هم کاری نکنی که بدهکار بشی؛ 🤑 و هم اینکه مسیر حرف‌هایی که رد و بدل میشه رو دستت بگیری و هدایت کننده باشی...🔁 اونوقت نه اون جوری👆 اینجوری👇 🧕: منم بچه بودم یه بار خواستم اینکار رو کنم اما یاد پدربزرگ خودم افتادم که مریض بود و یه بار سه دفعه بلند شد در رو باز کرد اما کسی پشت در نبود. 🥸: ما هم فقط اون یه بار این کار رو کردیم. 🧕: آره زمان ما بچه‌ها از این کارا زیاد می‌کردن... ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری114 #حکم صدای تق و تق کفش‌های پاشنه بلند آرزو، تمام محوطه را پر کرد. طناب ر
گوشی تلفن را برداشت. ناخودآگاه شماره امیر را گرفت: _الو فرانک... _سلام تویی فیروزه؟! خوبی؟ آقای توکل بهم گفت حکمت اومده. چقدر خوشحال شدم! _آها... مینا خوبه؟ مهدیا جون چطوره؟ ببخشید اشتباهی شماره‌ات رو گرفتم! _کار خوبی کردی. اتفاقاً تو فکر بودم یه تماس بگیرم باهات. ببین فیروزه نگران نباش. همگی داریم تلاش می‌کنیم بلکه بتونیم پول دیه رو جور کنیم. فرانک و فهیمه هم به عمو جمال گفتن اون یه دونگی که از مغازه بابات هست رو بفروشه... _اون که سهم همه اس امیر. _نگران نباش با سهم خودت می‌تونیم دیه رو جور کنیم و ایشالله... اشک در چشم‌های فیروزه جمع شد: _امیر از همه‌تون ممنونم! اگر شماها رو نداشتم تا الان... _ایشاالله سعی خودمون رو می‌کنیم سال تحویل پیش‌مون باشی به امید خدا... با شنیدن این حرف، اشک‌های فیروزه سرازیر شد. بغضش ترکید. _چرا دیگه گریه می‌کنی دخترخاله؟! هان راستی نگفتم برات، مامانم و مامانت سفره نذر کردن، ان شاءالله بری مازوبن خودت برگزارش کنی. تنها چیزی که فیروزه توانست بگوید این بود: _بچه‌هام... _توکل بر خدا ایشاالله اونا هم بر می‌گردن پیشت... مکثی کرد: _نخواستم فعلاً بگم. حقیقتش آقای توکل گفت یه قرار با وکیل اونا گذاشته؛ در مورد بچه‌ها باهاشون حرف بزنه. به من گفت چیزی به تو نگم، الکی امیدوار نشی... گوش فیروزه تیز شد: _ هنوز چیزی معلوم نیست ولی خدا بزرگه. می‌دونی که اونا از اولم دنبال این بودن که پولی، چیزی... _یالا دیگه چی میگین تو این لامصب... فیروزه نگاهی به پشت سرش انداخت. شهین هم سلولی‌اش بود. از ذهنش گذشت: «همه جا رو مخه» _مصیبتی هان! صورتش را از شهین برگرداند. دوباره روی حرف‌های امیر متمرکز شد: _الان که فهمیدن پوله پر، حسابی تو برجک‌شون خورده. شاید بشه با پول تطمیع‌شون کرد. به محض قطع کردن تلفن، پیش ملیحه رفت. تمام ماجرا را برایش تعریف کرد: _همه‌اش دارم فکر می‌کنم حتماً خواست خدا بوده که به امیر زنگ زدم. وای ملیحه نمی‌دونی چقدر هیجان زده‌ام! _خداروشکر! چقدر خوشحالم که محکومیتت از سه سال به یه سال رسیده! اینو از قرآن داری ها... به نظرم ولش نکن دختر... فیروزه مثل کسی که تازه متوجه چیزی شده، به او نگاه کرد: _باورت میشه وقتی توکل گفت برا حفظ قرآن محکومیتم کم شده اصلاً متوجه نشدم؟! ملیحه را بغل گرفت: _وای ملیحه جون اولین باره تو زندگیم انقدر خدا رو بهم نزدیک می‌بینم! روی لب‌های ملیحه لبخند نشست: _آفرین دختر! این درسته. با همین فرمون برو... چشم‌های فیروزه برق زد: _ولش نمی‌کنم. تو بدترین روزهای زندگیم بدستش آوردم... پلک‌هایش را روی هم گذاشت: _نذر می‌کنم تمام قرآن رو حفظ کنم فقط بچه‌هام برگردن پیشم. اشک مثل رودی پر پیچ و خم روی گونه‌هایش جاری شد. بلندگوی زندان روشن شد: «نسئلک یا من هو الله الذی لا اله الا هو الرحمن الرحیم الملک القدّوس السلام المؤمن المهیمن العزیز الجبّار...» ملیحه به شانه‌ی فیروزه زد: _اینم فال گوشت خواهر... پاشو که الان افطاره. فیروزه گرم حفظ قرآن شد. یک هفته از آخرین تماس فیروزه با امیر گذشت. تلفن کارتی زندان، دم عید از همیشه شلوغ‌تر بود. از این بی‌خبری حس خوشایندی نداشت. دل را به دریا زد و در صف تلفن ایستاد. قرآن را باز کرد. سعی کرد چند آیه‌ای حفظ کند. سر و صدای خانم‌ها آزاردهنده بود. بعد از دو ساعت نوبتش شد. شماره فرانک را گرفت. جواب نداد. شماره فهیمه را گرفت. فقط بوق خورد. امیر و مینا هم جوابگو نبودند. ضربان قلبش بالا رفت. _هو هنو داره شماره می‌گیره. _د یالا توام. _یک سال گذشت... _چی کار می‌کنی زنیکه؟! به طرف صف برگشت: _پونزده دقیقه حقمه. یکی گفت: _دو کلوم از مادر عروس. جمعیت خندید. بی‌توجه به جمع، شماره رؤیا را گرفت: _سلام رؤیا جون منم فیروزه... _وای عزیزم خوبی تو؟ کجایی؟! _از تلفن کارتی زندان زنگ می‌زنم. ببخشید مزاحم شدم... خانم‌های صف تلفن شروع کردند به سر و صدا. فیروزه متوجه شد که برای آزار او این کار را می‌کنند. صدایش را بالا برد و گوشش را گرفت: _ خیلی نگرانم! الان یه هفته است از هیچکس خبر ندارم. هر چی هم زنگ زدم کسی جواب نمی‌ده. می‌شه لطفا بگی با من تماس بگیرن یا بیان ملاقات؟! _ببین فیـ...زه جان. همه رفتن... فکر... بهت... دادن... _رؤیا جون کمی بلندتر حرف بزن صداتو ندارم. _ سودابه خانم... _خاله سودی چی؟! _صدامو داری؟! می‌گم سودابه خانم حالش خوب نبود، رفتن مازوبن. _پس چرا جواب تلفن نمی‌دن؟! _خب... گفتم که سودی خانم... حالش بد بود... _من خیلی نگرانم! همه‌اش فکر می‌کنم اتفاق بدی افتاده. _فیروزه جان حال سودابه خانم خیلی بد شد... حتی آقا امیر هم نتونست ببینتش... من و شاهین هم رفتیم... فیروزه گوشی را گذاشت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا