دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری114 #حکم صدای تق و تق کفشهای پاشنه بلند آرزو، تمام محوطه را پر کرد. طناب ر
#داستان
#فیروزه_خاکستری115
#یاحافظُ_یافاتح
گوشی تلفن را برداشت. ناخودآگاه شماره امیر را گرفت:
_الو فرانک...
_سلام تویی فیروزه؟! خوبی؟ آقای توکل بهم گفت حکمت اومده. چقدر خوشحال شدم!
_آها... مینا خوبه؟ مهدیا جون چطوره؟ ببخشید اشتباهی شمارهات رو گرفتم!
_کار خوبی کردی. اتفاقاً تو فکر بودم یه تماس بگیرم باهات. ببین فیروزه نگران نباش. همگی داریم تلاش میکنیم بلکه بتونیم پول دیه رو جور کنیم. فرانک و فهیمه هم به عمو جمال گفتن اون یه دونگی که از مغازه بابات هست رو بفروشه...
_اون که سهم همه اس امیر.
_نگران نباش با سهم خودت میتونیم دیه رو جور کنیم و ایشالله...
اشک در چشمهای فیروزه جمع شد:
_امیر از همهتون ممنونم! اگر شماها رو نداشتم تا الان...
_ایشاالله سعی خودمون رو میکنیم سال تحویل پیشمون باشی به امید خدا...
با شنیدن این حرف، اشکهای فیروزه سرازیر شد. بغضش ترکید.
_چرا دیگه گریه میکنی دخترخاله؟! هان راستی نگفتم برات، مامانم و مامانت سفره نذر کردن، ان شاءالله بری مازوبن خودت برگزارش کنی.
تنها چیزی که فیروزه توانست بگوید این بود:
_بچههام...
_توکل بر خدا ایشاالله اونا هم بر میگردن پیشت...
مکثی کرد:
_نخواستم فعلاً بگم. حقیقتش آقای توکل گفت یه قرار با وکیل اونا گذاشته؛ در مورد بچهها باهاشون حرف بزنه. به من گفت چیزی به تو نگم، الکی امیدوار نشی...
گوش فیروزه تیز شد:
_ هنوز چیزی معلوم نیست ولی خدا بزرگه. میدونی که اونا از اولم دنبال این بودن که پولی، چیزی...
_یالا دیگه چی میگین تو این لامصب...
فیروزه نگاهی به پشت سرش انداخت. شهین هم سلولیاش بود. از ذهنش گذشت: «همه جا رو مخه»
_مصیبتی هان!
صورتش را از شهین برگرداند. دوباره روی حرفهای امیر متمرکز شد:
_الان که فهمیدن پوله پر، حسابی تو برجکشون خورده. شاید بشه با پول تطمیعشون کرد.
به محض قطع کردن تلفن، پیش ملیحه رفت. تمام ماجرا را برایش تعریف کرد:
_همهاش دارم فکر میکنم حتماً خواست خدا بوده که به امیر زنگ زدم. وای ملیحه نمیدونی چقدر هیجان زدهام!
_خداروشکر! چقدر خوشحالم که محکومیتت از سه سال به یه سال رسیده! اینو از قرآن داری ها... به نظرم ولش نکن دختر...
فیروزه مثل کسی که تازه متوجه چیزی شده، به او نگاه کرد:
_باورت میشه وقتی توکل گفت برا حفظ قرآن محکومیتم کم شده اصلاً متوجه نشدم؟!
ملیحه را بغل گرفت:
_وای ملیحه جون اولین باره تو زندگیم انقدر خدا رو بهم نزدیک میبینم!
روی لبهای ملیحه لبخند نشست:
_آفرین دختر! این درسته. با همین فرمون برو...
چشمهای فیروزه برق زد:
_ولش نمیکنم. تو بدترین روزهای زندگیم بدستش آوردم...
پلکهایش را روی هم گذاشت:
_نذر میکنم تمام قرآن رو حفظ کنم فقط بچههام برگردن پیشم.
اشک مثل رودی پر پیچ و خم روی گونههایش جاری شد. بلندگوی زندان روشن شد:
«نسئلک یا من هو الله الذی لا اله الا هو الرحمن الرحیم الملک القدّوس السلام المؤمن المهیمن العزیز الجبّار...»
ملیحه به شانهی فیروزه زد:
_اینم فال گوشت خواهر... پاشو که الان افطاره.
فیروزه گرم حفظ قرآن شد.
یک هفته از آخرین تماس فیروزه با امیر گذشت. تلفن کارتی زندان، دم عید از همیشه شلوغتر بود. از این بیخبری حس خوشایندی نداشت. دل را به دریا زد و در صف تلفن ایستاد. قرآن را باز کرد. سعی کرد چند آیهای حفظ کند. سر و صدای خانمها آزاردهنده بود. بعد از دو ساعت نوبتش شد. شماره فرانک را گرفت. جواب نداد. شماره فهیمه را گرفت. فقط بوق خورد. امیر و مینا هم جوابگو نبودند. ضربان قلبش بالا رفت.
_هو هنو داره شماره میگیره.
_د یالا توام.
_یک سال گذشت...
_چی کار میکنی زنیکه؟!
به طرف صف برگشت:
_پونزده دقیقه حقمه.
یکی گفت:
_دو کلوم از مادر عروس.
جمعیت خندید.
بیتوجه به جمع، شماره رؤیا را گرفت:
_سلام رؤیا جون منم فیروزه...
_وای عزیزم خوبی تو؟ کجایی؟!
_از تلفن کارتی زندان زنگ میزنم. ببخشید مزاحم شدم...
خانمهای صف تلفن شروع کردند به سر و صدا. فیروزه متوجه شد که برای آزار او این کار را میکنند. صدایش را بالا برد و گوشش را گرفت:
_ خیلی نگرانم! الان یه هفته است از هیچکس خبر ندارم. هر چی هم زنگ زدم کسی جواب نمیده. میشه لطفا بگی با من تماس بگیرن یا بیان ملاقات؟!
_ببین فیـ...زه جان. همه رفتن... فکر... بهت... دادن...
_رؤیا جون کمی بلندتر حرف بزن صداتو ندارم.
_ سودابه خانم...
_خاله سودی چی؟!
_صدامو داری؟! میگم سودابه خانم حالش خوب نبود، رفتن مازوبن.
_پس چرا جواب تلفن نمیدن؟!
_خب... گفتم که سودی خانم... حالش بد بود...
_من خیلی نگرانم! همهاش فکر میکنم اتفاق بدی افتاده.
_فیروزه جان حال سودابه خانم خیلی بد شد... حتی آقا امیر هم نتونست ببینتش... من و شاهین هم رفتیم...
فیروزه گوشی را گذاشت.
آدمهافکرمیکنند
اگر یکبار دیگرمتولدشوند
جور دیگری زندگی میکنند
اماحقیقت ندارد
اگر جسارت و قدرت تغییر کردن را داشته باشیم
از همین جای زندگیمان به بعد را
خواهیم ساخت🌸🍃
.
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه راهکار عالی برای جلوگیری از گرد گرفتن وسایل خونه😍🛋🏡
#ترفند
به جمع دلبران بپیوندید🥰👇
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی بچت میخوابه و تو نمیدونی از کجا شروع کنی...😂
ولی مادر بودن یه مزیت فوق العاده ای در کنار همه خوبیاش و خستگی هاش داره
و اونم اینه که آدم قدر وقت و عمرش رو بهتر میفهمه
و درست برنامه ریزی کردنو یاد میگیره😍😊
✋مادر های گلمون دستشون رو بالا بگیرن ببینم:
🆔 @admin_delbarkade
#فرزندآوری
#طنز
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری115 #یاحافظُ_یافاتح گوشی تلفن را برداشت. ناخودآگاه شماره امیر را گرفت: _ال
#داستان
#فیروزه_خاکستری116
#تنها_سرپرست
_یه هفته است خاله... آخه یه نفرتون نباید به من خبر بده؟!
_ببخش دیگه. اصلاً همه شوکه شدیم! حالش خوب بود. مامان میگه بعد شام، قرصهاش رو خورد. سریالش رو دید. یهو سرش رو گذاشت رو بالش. مامان فکر کرده خوابش برده. بعد دیده چشمش بازه...
فرانک بغضش گرفت:
_بنده خدا امیر رو باید میدیدی... هی خودش رو میزد که دو ماهه خواسته بیاد دیدنش نتونسته...
فیروزه احساس گناه کرد:
_آره همهاش تقصیر منه.
_فیروزه میخوام مامان رو بیارم پیش خودم. اشتباه کردیم خونه بابا رو فروختیم. اما اشکالی نداره تنها نباشه بهتره.
فیروزه به ذهنش رسید:
_الانم دونگ مغازه بابا رو نفروشین به خاطر من. راضی نیستم یه وقت شما ضرر کنید به فهیمه هم بگو.
_چی میگی؟! منظورم این نبود که... قضیه خاله یهویی شد، اصلاً فرصت نشد هیچ کاری کنیم! به عمو جمال میگم زودتر برگرده بیوفته دنبال کارای فروش. هی میگه کاش خودم پول داشتم میخریدم ازتون. فکر کنم منظورش اینه صبر کنیم. اما امروز آب پاکی رو میریزم رو دستش که بدونه عجله داریم.
_نمیخواد عجله کنید. دیگه این ور سال نمیرسید که کارهاش رو بکنید. خواه ناخواه میافته برا سال جدید.
_آخه گفتیم سال تحویل...
فیروزه نفسش را بیرون داد:
_هر چی خیره خواهر! بیام تو خونهای که بچههام نیستن چه فایده؟!
بغض فرانک ترکید. فیروزه ادامه داد:
_برسین به عزاداریهاتون. فعلاً دور امیر رو خلوت نکنین.
_الان یه ماهه این آرزوی مردهشور برده نذاشته ستیا رو ببینـ...
دوباره گریهاش گرفت. فیروزه دلش برای خودش سوخت:
_منِ مادر چی بگم که یک ساله بچهمو...
_از وقتی فهمیدن از پول دیه چیزی بهشون نمیماسه هار شدن.
_بچهمو که اذیت نمیکنن؟!
_نه تو فکر نباش. سینا میگه...
صدای بوق ممتد تلفن بلند شد. فیروزه به ساعت نگاه کرد. ده دقیقه وقت صحبت تمام شده بود. دستش را به دیوار کوبید. گوشی را سر جایش گذاشت. غم عالم در سینهاش بود. داخل سلول هیچکس نبود. خانمهای بند، شب چهارشنبه سوری را با تخمه و پفک در نمازخانه جشن گرفته بودند. فیروزه به سلول رفت. قرآن کوچکش را از روی تخت برداشت. چشمهایش را بست. برجستگی گلویش بالا و پایین شد. زیر لب صلواتی فرستاد و قرآن را باز کرد. سوره شوری آمد:
«وَمَآ أَصَابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَيَعْفُو عَنْ كَثِيرٍ۳٠
هر آسیبی به شما رسد به سبب اعمالی است كه مرتكب شدهاید، و از بسیاری [از همان اعمال هم] درمیگذرد.
وَمَآ أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ فِي الْأَرْضِ ۖ وَمَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَلَا نَصِيرٍ۳۱
و شما در زمین عاجزكننده [خدا] نیستید [تا بتوانید از دسترس قدرت او بیرون روید] و جز خدا هیچ سرپرست و یاوری برای شما نیست...»
قرآن را بست. چشمهایش را روی هم گذاشت. لبخند زد:
«آره حق با توئه خدا جونم... گرفتم. خواستی بگی دل به هیچ بندهای نبندم؟! باشه. هر چی تو بگی. از همین الان فقط خودت...»
اشک از گونههایش پایین ریخت.
مسئولین زندان برای سال تحویل، در نمازخانه، سفره هفت سین زیبایی با ظرفهای سفالی چیدند. فیروزه مثل هر روز، بعد از سحری و نماز صبح مشغول حفظ قرآن شد. بیشتر از قبل، برای حفظ قرآن انگیزه داشت. هر چه آیات بیشتری حفظ میکرد، تشنهتر از قبل پیش میرفت. بعد از سی و چند سال زندگی، الان، در زندان قزلحصار، خودش را در بغل خدا حس میکرد.
_سلام فیروزه سال تحویل شده؟!
به تخت روبرو نگاه کرد:
_نه هنوز نیم ساعت مونده پاشو بچهها رو صدا کن.
همه خانمهای بند در نمازخانه جمع شدند. لحظه تحویل سال همه با هم دعای «یا مقلب القلوب والابصار...» را خواندند. فیروزه چشمانش را بست وزیر لب دعا کرد:
«خدایا عافیت و عاقبت بخیری نصیب این جمع و دوستانم، بچههام و خانوادهام کن! خدایا ملیحه رو از شر این بلا نجات بده و پیش بچههاش برگردون... خدایا من رو از قرآنت جدا نکن. خودت رو از من نگیر... از این آزمایش منو سربلند کن...»
بعد از شبهای قدر و تعطیلات عید، آقای توکل به دیدن فیروزه آمد:
_ببخشید خانم بهادری من خیلی تلاش کردم که براتون سه روز مرخصی بگیرم و بتونین در مراسم خالهتون شرکت کنید اما چون درجه یک نبودن، قبول نشد.
فیروزه آرام و با طمأنینه سر تکان داد:
_طوری نیست.
_اما به خاطر اخلاق خوب در زندان، برای عید فطر دو روز مرخصی بهتون تعلق گرفت.
فیروزه به صورت آقای وکیل نگاه کرد. فکر کرد شاید قصد شوخی با او را دارد. آقای توکل با لبخند گفت:
_چیه؟! خوشحال نیستین؟!
تا سلول دوید. ملیحه نبود. اشکهایش را پاک کرد. قرآن را گرفت و تند تند بوسید. روی سینهاش فشار داد:
«خدایا خدایا ممنونتم...»
هیچ کلمه دیگری بر زبانش نیامد. ملیحه با چشمان قرمز و صورت بهت زده داخل شد. روبروی فیروزه روی زمین نشست. اشک مثل باران از چشمانش سرازیر شد.
حـوالے چشمـانـت
همه چیـز آرام است
تو تمـام مُسڪن هـا را
به چالـش ڪشیده اے .
#عاشقانه
❥❥❥@delbarkade
مصرف کننده یا تولید کننده⁉️
بعضی آدما
شخصیتی مصرف کننده دارن
یعنی همیشه از دیگران متوقع اند
همیشه از بقیه طلبکارند
همیشه از دیگران انتظار دارند جوریکه " اون دلش میخواد" باهاش رفتار کنند!
این آدما همیشه در حال مصرف کردن احساسات موجود در محیط هستند
و اگر احساسی از اطراف نگیرن ناراحت و عصبی میشن...❌
اما دسته ی دوم😌
افرادی هستند که خلاقیت بالایی دارند
و مدام در حال خَلق احساسات و تزریق انرژیِ سالم به اطرافشون هستند👌
این افراد در کنار استفاده از احساسات آدمای اطرافشون، تولید کننده ی احساسات هم هستند
ابتکار عمل و حالِ خوب متعلق به دسته ی دومه...😉
🅾شما جزء کدوم دسته هستین؟🤔🤗
ارسال نظرات:
@admin_delbarkade