eitaa logo
دلبرکده
21.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری116 #تنها_سرپرست _یه هفته است خاله... آخه یه نفرتون نباید به من خبر بده؟!
_فیروزه باور می‌کنی؟! دزدهای خونه سلطان‌زاده رو گرفتن... فیروزه جیغ کشید و از جا پرید. ملیحه در بین گریه، خندید. همدیگر را بغل کردند. فیروزه دستان یخ زده‌ ملیحه را گرفت. هر دو نشستند. _باورت میشه عشرت اعتراف کرده که من هیچ کاره بودم؟! اشک‌هایش را پاک کرد: _فکر می‌کردم بعد از پنج، شیش سال همسایگی خوب می‌شناسمش. خواستم یه چیزی بهش برسه. به خانم سلطان‌زاده گفتم یکی رو میارم کمکم برا بله برون دخترش. اونم رو حساب دو سالی که منو شناخته بود، بهم اعتماد کرد. _طلاها و دلارا چی شدن؟ چشمان ملیحه برق زد: _ترسیدن آبشون کنن! فقط یکم از دلارا خرج کردن که همونم گیرشون انداخته. گفتم عشرت این کاره نبود. ناکس چشمش به اون همه طلا و دلار افتاده، دستش لرزیده... _حالا تو رو آزاد می‌کنن؟! لبخند بزرگی زد: _گفتن احتمالا عید فطر آزادم. روز قبل از عید فطر، ملیحه و فیروزه با هم از قزلحصار بیرون رفتند. خواهر ملیحه همراه سه بچه او به استقبالش آمدند. فیروزه با دیدن بچه‌ها در بغل ملیحه نتوانست جلوی بغضش را بگیرد. _فیروزه... فرانک و شهنام به استقبال او آمده بودند. او را به خانه فهیمه بردند. سهیلا با دیدن فیروزه، به سینه‌اش کوبید: _اومدی دخترم، اومدی فیروزه من... سه خواهر و مادرشان همدیگر را بغل کردند. چند دقیقه بعد، مصطفی با سینا رسید. _هر کاری کردم عمه نذاشت ستیا رو از خونه بیرون ببرم. زورشون به من که نمی‌رسه اما ستیا رو مثل گروگان نگهداری می‌کنن. اگه به خاطر ستیا نبود پامو اونجا نمی‌ذاشتم. _قربونت برم مامانی کار خوبی می‌کنی. یه عکس ازش نداری من ببینم؟ سینا گوشی‌اش را درآورد. در گالری گشت. آخرین عکسی که از او داشت را باز کرد. _بمیرم موهاشو چرا کوتاه کردن؟! گوشی را از سینا قاپید. صفحه گوشی را بوسه باران کرد. اشک همه درآمد. بالاخره طاقت فیروزه تمام شد. سینا را دم خانه آرزو بردند. سینا دم در، با آرزو حرف زد. آرزو اخم کرد و با انگشت برای سینا خط و نشان کشید. فیروزه از ماشین پیاده شد. جلوی در به پای آرزو افتاد: _تو رو ارواح خاک بابات... آرزو التماست می‌کنم... بذار فقط چند دقیقه ستیا رو ببینم... _تو اینجا چی کار می‌کنی؟! بی‌خود از زندون آوردنت بیرون... ستیا اصن اینجا نیس... پول دیه رو ریختی یا نه؟! سینا از داخل خانه آمد: _ستیا نیست. کجا بردینش؟! التماس‌های فیروزه به جایی نرسید. به خانه‌ی عموی بچه‌ها رفتند. ایمان، سیگار گوشه لبش را در مشتش قایم کرد: _من چی می‌دونم کوجاس زن داداش! بچه که پیش من نیمی‌مونه یا پیش آرزوئه یا آزاده. از جلوی در کنار رفت: _باور نیمی‌کونین بیاین تو بیگردین. والا منم از دست آرزو و کاراش آسی شدم. یه روز می‌گه بیا حضانت بچه‌ها رو بیگیریم، یه روز می‌گه نیمی‌تونم بچه رو بیگیرم... هنوز حرف می‌زد که فیروزه و فرانک سوار ماشین شهنام رفتند. آزاده در را هم به رویشان باز نکرد. ناامید و دلشکسته به خانه امیر رفتند. فیروزه با دیدن امیر، غم‌های عالم روی سرش خراب شد. شروع کرد به زار زدن... کمی برای خاله سودابه، کمی برای دل امیر داغ دیده و بیشتر برای حال خودش. دو روز مرخصی خیلی زود تمام شد! کشیک‌های روز و شب او و سینا برای دیدن ستیا بی‌فایده بود. همه به جز سهیلا برای بردن فیروزه به زندان، آماده شدند. سهیلا دخترش را بغل گرفت و بوسید: _مامان من نمی‌تونم تو رو اون تو ببینم. نمیام تا خودت بیای. فیروزه به صورت خواهرها و شوهرهایشان نگاه کرد: _راضی نیستم هیچ کدوم‌تون بیاین. دم در جمال و امیر هم رسیدند. جمال از فیروزه خواست در ماشین او بنشیند. _ببین عمو اگه من این یه دونگ حجره رو بیگدار به آب بزنم، ممکنه یه آدم غریبه بیاد بخره و دردسر بشه. فیروزه در سکوت گوش کرد. _ می‌خوام ازت خواهش کنم کمی طاقت بیار تا لااقل یه مشتری دست به نقد آشنا... امیر وسط حرف جمال پرید: _عمو این بنده خدا محکومیتش تمومه. معطل پوله. صدای جمال بالا رفت: _می‌دونم خودم. دارم می‌گم دنبال مشتری دست به نقدم چرا نمی‌فهمی. هرکی اومده یا می‌خواد با یه ملکی تو شلنگ آبادعلیا معاوضه کنه یا یه زمین تو قمقمه آبادسفلی. حالا تو می‌خوای بری اونو پول کنی؟! امیر اخم کرد و صورتش را برگرداند. فیروزه فرصتی برای حرف زدن پیدا کرد: _ببین عمو اصلاً نگران نباشید! من راضی به ضرر هیچ کس نیستم. بغض گلویش را فشار داد: _من تنها غصه‌ام بچه‌هامه. تا اونا رو نداشته باشم دنیا برام زندانه... اشک‌های بی‌امانش را با گوشه روسری پاک کرد. امیر به عقب برگشت: _شرمندتم فیروزه! نظر آقای توکل اینه منم باشم تو جلسه‌ای که قراره برا بچه‌ها بگیره. منم که... جمال تأکید کرد: _عمو، فیروزه جون، خیالت راحت یه مشتری خوب براش پیدا میکنم. بالاخره از این جیب به اون جیبه. امیر غر زد: _دیگه نهصدتومن شده یک و دویست چه کاریه عجله کنیم؟! جمال چپ چپ نگاهش کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هفته وحدت گرامی باد. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade .
18.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 انتشار به مناسبت 📹 رهبرانقلاب: بعضی‌ها به نام شاد کردن دل حضرت زهرا سلام الله علیها، در دوران ما کاری می‌کنند که انقلاب را - که محصول مجاهدات فاطمه‌ی زهراست - در دنیا لَنگ کنند! ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عزیزترینم😘🥳 واسه خانمایی ک تولد همسرشون نزدیکه🎈😍☝️ .❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade .
👒 خیلی از اوقات خانمها زحمت زیادی می کشند برای بهترشدن روابطشون باهمسر،ولی نتیجه مطلوب را نمی گیرند😶‍🌫 چرا⁉ چون براساس اولویت کار نمی کنند🧐 برای هر مردی یک اولویتی وجود دارد که اگر خانم به آن توجه نکند نتیجه نمی گیرد.❌ مثال : برای مردی مسئله شام وناهار و سفره مهم است ولی خانم خود را درگیر تمیزکاری منزل کرده و اغلب برای غذا ارزش قائل نمیشه واین یعنی از اولویت همسرش غافل شده⛔️و اینجاست که با وجود زحمت زیاد ،کار خانم به چشم نمیاد😬 ✅یک زن با سیاست اولویت همسر را شناخته و بیشترین تلاش را برای آن کرده و بهترین نتیجه را می گیرد👏😍 اولویت همسر شما چیست؟ پذیرایی و غذا 🍜 نظم 🧺🧹 نظافت 🛁 مسائل جنسی👠👗💄 و... ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فصل ها برای درختان هر سال تکرار می‌شوند اما فصل های زندگی انسان تکرار شدنی نیست! تولد کودکی جوانی پیری امروزت را دریاب... شاید فردایی نباشد 🌱🍃 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرستید برای آقای همسر و براش دلبری کنید😌🥰 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری117 #دست_خالی _فیروزه باور می‌کنی؟! دزدهای خونه سلطان‌زاده رو گرفتن... فیر
وارد سلول شد. وسایلش روی تخت نبود. شهین و یک نفر دیگر روی تخت او نشسته و پاسور بازی می‌کردند. بالای سرشان ایستاد. شهین سر بلند کرد. ابروهایش را بالا برد: _ اِ برگشتی تو؟! مگه آزاد نشدی؟ حالا هم چیزی نشده... به تخت ملیحه نگاهی انداخت: _برو رو تخت ملیحه جونت. اینجوری کمتر دلت براش تنگ می‌شه! با دوستش قاه قاه خندید. فیروزه اخم کرد: _جمع کنید بساط‌تون رو حوصله مسخره بازی ندارم. شهین مقابلش ایستاد: _باریکلا! ماشالله ماشالله برا خودت مردی شدی... به چشم‌های شهین زل زد. دست روی سینه او کشید: _برا کسی که چیزی برا از دست دادن نداره شاخ نشو. بذار مثل آدم این چند روز رو بگذرونیم. شهین دست فیروزه را پرت کرد و به سینه‌اش کوفت: _برو بابا بچه سوسول... فیروزه یک قدم به عقب رفت. چشم از شهین برنداشت. شهین پشت چشمی نازک کرد و به دوستش نگاه کرد: _پاشو جمع کن این خیلی عقده‌ایه... فیروزه به طرف در رفت: _برگشتم وسایلم سر جاش باشه. _ندید بدید! آیه چهل سوره ابراهیم را زیر لب تکرار کرد. چشمش به عکس سه نفره خودش و بچه‌ها روی دیوار تخت خورد. معنی آیه را خواند: «پروردگارا مرا برپادارنده نماز قرار ده و نیز فرزندانم را. پروردگار من، دعایم را بپذیر.» لبخندی روی لبش نشست. _خدایا تو بدترین روزهای عمرم دارم با تو به آرامش می‌رسم... داری با من چی کار می‌کنی؟! _فیروزه بهادری ملاقات. امیر و آقای توکل از روی صندلی بلند شدند. فیروزه ضربان قلبش را شنید. بعد از سه هفته، آقای توکل برای اولین بار به ملاقاتش آمده بود. _سلام خیره... امیر روبرویش نشست: _شرمنده‌ام! از اون ور مراسم‌های آخر هفته مامان؛ این ور هم شیفت‌های فشرده کاریم. باید بیشتر از این پیگیر کارهات می‌شدم. _این چه حرفیه امیر؟! من شرمنده تو و مینا هستم. انقده درگیر کارهای من بودی که نتونستی روزهای آخر کنار خاله باشی... امیر سرش را پایین انداخت: _اون که ربطی به تو نداره از بی‌توجهی خودم بوده. آقای توکل کمی عقب‌تر قدم می‌زد و گاهی به آن‌ها نگاه می‌کرد. _فیروزه نباید اون حرف‌ها رو به عمو می‌گفتی. همینطوری خودش دست دست می‌کرد؛ الانم خیالش راحت‌ شده هیچ کاری برا فروش نمی‌کنه. فیروزه لبخند زد. امیر ادامه داد: _براش بد که نشده؛ مغازه بابات رو یه دونگ یه دونگ ازتون خرید. الانم زورش میاد دونگ آخر رو یه غریبه برداره و براش دردسر بشه. _من راضی به ضرر هیچکس نیستم. ابروهای امیر درهم رفت: _آخه الان همه دارن به آب و آتیش می‌زنن تا یه کاری برای تو بکنن، اونوقت عمو دنبال سود و زیان خودشه! هفته پیش، سر مزار مامان، نزدیک بود باهاش بحثم بشه... نفسش را بیرون داد: _بهم می‌گه تو رو سننه. منم ناراحت شدم گفتم آره شما بزرگ مایی باید دنبال کارای فیروزه می‌رفتی... فیروزه سرش را تکان داد: _تو اون دو روزِ مرخصی، فهمیدم که بیرون برای من یه زندون بزرگ‌تره. لااقل اینجا... خدا رو به خودم نزدیک‌تر می‌بینم، سرم گرم حفظ قرآنه و کمتر به دوری از بچه‌ها فکر می‌کنم. نفس عمیقی کشید: _بیرون باشم و بچه‌هامو نتونم ببینم دیونه می‌شم. آقای توکل نزدیک آمد. ساعت دیجیتال روی مچش را نشان داد: _امیر زمان نداریم. گفتی بهشون؟ امیر نگاهش کرد: _هنوز نه. خودت زحمتش رو بکش. فیروزه آب دهانش را پایین داد و به دهان آقای توکل خیره شد. _خانم بهادری تو این مدت ما تلاش کردیم تا با خانواده شاهقلی درمورد بچه‌ها وارد مذاکره بشیم... _خب؟!