.
💚 پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله و سلم:
محبوبترین شما در نزد خدا، خوش اخلاق ترین شماست .😊
❥❥❥@delbarkade
.
مهـــــربون که باشــــــی 😊💕
خورشـــــــید از سمت قلـــــب تو طلـــــوع میکنه⛅️🌞
اولین صبح پاییزی قشنگتون و یکشنبه ای که از شنبه هم ، شنبه تره بخیر باشه😉😅✨ 🍂
بالاخره پاییز اومد 😌🍁
بحبح🌾
❥❥❥@delbarkade
.
مرحوم شیخ رجبعلی خیاط :
☘ تمام نور معنویت و فیوضاتی که انسان از عبادات و زیارات کسب می کند،
💥 با نیشی که بوسیله زبان به دیگران می زند ، نابود میشود.😔
❌ چقدر تو خونه اهل سرزنش و تحقیر و تخریب همسر و فرزاندانی ؟
❌ چقدر غر میزنی و نق میزنی ؟
❌ چقدر داد و فریاد میکنی و شایدم فحش بدی 😔 ؟
❌ چقدر کارای اشتباهشون و میزنی تو سرشون ؟
❌ چقدر ......
بانو جان ..❣
سعی کن این عادتهای رفتاری مخرب رو اصلاح کنی ♻️
و جای اینها رو با عشق و مهر و محبت و صمیمیت و رفاقت پُر کن ...😊👌
❥❥❥@delbarkade
.
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری119 #مذاکره جلسه اول را با ایمان شاهقلی برگزار کردند. _جناب شاهقلی ما مید
#داستان
#فیروزه_خاکستری120
#تصمیم
جمال برای جور کردن پول به هزار در زد.
_هشتصد تومن جوره، تا آخر هفته هم دویست تا جور میکنم...
امیر پشت تلفن غر زد:
_عمو اصلاً شرایط رو درک نمیکنی! فقط به فکر خودتی...
_نمیدونم چرا به تو زنگ زدم؟! شماره فیروزه رو بده خودم باهاش حرف میزنم.
_زنگ بزن صد و هجده، شماره قزلحصار رو بگیر.
تلفن را قطع کرد. سرش را بین دستانش گرفت. به صفحه نمایش روبرویش زل زد. خانمی که شالش دور گردنش بود، چادر یک خانم را کشید. مردم جمع شدند. ایستگاه شلوغ شد. امیر سریع بیسیم را برداشت و رفت.
بعد از نیم ساعت برگشت. سه تماس بیپاسخ داشت. شماره از مازوبن بود:
_سلام آقا امیر چطوری؟ خوبی؟ خدا رحمت کنه پدر و مادرت رو! برا خونه مشتری اومده... خودت میدونی دیگه این خونههای کلنگی فقط برا زمینش مشتری میاد... حالا اگه عجله نداشتی...
_آقا مراد به هر کی پول نقد داشت، بفروش.
دو هفته بعد در دفتر آقای توکل نشست:
_الان دو تومن جوره. میدونی که فیروزه اول میگه بچههام...
ماه دوم بهار رو به پایان بود که فیروزه آخرین آیه سوره طه را حفظ کرد:
«قُلْ كُلٌّ مُتَرَبِّصٌ فَتَرَبَّصُوا ۖ فَسَتَعْلَمُونَ مَنْ أَصْحَابُ الصِّرَاطِ السَّوِيِّ وَمَنِ اهْتَدَىٰ»(۱۳۵)
فیروزه زیر لب گفت:
_واقعاً «رهروان راه راست چه کسانیاند»؟!
بلندگو صدا زد:
_فیروزه بهادری...
خودش را به اتاق ملاقات رساند. آقای توکل بین میز و صندلیها قدم میزد. با دیدن فیروزه سر تکان داد و نشست.
_خبر خوش اینه که...
فیروزه مطمئن بود که خبر خوش در مورد بچههاست.
_همین روزها به امید خدا آزادین.
کلمه آخر او در گوشش چند بار تکرار شد. بهت زده به آقای وکیل نگاه کرد. تنها چیزی که در مغزش رژه میرفت را به زبان آورد:
_بچههام؟!...
آقای توکل صورتش را از او گرفت. نفس عمیقی کشید:
_ببینید خانم بهادری... با توجه به وضع موجود... یعنی به علت شرایط پرونده... منظورم زمانی هست که قانونگذار...
فیروزه اجازه نداد حرفش را کامل کند:
_من که گفته بودم الویتم بچهها هستن.
آقای توکل سرش را پایین انداخت:
_درسته ولی صلاح کار این بود که اول شما آزاد بشین. مطمئناً وقتی خودتون باشین...
_با چه زبونی باید بگم؟! اصلاً امیر کجاس؟! چرا شما به جای من تصمیم گرفتین؟!
_نظر امیر و همه خانواده همین بود.
فیروزه بلند شد:
_چرا حرف منو هیچکس نمیفهمه؟! خدایا چرا من هر چی میخوام نمیشه؟!
منتظر باقی حرفهای وکیلش نماند. نیم ساعتی در سلول راه رفت و نشست. فکر کرد کارتش را بردارد و به امیر و فرانک و فهیمه زنگ بزند. به یک گوشه خیره شد. عکسهایی که از سینا و ستیا داشت، نگاه کرد. چشمانش را بست. سعی کرد صورت آنها را به یاد بیاورد. صدای خنده شهین افکارش را بهم ریخت:
_زِکی فک کردم داری قرآن میخونی باز. چت شده باز رفتی تو لک؟!
لبهای فیروزه لرزید:
_یعنی دوباره بغلشون میکنم؟!
شهین اخم کرد. با چشم و ابرو کاغذ روی دیوار تختش را نشان داد:
_مگه خودت اینو ننوشتی؟!
فیروزه به دیوار تختش نگاه کرد. روی کاغذ با خط خودش،درشت نوشته بود:
« وَاللهُ عَلَى كُلِّ شَیءٍ قَدِیرٌ»
لبهایش را به هم فشار داد. قرآنش را برداشت و یک صفحه باز کرد. پایان آیه را با اشک از حفظ خواند:
«إِنَّ اللَّهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ»
دو روز بعد، فیروزه ساکش را دست گرفت. بچههای بند دم سلولش جمع شدند:
_بری که دیگه برنگردی...
شهین از روی تختش پایین پرید. ساک فیروزه را گرفت. به شانهاش کوبید:
_هی... همیشه رو مخ بودی و هستی...
فیروزه لبخند زد. شهین دستانش را باز کرد:
_بده بغلو...
همدیگر را فشار دادند. شهین در گوش فیروزه گفت:
_حالا تو بری کی واس من قرآن بوخونه؟!
فیروزه اشکهایش را پاک کرد و با خنده گفت:
_همهاش تو فکر خودتی.
_په نه په!
همه با هم خندیدند. شهین بلند گفت:
_لااقل واسه آخرین بار برامون چند آیه بوخون.
فیروزه قرآن کوچکش را از ساک بیرون آورد:
_خودت باز کن. هر جا اومد من میخونم برات.
چهار ماه از آزادیاش گذشت. در بالکن نشسته بود. سهیلا سینی چای را کنارش گذاشت. فیروزه قرآن را بست. به مادرش لبخند زد و از بر خواند:
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ﴿۱﴾
مَلِكِ النَّاسِ﴿۲﴾
إِلَهِ النَّاسِ﴿۳﴾
مِنْ شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ﴿۴﴾
الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ﴿۵﴾
مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ﴿۶﴾
سهیلا لبخند زد:
_تمام شد؟
فیروزه چشم روی هم گذاشت. زنگ خانه به صدا درآمد. فیروزه از جا پرید. پهلویش به میز کوبید. دردی حس نکرد. چادر گلدار را برداشت. در آپارتمان را باز کرد. ستیا با موهای خرگوشی و پیراهن چین دار در بغلش پرید. سینا و امیر لبخند زدند. آقای توکل گفت:
_الوعده وفا
اگر موقع رانندگی فقط از آینه،به عقب نگاه کنی، تصادف خواهی کرد.
اگر در زندگی هم،فقط به گذشته فکر کنی،ادامه مسیرِ ناموفقی خواهی داشت.
هرازگاهی برای اینکه اشتباه نکنی،به گذشته نگاه کن،ولی مجبوری به جلو نگاه کنی،وگرنه حتما تصادف خواهی کرد...
زندگی
آن
جلوست،
به
مسیرِ
رو به رو
نگاه کن 😇
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امسال بچه های جانباختگان معدن طبس
توی مدرسه زنگ املا می نویسند:
"بابا جان داد" 💔
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴درس اخلاق زیبای مقام معظم رهبری
🔺 خوش اخلاقی باعث گوارایی زندگی خودتان میشود.
❥❥❥@delbarkade
🍃 گفتن جملهی «معذرت ميخوام» هم درست مثل جملهی «دوستت دارم» اندازه و جايی دارد!
👈 از به زبان اوردنش نه خيلی اجتناب كنيد و نه بيش از حد استفاده كنيد! اگر بيشتر از حد معمول، بابت كارهای نكرده عذر بخواهيم كاملا محسوس خودمان را به دست خودمان گناهكار كردهايم!
👈 و اگر هم بابت كارهای خطايی كه كردهايم عذر خواهی نكنيم، قطعا آدمهای زيادی را در راهِ اين خودخواهی و غرور از دست میدهيم!
👈 اشتباه از هركسی ممكن است سر بزند؛ اما مهم اين است كه برای جبرانش چه كاری انجام دهيم!
👈 خيلی از اطرافيان ما تنها منتظر يک عذرخواهی از سوی ما هستند تا راه را برای برگشتمان بازكنند و دلشان صاف شود!
👈 و با همين يك جملهٔ ساده و استفادهی به موقع از آن ميشود هزاران رابطه را زنده كرد!
✅ پس از گفتنش هراس نداشته باشيد؛ چرا كه نگفتنش ميتواند ضررهای بيشتری را بار اورد!
#سیاستهای_همسرداری
❥❥❥@delbarkade
اَلایمانُ نِصفانِ: نِصفٌ فیالصّبرِ وَ نِصفٌ فی الشُّكِر
ایمان دو نیم است:
نیمی صبر و شكیبایی و نیمی دیگر شكر و سپاسگزاری است.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله
(تحفالعقول، ص ٤٧)
صبحتون بخیر✨🔆
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 داستان زنانی که نان نداشتند ولی نان سال های جبهه ها را می پختند
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی دلم نمیخواد ظرف بشورم ولی مجبورم😆😄
#طنز
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری120 #تصمیم جمال برای جور کردن پول به هزار در زد. _هشتصد تومن جوره، تا آخر ه
#داستان
#فیروزه_خاکستری121
#ملاقات
ستیا را در بغلش فشار داد. قدش ده سانتی بلندتر و گوشت تنش آب شده بود. سر و مو و چشمان و گلوی دخترش را بوسه باران کرد. سرش را بین دستانش گرفت و دوباره به صورتش خیره شد. ستیا دست به صورت مادرش کشید:
_قربونت برم مامان! دیگه گریه نکن باشه؟ ببین من پیشتم.
بزرگ شده بود. حتی گریههایش هم از یک دختر هفت ساله بزرگتر بود. فیروزه دوباره در بغلش فشارش داد. دلش سوخت برای روزهایی که بزرگ شدن دخترش را ندیده بود.
مینا اشکهایش را پاک کرد. جلو رفت و مادر و دختر را بغل کرد.
_انقده معطل کردی که به لحظه حساسش نرسیدیم.
فرانک روی پله پایینتر از فهیمه ایستاد. با اخم به بازوی خواهر بزرگش کوبید:
_خودتو نمیگی با اون رانندگیت؟ خروجی رو اشتباه رفتی یه ساعت دور خودمون چرخیدیم.
دوقلوهای فهیمه نالیدند:
_مامان...
_میشه دعوا نکنید...
مینا خندید:
_نگران نباشین به موقع رسیدین.
به محض آمدن جمال و بچههایش، سفره شام را چیدند. شهلا ابروهایش را بالا برد:
_چه خبره فیروزه؟! این همه غذا؟!
فیروزه لبخند زد:
_نمیدونم اصلا دست خودم نبود! اول گفتم ستیا دمپختک دوست داره. بعد گفتم زشته جلو مهمونها دمپختک بذارم، قیمه پختم. یادم افتاد سینا عاشق کشک بادمجونه.
صدای سهیلا درآمد:
_اگه جلوش رو نگرفته بودم میخواست هنوز غذا درست کنه.
مصطفی رو به فهیمه گفت:
_خب خانم به خواهرت میگفتی من عاشق کباب برهام...
بعد از مدتها، خانواده بهادری شب شادی را کنار هم گذراندند. وقت رفتن امیر، فیروزه تا پایین ساختمان آنها را بدرقه کرد:
_امیر میتونم یه زحمت دیگه بهت بدم؟
_هر کاری داری به برادرت بگو.
نفس عمیقی کشید:
_میخوام اون کسی که پول آزادی بچههام رو داده، ببینیم.
امیر رنگ به رنگ شد:
_خب... اوم... فکر نکنم قبول کنه.
_آخه چرا؟! جالب اینه همه دیدنش به جز من...
ابروهای امیر به هم گره خورد:
_کی دیده؟!
_خودم شنیدم داشتی در موردش با فهیمه و مصطفی حرف میزدی.
امیر ابروهایش را بالا برد:
_خب فقط من و اونا میشناسیمش.
_چرا من نباید بدونم کی بچههام رو نجات داده؟!
امیر به اطراف چشم چرخاند و شانههایش را بالا برد:
_خودش اینجوری خواسته.
مینا حدسش را اینطور بیان کرد:
_ لابد نمیخواد اجرش ضایع بشه.
_ من باید ببینمش. یه میلیارد تومن بهش بدهکارم. نباید بدونم کدوم خیّریه که اینهمه پول برا نجات زندگی من داده؟!
امیر نفسش را بیرون داد:
_چی کار به این کارها داری تو؟! برو زندگیتو کن.
فیروزه پشت چشمش را نازک کرد و به امیر نگاه کرد:
_نکنه کار خودته امیر؟
بعد به صورت مینا زل زد:
_راستش رو بگین ببینم.
امیر بلند خندید. مینا چشمانش را گشاد کرد:
_حتی نذاشته امیر مقداری از پول رو تقبل کنه.
فیروزه محکم گفت:
_الان بهش زنگ بزن. بگو فردا میخوام برای عرض ادب و تشکر ملاقاتش کنم.
_الان ساعت نزدیک یکه هان!
به طرف ماشین امیر رفت:
_فردا منتظر خبرت هستم.
دست ستیا را گرفت و از ماشین پیاده کرد:
_مامان جان زودباش بیا مامان سهیلا منتظره.
فیروزه نماز صبح را خواند و طبق برنامه، مشغول مرور قرآن شد. ستیا را خودش به مدرسه برد. با مدیر مدرسه صحبت کرد. تلفنش چند بار زنگ خورد. امیر بود. رد تماس داد. مشغول صحبت با معلم ستیا شد. امیر باز هم تماس گرفت. از مدرسه بیرون رفت. شماره امیر را گرفت. به زور چادر مشکیاش را جمع و جور کرد.
_فیروزه خوابی هنوز؟!
_نه شرمندهام! مدرسه ستیا هستم. بفرما...
_به مصطفی گفتم باهاش حرف زد اما قبول نکرد که ببینیش...
فیروزه وسط حرفش پرید:
_امیر چی کار به مصطفی داشتی؟!
_خیلی خب. صبر کن. خودم نیم ساعت پیش باهاش حرف زدم که جواب ندادی.
فیروزه کنار پیاده رو ایستاد.
_گفت داره میره فرودگاه ساعت ده پرواز داره...
ابروهای فیروزه درهم رفت.
_گفت که نمیخواد شما فکر کنید منتی سرش دارید. بهش اصرار کردم. تو رودربایسی موند.
چشمان فیروزه گرد شد:
_الان حرکت میکنم میرم فرودگاه...
مکثی کرد:
_تو هم میای بام؟! آخه... تنها...
_مرخصی گرفتم بگو کجایی بیام دنبالت.
فیروزه لبخند زد:
_نه دیگه دم فرودگاه میبینمت.
چادرش را محکم گرفت. به سرعت به طرف خیابان اصلی رفت. سر راه یک گلفروشی دید. چند شاخه گل خرید. یک تاکسی دربست تا فرودگاه گرفت. به گلهای رز دست گل نگاه کرد. فکر کرد:
«خدا عقلت بده فیروزه. آخه برا یه مرد غریبه باید گل میخریدی؟! حالا زنش چه فکری میکنه؟! خوبه ولش کنم تو تاکسی. خب دست خالی هم که زشته...»
دم فرودگاه به امیر زنگ زد. همدیگر را پیدا کردند. دسته گل را به امیر داد:
_زحمت این گلا رو تو بکش.
امیر با او تماس گرفت. در یک نقطه با هم قرار گذاشتند. فیروزه به دنبال نگاه منتظری، به این ور و آن ور سر چرخاند. امیر به پشت سر اشاره کرد. فیروزه برگشت. باورش نشد. امیر جلو رفت. فیروزه خشکش زد. فقط به او نگاه کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"خدا" روزی رسان ماست🍂❤️
دیروز ، امروز ، فردا و همیشه
او ما را دوست دارد...
همه دلواپسی هایمان
را به او بسپاریم
و ایمان داشته باشیم
در پناه او که باشیم
آرامش سهم قلب های ماست🍂❤️
❥❥❥@delbarkade
حاضری تا که پس از خطبه ی ظهر امروز
یه سری هم به مزار شهدامان بزنیم ؟؟
🥰😍
#عاشقانه
❥❥❥@delbarkade