eitaa logo
دلبرکده
24.8هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری62 #نشانِ_پایان با دستان لرزان به در کوبیدم. یاد دفعه‌ی پیش افتادم که سین
یک ماه از ریختن آب پاکی روی دست امیر گذشت. یکی از همکاران بابا در میدان تره بار برای پسرش به خواستگاری فهیمه آمد. عمو جمال خیلی از پدر و پسر تعریف داد. برای حرف زدن به هال آمدند. مصطفی سر به زیر و دو زانو روبروی فهیمه نشسته بود. موهای مجعد و مشکی شبیه فهیمه داشت. یک طرفه شانه کرده و حسابی کتیرا مالی بود. چهارشانه و کمی چاق به نظر می‌رسید. من و فرانک از لای در یواشکی دید زدیم. وقتی مصطفی به فهیمه گفت: _راستش رو بخواین من از دنبه داخل خورش اصلاً خوشم نمیاد! من و فرانک با چشمان گشاد به هم نگاه کردیم و خندیدیم. صدای فهیمه آمد که گفت: _چه جالب! منم همینطور. دو روز بعد، آزمایش دادند. حواسم بود که شب، فهیمه در رختخواب الکی غلت می‌زند. حال من هم بهتر از او نبود. خاطره آن شب کذایی آزمایش من و امیر، هر شب، مهمان مغزم بود. یک شب آزمایش را منفی می‌کردم. شب دیگر، جلوی خاله سودی می‌ایستادم و می‌گفتم پایش را از زندگی ما بیرون بکشد. شب بعد به او التماس می‌کردم. یک شب بابا را زنده کردم و مقابل خاله قرار دادم. تا صبح با این فکر گریه کردم و خندیدم. طرف‌های ظهر، مادر آقا مصطفی زنگ زد. فهیمه گوشش را به گوشی چسباند. من و فرانک هم کله‌های‌مان را نزدیک بردیم. فهیمه با دست و پا، من و فرانک را از خودش دور کرد. فایده‌ای نداشت. دوتایی به کله‌ی مامان چسبیدیم. مادر داماد بعد از احوالپرسی و تعارفات طول و دراز، بالاخره سر اصل مطلب رفت: _خانم بهادری جان اگه اجازه بدین من و مصطفی جان خدمت برسیم و جواب آزمایش رو بیاریم خدمت شما و عروس جان‌مون. روی لب مامان لبخند نشست: _منزل خودتونه _منزل امید ماست _قدم‌تون رو چشم _چشم‌تون منوّر _تن‌تون سلامت _سلامت باشن عزیزات اگر مامان کوتاه نمی‌آمد تا شب بساط تعارف بر پا بود. به محض اینکه گوشی را گذاشت؛ من و فرانک کِل کشیدیم و دور فهیمه را گرفتیم. آخر همان هفته، یعنی جمعه بعدازظهر، قرار عقد در محضر گذاشته شد. سفره عقد محضر، یک آبنمای برقی بود که داخل مکعب‌های زیر خنچه‌های عقد، نور سبز و قرمز و آبی عوض می‌شد. عمو جمال و زنعمو و خاله سودی تنها مهمان‌های طرف ما بودند. طرف آنها، چهارتا عمو و بچه‌هایشان، سه تا عمه با نوه‌هایشان و ۶تا دایی و یک خاله با خانواده، سالن کوچک دفترخانه را پر کردند. مصطفی تمام وقت در گوش فهیمه، فک و فامیلش را معرفی کرد. من و فرانک از دیدن قیافه مبهوت او ریز ریز خندیدیم: _نیگا فهیمه الکی سر تکون می‌ده... _باور کن الان جیغ می‌زنه می‌گه نمی‌خوام غلط کردم. _دلش بخواد چقدر هم دل نزدیک و خوشَن. _امیر...! به دهان فرانک زل زدم. با چشم و ابرو به در ورودی اشاره کرد. همه چیز برایم کُند شد. امیر با یک کت و شلوار کله غازی و دسته گلی از رز قرمز از در وارد شد. آرام به طرف جایگاه عروس و داماد رفت. پشت سر چند نفر از فک و فامیل مصطفی منتظر ایستاد. _اوه اوه قیافه خاله سودی رو ببین! فرانک چهارچشمی خاله و امیر را می‌پایید. کم کم جمع دور فهیمه و مصطفی کنار رفتند. چشم فهیمه به امیر خورد. ناخودآگاه جلوی امیر ایستاد. سلام و خوش آمدِ گرم فهیمه، چشم و گوش مصطفی را متوجه آنها کرد. بعد از چند لحظه فهیمه برگشت: _آقا مصطفی، امیر پسر خاله‌ام. مصطفی بدون لبخند دست امیر را لمس کرد. _البته پسر عموم هم هست. سرش را به نشانه تأیید تکان داد. _و برادر کوچیک‌ترم. با عبارت پایانی فهیمه لبخند کمرنگی روی لب مصطفی نشست. سرامیک‌های خاکستری زیر پایم را نگاه کردم. با خودم گفتم یعنی روزی امیر به عنوان برادر بزرگتر، برای تبریک عقد من هم دسته گل می‌آورد؟! غم بزرگی روی دلم نشست. عاقد برای خواندن خطبه روی صندلی مخصوصش کنار داماد نشست. سرم را بلند کردم. نگاهم با نگاه امیر گره خورد. برای اینکه عادی نشان دهم، سرم را به نشانه سلام تکان دادم. بدون حالت فقط نگاهم کرد. نگاهم را مشغول عاقد و فهیمه و سفره عقد کردم. تمام مغزم درگیر امیر و نگاهش بود. فرانک دم گوشم گفت: _امیر زوم کرده رو تو. خاله هم رو دوتاتون. حس کردم دوتایی پا روی گلویم گذاشته‌اند. تمام جمعیت پیش چشمم محو شد. هیچ صدایی نشنیدم. فقط صدای ذهنم بود: «کاش سلام نمی‌کردم! من عادی‌ام. منظورش چیه؟! به من ربطی نداره...» _فیروزه پاشو... گیج به فرانک که از جایش بلند شده بود، نگاه کردم. _بیا خب. _خواهر عروس حواست کجاست؟ خاله‌ی جوان مصطفی کله قند به دست صدایم کرد. بدون اینکه بدانم ماجرا چیست بلند شدم و دنبال فرانک راه افتادم. همه متوجه بی‌حواسی من شدند. پارچه ساتن هُویه‌کاری شده‌ای دست من و فرانک دادند. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade