♥️
خـورشید نباشـه
دنیـا اَز هـم میپاشـه...!
تو همون خورشیدِ منـی دلبــر …☀️^‿^
صبحت بخیر عشقم😍
#عاشقانه
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری59 #آغازِ_پایان _کدوم جنگ؟! حرف جنگ و صلح نیست امیر. _همین دیگه عین خیال
#داستان
#فیروزهی_خاکستری60
#پایانِ_کار
نزدیکتر آمد:
_قهری؟!
شانههایم را بالا بردم. کنارم ایستاد:
_بگم غلط کردم راضی میشی؟!
جا خوردم. نگذاشت حرف بزنم. بیمقدمه گفت:
_از تهران زنگ زدن...
نگاهش کردم. چشمان نگرانم را که دید، سریعتر گفت:
_برا مصاحبه.
_مصاحبه؟!
لبخند بزرگی روی لبش نشست:
_مترو. حراست.
به ابروهایم گره انداختم.
_ای بابا آزمون استخدامی که گفته بودم...
_آهان! خب...
_هیچی دیگه باید برم مصاحبه بدم.
_ان شاءالله خیره!
اخم کرد:
_همین؟! تو چرا یه ذره ذوق نداری دختر؟!
نمیدانستم چه بگویم. خودش گفت:
_ببین فیروزه افتادیم تو سراشیبی خوششانسی. یه خورده دیگه...
_امیر تو هنوز نرفتی؟! بابا یه ساعت پیش خداحافظی کردی.
با آمدن مامان، حرفش را نیمه کاره گذاشت. من به ظرف شدن ادامه دادم. امیر همانطور که به کابینت تکیه داده بود رو به مامان گفت:
_دیدم بنده خدا دست تنهاست، خواستم کمک کنم.
از حاضر جوابیاش خندهام گرفت اما جلوی لبخندم را گرفتم.
_آره معلومه خاله دستات پوست انداخت از بس کمک کردی.
امیر بدون معطلی جواب داد:
_نه خاله دارم تشویقش میکنم روحیهاش بره بالا.
این بار بیصدا خندیدم. امیر هم خندید. مامان دست روی شانهام گذاشت و با دست دیگر، در سبد ظرفهای شسته، دنبال لیوان گشت:
_بیا برو دنبال شالیزارت ببینم امسال یه قابلمه برنج به ما میدی یا نه.
_ایشالله پلوی عروسیمون هم میدم.
مامان لیوان بلور را از لوله پر کرد. با تأمل و کم جان گفت:
_ایشالله!
امیر همچنان به کابینت تکیه داده بود و قصد رفتن نداشت. مامان لیوان آب را به طرفش گرفت.
_ببر اینو بده به مامانت؛ من خودم به فیروزه کمک میکنم.
با بیمیلی لیوان را گرفت. خودش را از کابینت کنار سینک کَند. این پا و آن پا کرد. مامان یکی از ظرفهای کف خورده را برداشت. برای اینکه مطمئنش کند، تأکید کرد:
_دکتر گفت قرصش رو سر وقت بخوره حتماً!
بالاخره رفت. مامان تند تند ظرفهای کف خورده را آبکشی کرد. آرام کنار گوشم گفت:
_حواست باشه خالهات زیر نظرت داره.
چشمانم از حدقه بیرون زد:
_مگه من چیکار کردم؟!
مامان به ورودی در نگاه کرد:
_هیس! نگفتم کاری کردی میگم مراقب باش. من خوشم نمیاد پشت سر دخترم حرف باشه. دوست ندارم سودی فکر کنه تویی که آتیش بیار معرکهای.
دست از شستن کشید. مردمک چشمانش در را پایید. آرامتر از قبل گفت:
_ببین فیروزه چشمم از این وصلت آب نمیخوره. من خواهرم رو خوب میشناسم. از چیزی که مربوط به آینده و خوشبختی امیر باشه کوتاه نمیاد.
دوباره دست به شستن برد:
_تو نمیدونی سر همین شالیزار چقدر با بابات یکی بدو کرد و حرمتها رو شکوند.
حرفش را با بغض ادامه داد:
_اما بابای خدابیامرزت به خاطر حفظ حرمتها از حق خودش گذشت.
در سکوت فقط به صحبتهای مامان گوش دادم. تا اینکه گفت:
_با خاله سودی درنیوفت مامان جان...
_چه در افتادنی؟! من که مثل عروسک خیمه شب بازی افتادم دست بقیه...
ادامهی حرفم را خوردم. نگفتم که به خاطر پشت نداشتن، پا روی دلم گذاشتهام. فکر یتیم بودن و از دست دادن بابا، اشکم را جاری کرد.
_قربونت برم! یکم به امیر بی محلی کن.
پا کوبیدم. با صدای بغضآلود گفتم:
_نمیفهمه.
ابروهایش درهم رفت:
_جدی باهاش حرف بزن. بگو من نمیتونم اینجوری ادامه بدم. بگو میترسم...
مثل باران اشک ریختم. پایانِ کار خودم و امیر را دیدم. دلم برای عشق چند سالهی امیر و محبت چند ماههی خودم سوخت.
❥❥❥@delbarkade
♥️
بفرست براش:
ببین آقا
سال خُمسیت رسیده هاااا... 💸
هر جوابی داد شما اینو بفرست👇
تکلیف این دوستت دارمهایی که هر روز باید به من میگفتی و نگفتی و مدت هاست کُنجِ دلت خاک میخورد، چه میشود؟!
بله جانم خُمس دارد:
خُمسش هم بوسیدن است
تو ام که اهلِ خدا و پیغمبر،
حلال و حرام هم که خدارو شُکر سرت میشود؛
پس ببوس مرا
و
خمسِ این همه سالِ مالت را بده...
منتظرم... 🤤
#ایده_متن
#عشوه_گری
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری60 #پایانِ_کار نزدیکتر آمد: _قهری؟! شانههایم را بالا بردم. کنارم ایستا
#داستان
#فیروزهی_خاکستری61
#بشقابِ_خالی
به مامان کمک کردم. برای خاله سوپ سبزیجات و برای خودمان ماکارونی پختیم. مامان از باقی مانده گوشت چرخ شده مقداری شامی کباب درست کرد و با گوجه و پیاز تزئین کرد. آخرین حلقهی پیاز را دور بشقاب گذاشت. نگاهی به غذاها کرد:
_کاش یکم مرغ برا خاله کباب میکردیم، جون بگیره.
گردی چشمانم از حد معمول بزرگتر شد:
_ول کن مامان انگار رستورانه صد مدل غذا درست کردیم.
ابروهایش را بالا داد:
_آخه چیه این سوپ بدون گوشت و مرغ؟ بنده خدا نباید جون بگیره که حالش خوب شه؟!
_مامان این بنده خدا رگ قلبش گرفته دکتر گفته سبزیجات و غذاهای بدون کلسترول.
چشمانش را از من گرفت و بشقاب شامی را کنار اجاق گذاشت:
_از وقتی این دکترا گفتن این خوبه و اون بد، این مریضیا هم سر درآورد.
دستش را چسبیدم. التماسش کردم:
_مامان خواهش میکنم این دکتر درونت رو بفرست مرخصی، این چند روز اینجاییم یه بلایی سر خاله نیاد.
دستم را هول داد و با اخم گفت:
_زبونت رو گاز بگیر این چه حرفیه؟!
آن طرف آشپزخانه دنبال سفره گشت. زیر لب غر زد:
_کی قدیما از این درد و مرضا داشتن؟!
سفره را طرفم گرفت:
_گهدبَبای ما صد و یازده سال عمر کرد. هر روز ازچهار صبح تا چهار عصر تو شالی بود. صبونه کره محلی و تخم مرغ میخورد. ناهارش پلو و چلو، شامش هم پلو و چلو. ساعت ۹ هم خواب بود. خدا بیامرزدتش! تو همه غذاهاش هم همین کره محلی و روغن حیوانی بود.
_اون وقت سر چی به رحمت خدا رفت؟
از اینکه داستانش را پیگیر شدم، تن صدایش بلندتر شد:
_هیچ. نماز مغربش رو میخونه همونجا هم تموم میکنه. خدا رحمتش کنه! چه مرد بزرگی بود...
منتظر داستان سُرایی مامان بودم که صدای یا اللّه امیر آمد. دو دستش پر بود. از کرفس و سیر و سبزی گرفته تا ماهی قزلآلا و یک غاز بیپر و بال.
سفره را در اتاق مشرف به آشپزخانه چیدیم. همان اتاقی که به اتاق ننه جان معروف بود. امیر بدون خستگی کمک کرد. خاله تاتی کنان به اتاق ننه آمد. من و مامان و امیر برای گرفتن دستش پریدیم. دستش را جلوی ما گرفت:
_خوبم. خسته شدم از تنهایی. گفتم بیام پیشتون غذا بخورم.
مامان دستانش را بغل خاله حائل کرد:
_تی بلا به سر میگفتی ما بیایم پیشت.
خاله جای ننه نشست. مامان هم کنارش.
امیر منتظر من ماند. متوجهش بودم. خودم را مشغول کم و کسری سفره کردم. به آشپزخانه برگشتم. طولش دادم. یک نمکدان برداشتم. به خیال اینکه مینشینم، امیر جایم را خالی گذاشت و نشست. دوباره به آشپزخانه برگشتم. یک چنگال دستم گرفتم. نقطه مقابل امیر را، طوری که روبرویش نباشم، انتخاب کردم. امیر با اشارهی سر بشقاب کنارش را نشان داد:
_بشقابت اینجاست.
نشنیده گرفتم. مامان بشقاب را برداشت و به طرفم گرفت. همه مشغول خوردن و رسیدگی به خاله شدیم. امیر غذا نکشید. مامان دیس ماکارونی را جلویش گرفت. با سر اشاره کرد که نمیخورد. بشقاب شامی کباب را جلویش گذاشت. باز هم دست به خوردن غذا نبرد. دلم برایش مثل شامیهای جلویش کباب بود. خاله شمرده گفت:
_همیشه میگم دم اومدنی چیزی نخور که اشتهات کور نشه مادر.
_نه خواهر دست پخت منو دوست نداره. ایشالله خودت خوب شی براش غذا بپزی.
یک لحظه از زیر چشم دیدم که سرش را بلند کرد. به خاله و مامان نگاه کرد. پوزخندی زد:
_آره منم بچهام.
بلند شد و رفت. اینکه من را مقصر ندانست به عذاب وجدانم بیشتر اضافه کرد. مامان روی دستش کوبید:
_خسته و کوفته هیچی نخورد!
خاله با خونسردی گفت:
_این کارا رو میکنه منو از پا در بیاره.
رو به من کرد:
_فیروزه خاله برو غذاشو ببر پایین خودت صاف و حسینی باهاش حرف بزن آب پاکی رو بریز رو دستش، بدونه تصمیم خودته.
لقمهی آخر در گلویم مانده بود و پایین نمیرفت. با این حرف خاله، حجمش بیشتر شد. لقمه را با آب، پایین دادم. به مامان نگاه کردم. با مردمک چشم اشاره داد که بروم. با اینکه آب خوردم انگار آتش به جانم افتاد. چند دقیقه بعد با سینی کنگره دار مسی جلوی در اتاق امیر ایستاده بودم.
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای روشنایی سحر ای آفتاب پاک
ای مرز جاودانه نیکی
من به امید وصل تو،
شب را شکسته ام
من در هوای عشق تو
از شب گذشته ام !!!
صبحتون پراز نور و عشق الهی🌻❤️☘
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه سریاشون انقدر مهم نیستن که یادم بیاد‼️😱😔
حتما ببینید و نشر بدید
تا به دست دخترانی که به راحتی فریب میخورند برسه...
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری61 #بشقابِ_خالی به مامان کمک کردم. برای خاله سوپ سبزیجات و برای خودمان ما
#داستان
#فیروزهی_خاکستری62
#نشانِ_پایان
با دستان لرزان به در کوبیدم. یاد دفعهی پیش افتادم که سینی غذا برای امیر آوردم. آن سینی، نشان آغاز یک رابطه و این سینی، قرار بود پایانی بر آن باشد. انتظارم طولانی شد. فکر کردم مخصوصاً در را باز نمیکند. از خودم بدم آمد. خواستم سینی را زمین بگذارم و برگردم. پشیمان شدم. تصمیم گرفتم با غذا برگردم. جای من اینجا نبود. از ذهنم گذشت: «نباید مامان راضی میشد اینجوری من کوچیک بشم.» صورتم داغ شد. انگشتانم را به سینی فشار دادم و برگشتم. تمام بدنم یخ زد. عضلاتم شل شد. سینی از دستم افتاد. صدای کوتاهی از گلویم بیرون آمد. با دو دست صورتم را پوشاندم. امیر روبرویم بود.
_چرا مثل روح میمونی؟! اینجا چی کار میکنی؟! قلبم اومد تو دهنم...
طلبکارانه به سینی نگاه کرد:
_اینا چیه؟!
_غذاست. آوردم برا پرندهها. جنابعالی که اعتصاب غذایی.
نگاه غم انگیری کرد. رفت و کنار دیوار اتاقش روی زمین نشست. سنگ کوچکی از زمین برداشت. بین انگشتانش آن را چرخاند. نشستم و سینی غذا را جمع و جور کردم.
_میدونی؟ آدم از گشنگی نمیمیره اما از بیلطفی...
ادامه حرفش را نزد. سبد سبزی را برگرداندم. مدتی نگاهش کردم:
_امیر من دوست ندارم رابطه فامیلیمون خراب بشه. حتی اگه بخوایم با هم ادامه بدیم، این راهی که داری میری اشتباهه...
_اگر بخوایم؟!
سرم را پایین انداختم.
_کاری که تو داری میکنی یعنی جنگ. من جونِ جنگیدن ندارم امیر.
چانهام لرزید.
_خسته شدم از این وضعیت! زندگیم شده همش بحث و جدل و اما و اگر. دلم یه تکیهگاه محکم میخواد.
بغض کنترل احساساتم را به دست گرفت:
_امیر تو چطور بدون بابا زندگی کردی؟! حس میکنم... دنیا زیر پامو خالی کرده...
سر روی زانوهایم گذاشتم و گریه کردم. دلم نمیخواست بحث به اینجا بکشد. به خودم نهیب زدم: «چته؟! چرا از خودت ضعف نشون میدی؟! محکم حرفت رو بزن.»
سر از زانو برداشتم. اشکم را پاک کردم. بدون بغض گفتم:
_من مطمئنم تو مصاحبه قبول میشی، تو کارِت هم موفق میشی و پیشرفت میکنی.
باران اشکهایش را پاک کرد. به روبرو خیره بود.
_امیر تو نمیتونی از مامانت بکَنی. مامانتم نمیتونه از تو. اصلا درستش هم همینه!
تیر آخر را زدم:
_بِـ بهتره با دختری ازدواج کنی که... که مامانت تأیید میکنه.
منتظر بودم بلند شود، داد بزند، فریاد کند اما همانطور خیره به روبرو ماند.
سینی را جمع کردم و رفتم. دلم میخواست دنیا در همین لحظه تمام شود. سینی را در آشپزخانه رها کردم. به اتاقی رفتم که قبلاً مال من بود. کنار پنجره ایستادم. در همین نقطه بابا برای گرفتن بله با من حرف زد. دیگر نه بابایی و نه امیری خواهد بود. با رفتن بابا، تمام خوشیهای من هم رفته بود.
***
جعبهی دستمال را جلوی فیروزه گرفت.
_بمیرم! زندگی چه بازیهایی باهات کرده!
نگاه پر معنایی به رؤیا انداخت:
_هنوز کجاشو دیدی! اینایی که گفتم نصف رمان زندگی من نیست...
رؤیا کتاب برباد رفته را تند ورق زد:
_یعنی امیر دیگه سراغت نیومد؟!
فیروزه دماغش را پاک کرد:
_چرا اومد. اونم با هزار امید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | آنکهپیوســتهتنبلیکند،
ازرسـیدنبهآرزویـشناکاممیماند
'امامعلیعلیهالسلام'
#حدیث_ناب
❥❥❥@delbarkade
♥️براش بفرست:
آقایی، یه معاملهی خوب سراغ دارم میخوام نظرتو بدونم... 🤑
بعد که جواب داد اینو براش بفرست👇😎
تمام خستگی هایت را یکجا
می خرم!!!
تو فقط قول بده…
صدای خنده هایت رابه کسی
نفروشی! 😋
#ایده_متن
#دلبری
به دلبرکده؛ کلبه ی عشق و مهربانی بپیوندید💝⬇️
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
#ارسالی_مخاطبین
اون ذهنی بیمار هست که رابطه ی همراه با ناز و عشوه ی دو زن و مرد نامحرم رو طبیعی بدونه!!
وگرنه کسی که نسبت به اینجور بی بند و باری ها واکنش نشون بده بیمار نیست😊
💢ابو بصير مىگويد: به زنى قرآن مى آموختم. روزى با وى شوخى كردم. وقتى خدمت امام باقر (عليه السلام) رسيدم، گفتند چه چیزی به آن زن گفتی،(روی خود را پوشاندم) و فرمودند: «ديگر اين كار را تكرار نكن»
وسائل الشيعة ج20 ؛ ص198💢
در فضای مجازی هم، نامحرم؛ نامحرمه!
و حکمش هیچ فرقی با فضای حقیقی نداره
چه بسا آسیب زننده تر هم هست
چرا که احتمال تصورات و خیال پردازی ها بیشتره...
کسی که اونطرف فضای مجازی داره با شما
چت میکنه؛ یک انسانه که دارای روح و روان و نیاز جنسی هست‼️
متاسفانه بسیاری گمان میکنند که چون در فضای مجازی، شخص مقابل رو نمیبینند و نمیشناسند و متقابلا شخص مقابل هم به ایشون دسترسی فیزیکی نداره، پس میتونن حد و حدود رو زیر پا بگذارند و هر جور دلشون خواست رفتار کنند❌
حتی احساس خطر هم نمی کنند و میگن که ما فقط مثلا یک درد و دل ساده میکنیم اما اینها مقدمات شیطان هست
و خدا در قرآن فرموده :" يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ ۚ وَمَنْ يَتَّبِعْ خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ فَإِنَّهُ يَأْمُرُ بِالْفَحْشَاءِ وَالْمُنْكَرِ..."
لطفا خودمون رو گول نزنیم🤗
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری62 #نشانِ_پایان با دستان لرزان به در کوبیدم. یاد دفعهی پیش افتادم که سین
#داستان
#فیروزهی_خاکستری63
#جشن_عقد
یک ماه از ریختن آب پاکی روی دست امیر گذشت. یکی از همکاران بابا در میدان تره بار برای پسرش به خواستگاری فهیمه آمد.
عمو جمال خیلی از پدر و پسر تعریف داد. برای حرف زدن به هال آمدند. مصطفی سر به زیر و دو زانو روبروی فهیمه نشسته بود. موهای مجعد و مشکی شبیه فهیمه داشت. یک طرفه شانه کرده و حسابی کتیرا مالی بود. چهارشانه و کمی چاق به نظر میرسید. من و فرانک از لای در یواشکی دید زدیم. وقتی مصطفی به فهیمه گفت:
_راستش رو بخواین من از دنبه داخل خورش اصلاً خوشم نمیاد!
من و فرانک با چشمان گشاد به هم نگاه کردیم و خندیدیم. صدای فهیمه آمد که گفت:
_چه جالب! منم همینطور.
دو روز بعد، آزمایش دادند. حواسم بود که شب، فهیمه در رختخواب الکی غلت میزند. حال من هم بهتر از او نبود. خاطره آن شب کذایی آزمایش من و امیر، هر شب، مهمان مغزم بود. یک شب آزمایش را منفی میکردم. شب دیگر، جلوی خاله سودی میایستادم و میگفتم پایش را از زندگی ما بیرون بکشد. شب بعد به او التماس میکردم. یک شب بابا را زنده کردم و مقابل خاله قرار دادم. تا صبح با این فکر گریه کردم و خندیدم.
طرفهای ظهر، مادر آقا مصطفی زنگ زد. فهیمه گوشش را به گوشی چسباند. من و فرانک هم کلههایمان را نزدیک بردیم. فهیمه با دست و پا، من و فرانک را از خودش دور کرد. فایدهای نداشت. دوتایی به کلهی مامان چسبیدیم. مادر داماد بعد از احوالپرسی و تعارفات طول و دراز، بالاخره سر اصل مطلب رفت:
_خانم بهادری جان اگه اجازه بدین من و مصطفی جان خدمت برسیم و جواب آزمایش رو بیاریم خدمت شما و عروس جانمون.
روی لب مامان لبخند نشست:
_منزل خودتونه
_منزل امید ماست
_قدمتون رو چشم
_چشمتون منوّر
_تنتون سلامت
_سلامت باشن عزیزات
اگر مامان کوتاه نمیآمد تا شب بساط تعارف بر پا بود. به محض اینکه گوشی را گذاشت؛ من و فرانک کِل کشیدیم و دور فهیمه را گرفتیم.
آخر همان هفته، یعنی جمعه بعدازظهر، قرار عقد در محضر گذاشته شد. سفره عقد محضر، یک آبنمای برقی بود که داخل مکعبهای زیر خنچههای عقد، نور سبز و قرمز و آبی عوض میشد. عمو جمال و زنعمو و خاله سودی تنها مهمانهای طرف ما بودند. طرف آنها، چهارتا عمو و بچههایشان، سه تا عمه با نوههایشان و ۶تا دایی و یک خاله با خانواده، سالن کوچک دفترخانه را پر کردند. مصطفی تمام وقت در گوش فهیمه، فک و فامیلش را معرفی کرد. من و فرانک از دیدن قیافه مبهوت او ریز ریز خندیدیم:
_نیگا فهیمه الکی سر تکون میده...
_باور کن الان جیغ میزنه میگه نمیخوام غلط کردم.
_دلش بخواد چقدر هم دل نزدیک و خوشَن.
_امیر...!
به دهان فرانک زل زدم.
با چشم و ابرو به در ورودی اشاره کرد. همه چیز برایم کُند شد. امیر با یک کت و شلوار کله غازی و دسته گلی از رز قرمز از در وارد شد. آرام به طرف جایگاه عروس و داماد رفت. پشت سر چند نفر از فک و فامیل مصطفی منتظر ایستاد.
_اوه اوه قیافه خاله سودی رو ببین!
فرانک چهارچشمی خاله و امیر را میپایید. کم کم جمع دور فهیمه و مصطفی کنار رفتند. چشم فهیمه به امیر خورد. ناخودآگاه جلوی امیر ایستاد. سلام و خوش آمدِ گرم فهیمه، چشم و گوش مصطفی را متوجه آنها کرد. بعد از چند لحظه فهیمه برگشت:
_آقا مصطفی، امیر پسر خالهام.
مصطفی بدون لبخند دست امیر را لمس کرد.
_البته پسر عموم هم هست.
سرش را به نشانه تأیید تکان داد.
_و برادر کوچیکترم.
با عبارت پایانی فهیمه لبخند کمرنگی روی لب مصطفی نشست. سرامیکهای خاکستری زیر پایم را نگاه کردم. با خودم گفتم یعنی روزی امیر به عنوان برادر بزرگتر، برای تبریک عقد من هم دسته گل میآورد؟! غم بزرگی روی دلم نشست. عاقد برای خواندن خطبه روی صندلی مخصوصش کنار داماد نشست. سرم را بلند کردم. نگاهم با نگاه امیر گره خورد. برای اینکه عادی نشان دهم، سرم را به نشانه سلام تکان دادم. بدون حالت فقط نگاهم کرد. نگاهم را مشغول عاقد و فهیمه و سفره عقد کردم. تمام مغزم درگیر امیر و نگاهش بود. فرانک دم گوشم گفت:
_امیر زوم کرده رو تو. خاله هم رو دوتاتون.
حس کردم دوتایی پا روی گلویم گذاشتهاند. تمام جمعیت پیش چشمم محو شد. هیچ صدایی نشنیدم. فقط صدای ذهنم بود: «کاش سلام نمیکردم! من عادیام. منظورش چیه؟! به من ربطی نداره...»
_فیروزه پاشو...
گیج به فرانک که از جایش بلند شده بود، نگاه کردم.
_بیا خب.
_خواهر عروس حواست کجاست؟
خالهی جوان مصطفی کله قند به دست صدایم کرد. بدون اینکه بدانم ماجرا چیست بلند شدم و دنبال فرانک راه افتادم. همه متوجه بیحواسی من شدند. پارچه ساتن هُویهکاری شدهای دست من و فرانک دادند.
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃 در نگاه من بهارانی هنوز
پاک تر از چشمه سارانی هنوز
🍃🌸🍃 روشنایی بخش چـشم آرزو
خنده صبح بهارانی هنوز
🍃🌸🍃در مشام جان به دشت یادها
یاد صبح و بوی بارانی هنوز
روزتون مملو از مهربانی🦋🦋🦋
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
به دلبرکده؛ کلبه ی عشق و مهربانی بپیوندید💝⬇️
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امان از این همه تمرکز و حضور قلب😅😵💫
#طنز
❥❥❥@delbarkade