دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری46 #فالِ_تو بدون توجه به حرف من چشمانش را گرد کرد: _متأسفم دوباره قلبِ ش
#داستان
#فیروزهی_خاکستری47
#خیال
خیلی خب باشه اما بازم میگم دلیل نمیشه که تو توی تلهی اونا بیوفتی.
حرفی برای گفتن نداشتم.
_فیروزه من از تو توقع بیشتری دارم نه اینکه مثل دخترای ساده رفتار کنی
لحنش عوض شد:
_قبول کن رفتار تو باعث پیله شدن اونا شده.
با حرص گفتم:
_امیر
_فیروزه تو با یه دست پس میزنی با دست دیگه پیش میکشی.
_اصلاً اینطور نیست!
_دقیقا همینطوره! یه نیگا به خودت کردی؟!
_بازم داری زود قضاوت میکنی.
_ اتفاقاً اینجا قضاوت دیگران مهمه. فکر نمیکنی در و همسایه اگه تو رو میدیدن چی میگفتن؟!
_خب منه لعنتی به خاطر همین تو ماشینش نشستم.
با دست به میز کوبید:
_نباید مینشستی...
تمام تنم لرزید. از لرزش میز بود یا... صورت امیر قرمز شد و دندانهایش را به هم سابید. فقط سکوت کردم و سرم را زیر انداختم. چند نفس پشت سر هم کشید.
_عزیزِمن... همه مثل تو صاف و صادق نیستن.
نگاهش کردم. خبری از قرمزی و اخم ابروهایش نبود.
_فکر کن از خونه بیای بیرون، سر کوچه یه دخترببینی که از ماشین من پیاده میشه، با علم به اینکه قبلا از این دختر خواستگاری کردم. چه حالی میشی؟!
راه گلویم خشک شد. به بستنی آب شدهی داخل جام شیشهای نگاه کردم. توجهم به حرکت مداوم پای چپم رفت.
_هان؟! بگو دیگه.
لبهایم را به داخل فشار دادم و آزاد کردم. زیر نگاه منتظرش، تنها چیزی که از ذهنم گذشت این بود:
_خب اول از خودت میپرسیدم.
_ فیروزه اون حسی که لحظه اول داشتی چی بود؟
شانه بالا انداختم.
_فقط ازت میخوام با خودت روراست باشی.
به صندلیاش تکیه داد:
_من دیگه حرفی ندارم.
ذهنم درگیر صحنه سازی بود که برایم کرد.
تمام وجودم برای ملاقات با امیر خوشحال بود. دم در، دستی به مانتوی بلند مشکیام کشیدم. گره روسری ابریشمی حاشیه دارم را مرتب کردم. مردمک چشمانم از حدقه بیرون زد. مانتوی چهار جیب کتانش بالای زانو بود. با لبخند از ماشین پیاده شد. موهای فرق کردهاش از شال یشمی بیرون بود. هنوز به چیزی که دیدم باور نداشتم. امیر پشت فرمان پژوی آر دی عمو جمال با دختر جوان خداحافظی کرد.
❥❥❥@delbarkade