eitaa logo
دلبرکده
23.5هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌼🌺🌼🌺🌼 ✳️ "این یک ساعت؛ آقایان را نکنید...!" 🍃 درب منزل باز می‌شود و همسر گرامی از سر کار تشریف می‌آورد. دیر آمده است، اخموست، شاید هم کمی جورابش بو بدهد، شُل سلام می‌کند، خرید یادش رفته؛ سراغ قابلمه می‌رود... ❎ واکنش غلط رفتاری و فکری شما 👈 با خود فکر می‌کنید او بی ملاحظه است. (بدتر از آن میگویید کجا بودی؟!) 👈 یا چه بد عُنُق است. (بدتر از آن شما نیز اخم می‌کنید) 👈 یا چرا بهداشتش را رعایت نمی‌کند؟! (بدتر از آن می‌گویید؛ حمام...!) 👈 یا زورش می آید سلام کند. (بدتر از آن شما نیز شُل سلام می‌کنید یا جواب سلام نمی‌دهید) 👈 یا او نسبت به درخواست‌های شما بی‌توجه است. (بدتر از آن می‌گویید؛ همین الان برگرد، بخر) 👈 یا به جای این که شما را ببیند به غذا توجه می‌کند. ( بدتر از آن بگویید شکمو!) ‌ ✅ این جاست که باید به خودت بگویی: خسته‌ست می‌فهمی؟! خسته! 😉 👈 این "یک ساعت" ساعتی طلایی است که اگر شما بانوی ظریف ، بدون قضاوت زبانی و رفتاری، با پیشواز، گرفتن کیف، گفتن خسته نباشید و از همه مهم‌تر "لبخند و روی گشاده" آن را فارغ از هر نوع رفتار همسرتان، با موفقیت پشت سر بگذارید. یک مدال فوق العاده طلایی از جانب همسر خود دریافت خواهید کرد. آن وقت درخشش این "مدال طلایی" را در کل زندگی خود خواهید دید.😌 🌸 @delbarkade
💑 این یک ساعت آقـــایـــان را نکنــید!👩‍⚖👈🚫 🔸اگر همـــسرتان دیر به خانه آمد، اخمو بود، شُل سلام کرد یا خرید یادش رفته بود، اشتباه است کـه فکــر کنــید او بی‌ملاحظــه است!🤦‍♀ 🔸 است که شما نیز اخم کنید🙎 یا جواب سلام او را ندهـــید.👀 این است کـه بـه خودتان بگــویــید: خســته‌ است...🤗 🔸این یک ساعــت اگر زبانی و رفتاری با گفتن: خسته نباشــید 💁 و ☺️ و روی گشاده😊 با موفقیت پشت سر بگذارید یک 🏅 از همسرتان دریافت خواهید کرد. 👏 @debarkade
♻️بزرگ‌ترین در زندگی، شخم زدن گذشته کسی‌ست که دوستش داری! 👈تمام گذشته‌اش را وجب به وجب می‌گردی تا اشتباهی پیدا کنی، آن‌وقت درگیر روزهایی می‌شوی که تمام شده ولی مرور دوباره‌شان می‌تواند عمیقی که وجود دارد را تمام کند. 👈حست خواسته یا ناخواسته تغییر می‌کند. دیگر نمی‌توانی مثل قبل باشی چون مدام در اتفاقات گذشته‌اش را مرور می‌کنی. 👈قاضی می‌شوی و می‌کنی بدون آنکه از چیزی خبر داشته باشی. رفتارت عوض می‌شود. با کوچک ترین مشکلی اشتباهات گذشته را چوب می‌کنی بالای سرش و مدام می‌کنی. ✅کاش تمام آدم ها این را داشته باشند تا با هر گذشته‌ای بتوانند دوباره شروع کنند. کاش بدانیم هر آدمی فقط و فقط برای خودش است و ما صاحب زندگی دیگران نیستیم. •┈┈••✾❀ @delbarkade❀✾••┈┈•
جملات مخرب در روابط بین زوجین: ✖️چه افکار بچه گانه ای داری! ✖️یکم بزرگ شو. اصلأ عقایدت منطقی نیست! ✖️کمی درست و منطقی فکر کن! 🔸این پیام ها را زمانی برای همسرتان مخابره می کنید که در مورد افکار او کرده اید و با این پیام احساس حقارت و بی لیاقتی را در او به وجود خواهید آورد. زمانی که شما افکار و نظرات همسرتان را قضاوت کرده اید باید منتظر دو نوع بازخورد باشید: 1⃣ شما یا آتش لجاجت را در همسرتان شعله ور کرده اید، که در این صورت باید منتظر واکنش های شدید او باشید و بعید نیست که خیلی غیرمنطقی تر از قبل هم رفتار کند! 2⃣ یا اینکه او را به سمتی سوق داده اید که دیگر عقایدش را برای شما بازگو نکند (که درنتیجه با سکوت و کم حرفی او و سردی رابطه تون مواجه می شوید!) •~•~❤️ @delbarkade ❤️~•~•
📣 این یک ساعت؛ دندون رو جیگر بگذارید و آقایون رو قضاوت نکنید...! 🍃 درب منزل باز می‌شود و همسر گرامی از سرِ کار تشریف می‌آورد. 😕 دیر آمده است، 🙁 اخموست، 🙁 شاید هم کمی جورابش بو بدهد، 🙁 شُل سلام می‌کند، 🙁 خرید یادش رفته، 🙁 سراغ قابلمه می‌رود... ❌ واکنش غلط رفتاری و فکری شما👇 👈 با خود فکر می‌کنید او بی‌ملاحظه است. (بدتر از آن می‌گویید: کجا بودی؟!) 👈 چه بد عُنُق است. (بدتر از آن شما نیز اخم می‌کنید) 👈 چرا بهداشتش را رعایت نمی‌کند؟! (بدتر از آن می‌گویید: برو حمام...!) 👈 زورش می‌آید سلام کند. (بدتر از آن شما نیز شُل سلام می‌کنید یا جواب سلام نمی‌دهید) 👈 او نسبت به درخواست‌های من بی‌توجه است. (بدتر از آن می‌گویید: همین الان برگرد، بخر) 👈 به جای این که من را ببیند به غذا توجه می‌کند. ( بدتر از آن بگویید شکمو!) ‌ ✅ اینجاست که باید به خودت بگویی: خسته‌ است، می‌فهمی؟! خسته! 👌این "یک ساعت" ساعتی طلایی است که اگر شما بانوی ظریف رفتار، بدون زبانی و رفتاری، با 😊 به پیشواز رفتن، 😊 گرفتن کیف، 😊 گفتن خسته نباشید 😊 و از همه مهم‌تر "لبخند و روی گشاده" 👌آن را فارغ از هر نوع رفتار همسرتان، با موفقیت پشت سر بگذارید، یک مدال فوق العاده طلایی از جانب همسر خود دریافت خواهید کرد. آن وقت درخشش این "مدال طلایی" را در کل زندگی خود خواهید دید.💕💗 @delbarkade
✅شناخت مردانه 👌زن باشید تا حسش را به شما بگوید 💥یك بزرگ را برای‌تان فاش می كنیم. 👈🏻مرد‌ها نه دوست دارند خیلی‌خیلی و احساساتی باشند و نه این‌كه احساسات‌شان را كاملا پنهان و كنند. ✅یك مرد برای این‌كه از احساساتش حرف بزند، باید در مقابل همسرش احساس كند. 💓او باید فكر كند، احساساتش برای شما و قابل‌پذیرش است و بدون این‌كه در موردشان كنید آن‌ها را می‌شنوید. ⬅️در بسیاری مواقع مرد‌ها فكر می‌كنند، با همسرشان زبان ندارند و حرف زدن از احساسات‌شان به قیمت یك بزرگ تمام می‌شود.😳 👈به‌همین دلیل آن‌ها تا نشانه‌های درست نبودن این موضوع را در شما و زندگی‌شان نبینند، از آنچه درون‌شان می‌گذرد حرف نمی‌زنند. @delbarkade
💫 💗با خودم عهد کرده ام شاد باشم ... بیخیالِ ها ، حسادت ها ، دشمنی ها و کینه ورزی ها .‌.. 💗بیخیالِ مشکلات و نداشته ها ... بیخیالِ هرچیز که دلم را می رنجاند ... بیخیالِ هرچیز که لبخند را از صورتم می دزدد ... 💗متمرکز می شوم روی داشته هایم ... به جای دشمنی ها و حسادتها ؛ دوستانم را می بینم ... و شوقی که برای موفقیت و خوشبختی ام دارند ..‌. 💗به جای مشکلاتم ؛ به موفقیت و شادی هایِ پیش رو و پشت سرم چشم می دوزم ... و میخندم ... از تهِ دلم می خندم ... 💖من اگر هیچ هم نداشته باشم ، خدایی دارم که برایِ شادی و لبخندِ من ، همه جوره حمایتم می کند ... 💗به جایِ همه ، به تکیه می کنم که بی منت ، روزی ام می دهد و بی منت ، هوایِ بیقراری ام را دارد ... من باخودم عهد کرده ام شاد باشم ... ✅و این بزرگترین گامِ موفقیتِ من است ... @delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری100 #حلالیت اولین روز مشاوره، با صحبت‌های فیروزه تمام شد. رؤیا، او را تا
ابروهای رؤیا بالا رفت: _هوم یادمه قبل از اینکه عقد کنن، مینا گفت که امیر یه بار نامزد کرده... به فیروزه نگاه کرد: _اتفاقاً من وقتی شنیدم خیلی تعجب کردم و به مینا گفتم: «چطور با این قضیه کنار اومدی؟!» اما مینا خیلی عادی گفت: «این قضیه مال چند سال پیشه. هیچ ربطی هم به زندگی ما نداره. اگر این اتفاق در مورد من افتاده بود چی؟» فیروزه لبخند زد: _مینا واقعاً دختر با لیاقتیه! من که عاشقشم! هر چی بیشتر باهاشون رفت و آمد کردم بیشتر مطمئن شدم که امیر به من ربطی نداشت و این دو تا مال همدیگه بودن و هسـ... رویا وسط حرفش پرید: _یعنی قبول کردی که سرنوشت تو همینه؟! درد و رنج و حسرت؟! _واقعاً نمی‌تونم تو کار خدا دخالت کنم. _کار خدا؟! یعنی لیاقت تو کتک خوردن و زندونی یه معتاد شدن و سوختن به پای... صورت فیروزه بهم ریخت. ابروهایش در هم رفت. چشمانش را به هم فشار داد. نفس بلندی کشید: _خواهش می‌کنم رؤیا... از پنجره به بیرون نگاه کرد. _معذرت می‌خوام! اما می‌خوام بدونی که اتفاقات زندگی پیچیده‌تر از اینه که فکر می‌کنی. ما هر تصمیمی که بگیریم... فیروزه به رؤیا رو کرد. حس کرد رؤیا او را نمی‌فهمد: _تو فکر می‌کنی من هیچ تلاشی نکردم؟! تو هیچ‌وقت توی موقعیت و خانواده من نبودی... سرنوشت پوست تو رو نکنده و زیر پاش لهت نکرده تا به اینجایی که من هستم برسی... من می‌گم کتک اما تو درد و رنج اون کتک رو هیچ‌وقت با جسم و جونت نفهمیدی ستیا از روی صندلی عقب بلند شد. به طرف مادرش آمد. صورت فیروزه را گرفت و زیر گریه زد: _مامان دعوا نکنید. چشمان رؤیا گرد شد. فیروزه متوجه لحن تندش شد. لبخند زد و رو به ستیا کرد: _قربونت بشم بیا بغل مامانی ما دعوا نمی‌کنیم. رؤیا انگشتان دستش را روی کمر ستیا حرکت داد: _ستیا خانم چی دوست داره براش بخرم؟ بستنی یا آبنبات؟ ببینم نکنه دلت پاستیل می‌خواد! تا خانه هیچ‌کدام از موضوع پیش آمده حرفی نزدند. ستیا بغل مادرش خوابید. موقع خداحافظی فیروزه اشاره کرد: _ایشالله تو یه فرصت مناسب برات می‌گم که دفعه دومی که برای طلاق پیش رفتم چه اتفاقی برام افتاد. رؤیا که متوجه حرف‌های شعارگونه‌اش شده بود، لبخند زد و پلک‌هایش را روی هم گذاشت: _منو ببخش! منظوری نداشتم. داخل خانه، خبری از امید نبود. طبق معمول شب نشینی‌های او، همه جور خوردنی روی مبل و فرش ریخته بود. ظرف‌ و لیوان‌های کثیف گوشه و کنار سالن و آشپزخانه، انگار از روی لج، همه جا پراکنده بود. دسته‌ای ورق، دو شیشه‌ی خالی با در چوب پنبه‌ای، لوله‌ای شیشه‌ای و انبوهی از سیگارهای نیم سوز، روی میز جلو مبلی، خبر از شبی نفرت انگیز داشت. فیروزه با اخم، لب‌هایش را به هم فشار داد. ضربان قلبش بالا رفت. ستیا را به اتاق خواب برد. فکر کرد وقتی امید بیاید، بهانه خوبی برای خالی کردن دق دلی و گلایه از او دارد. هنوز از اتاق ستیا بیرون نیامده بود که صدای در خانه آمد. با همان اخم روی ابروهایش در اتاق بچه را بست. به طرف سالن برگشت. امید با کمربند دور مچش، منتظر بود. سرش را به بالا کج کرد و طلبکارانه به فیروزه نگاه کرد. فیروزه بی‌توجه به قیافه گرفتن امید، شروع کرد: _قبلاً یه حیایی داشتی لااقل کثافت کاری‌هاتون رو جمع می‌کردی، بچه‌ها نبینن... امید چشم‌هایش را بست و پوست دور چشمش حسابی چروک افتاد: _خفه شو بیا بینم کودوم گوری رفته بودی؟ فیروزه بی‌توجه به آشپزخانه رفت. از زیر سینک رول کیسه زباله و یک جفت دستکش یکبار مصرف برداشت. امید به داد و بی‌داد ادامه داد: _اَ اعصابمو خراب نکن بوگو کودوم گوری بودی. به صورت امید زل زد: _اِ برات مهمه؟! چشمانش را ریز کرد و غلیظ‌تر گفت: _سر قبر بابام بودم. ایشالله از شرّ تو خلاص شم برم اون زیر بخوابم. امید همچنان کمربند را دور مچش تاب داد: _زنگ زدم فرانک گفت خونه نیسَن... فیروزه در حال جمع کردن زباله‌ها جواب داد: _زحمت کشیدی. همون دیشب گفتم بهت که رفتن شمال پیش مامان. کمرش را صاف کرد. با دست به آت و آشغال‌های دور و بر اشاره کرد: _ولی جنابعالی همچین مست بزم‌تون بودی که... امید با صدای مهیبی زمین افتاد.