فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طرح گل با خیار و هویج🥕🥒
#ترفند
#کدبانوی_هنرمند
❥❥❥@delbarkade
♨️با اینکارا واسه آقاییت دلبری کن❤️🔥👇
باهات شوخی میکنه آروم گازش بگیر🙊
همیشه مطیع و ساکت نباش ازفریبندگی کم میکنه❤️🔥😌
بزار رو پات بخوابه و نازش کن؛ مردا عاشق نوازشند♥️
از لباسهای خوشگل و جذاب استفاده کن👗👡
گاهی وقتا ی خوراکی مقوی درست کن بگو واس عشقم بخوره قوت بگیره👑🤌
#دلبری
بیا اینجا حرفهای درگوشی بشنو↙️
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خب مگه چیه؟
بچه ها هم خسته میشن!🥲
ماساژ دادن بچهها در اربعین❤️
#اربعین
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #ملکهی_برفی8 #اعتماد صدایی مثل خرناس، اولین ارتباطم با «دیمن» بود. سر قبر عمه رفتم: _آخری
#داستان
#ملکهی_برفی9
#عفریت
_میگم دختر بزرگه رو صدا زد... نه بابا... هر چی اصرار کردم فایده نداشت...
گوشی را این دست و آن دست کردم تا فرمایشاتش تمام شود:
_ ببین یه تیکه مو، ناخن، پوست، هر چی تونستی گیر بیاری ازش خوبه... از خودش هان!
خستهام کرد:
_آشغالا برا چی؟! خیر سرت همسایهشونی اعتماد... خب به یه بهونه برو دم در یه احوالی بپرس...حواست باشه یه وقت سوتی ندی بفهمن منو میشناسی... اِوا آقا شاهپور اومد! من باید برم. فعلاً کار نداری؟
برای خلاصی از حرفهای صدمن غازش بهانه آوردم و گوشی را گذاشتم. شماره مادر فیروزه را گرفتم. سر دختر بزرگتر و کوچکتر با من کلنجار رفت. به زور راضیاش کردم تا با پدر فیروزه حرف بزند.
روز خواستگاری پدرش روی خوش نشان نداد. به محض اینکه برگشتیم، امید ساکش را بست.
_هان خیره!
لبخند معناداری زد:
_صبح میخوام برم کمپ.
در برابر لبخندم ادامه داد:
_اگه اینو برام بگیری قول میدم ترک کنم.
همین یک جمله کافی بود تا تمام هم و غمم را بگذارم روی خواستهاش. اول از همه خانه را عوض کردیم. بالاخره اعتماد یک تار مو از فیروزه برایم آورد:
_نمیدونی با چه فریبی تونستم اینو بیارم. چند بار رفتم دم خونه تا خود فیروزه اومد، دست کشیدم به موهاش و با تعجب پرسیدم کوتاه کردی؟!
طلسم را نوشتم. به بهانه حرف زدن رفتم دم خانهشان. فیروزه را در بغلم فشار دادم و طلسم را در جیبش انداختم. امیدوار بودم موقع ورود دیمن، جمله ممنوعه را به زبان نیاورد.
همه چیز خوب جلو رفت. تنها سنگ جلوی پا، پدر فیروزه بود. قرآنهای صبحگاهی و زبان ذکرگویش، بزرگترین سد برای من و دیمن بود. امید تهدیدم کرد به اور دُوز. زدم به سیم آخر.
همان روز سراغ کمال رفتم. لاغر شده بود. میدانستم بیمارستان بوده. معلوم بود هنوز سر فرم نیامده:
_بد نباشه آقا بهادری. رسیدن بخیر!
از دیدن من اخم کرد:
_اول صُبی دنبال دشت خیر بودیم.
خودم را جمع و جور کردم:
_والا اگه خیرخواه بودین، بخت دخترتون رو نمیبستین!
ابروهای پر پشت مشکیاش در هم رفت:
_اَصْ من میخوام بخت بچمو ببندم!
با دست بیرون را نشان داد:
_ شما بفرما. خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه!
از این حرفش دندانهایم را به هم سابیدم. انگشت اشارهام را آوردم بالا:
_از من بترس! بذار فیروزه عروسم بشه.
چشمان درشتش گشاد شد:
_برو زنیکه... عجب گیری افتادیم!
چشمهایم را ریز کردم:
_بد میبینی آقا بهادری.
چشمهاش گرد شد:
_ ول کن زندگی ما نیستی ها؟!
نزدیکتر رفتم. آهسته گفتم:
_یه چیزی میخوام بگم و زحمت رو کم کنم.
لبخندی یک طرفه زدم:
_نمیتونی عروسمو به اون برادرزادهات شوهر بدی...
صورتش قرمز شد:
_اسم دختر منو به زبونت نیار.
با همان لبخند براش لاف آمدم:
_من نمیذارم. یه دعا براش نوشتم...هــــــوم... به جز پسر من با هیچکس نمیتونه ازدواج کنه.
قفسه سینهاش تند تند بالا و پایین رفت. با صدای بلندش شمرده گفت:
_سا کت شو عفریته...
شانههام را بالا بردم و خونسرد گفتم:
_برای عروسم موکّل گرفتم. هر جا بره باهاشه. خلاصه که مواظبشه.
_این چرت و پرتا رو ببر برا اونا که این حرفا رو باور میکنن.
معلوم بود حرفم را باور نکرده. اطلاعات دست اولی که دیمن داده بود را رو کردم:
_الان جمهوریان. رفتن برا آخر هفته خرید کنن؟
نفسهاش تند شد. صداش به زور از گلوش بیرون آمد:
_جنازه دخترمو نمی...
رنگش به کبودی رفت. دماغم را بالا گرفتم. به خیال اینکه حرفم روش تأثیر گذاشته از دکانش بیرون زدم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کشیش آمریکایی:
وقتی وارد حرم امام حسین شدم نیروی الهی را حس کردم
👤 کنت جی فلاور کشیش مسیحی آمریکایی پس از حضور در حرم امام حسین (علیهالسلام)، ماتومبهوت شده و میگوید:
🔺تا زمانی که نفس در بدن دارد نام حسین را بلند خواهد کرد.
#اربعین
❥❥❥@delbarkade
حال میکنی حمد و توحید رو نمیخونی ها😉😂
#عاشقانه
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری103 #عاقبت خودم را به بیمارستانی که امید گفت رساندم. مادر امید اتاق عمل ب
#داستان
#فیروزهی_خاکستری104
#نفرت
_خیلی اصرارش کردم تا بذاره با امید ازدواج کنی اما تو گوشش نرفت... بهش گفتم...
نفسهایش به شماره افتاد:
_ها... هه... ها... گفتم برات... موکّل گرفتم...
تند نگاهش کردم. به زور لبخند محوی روی یک طرف لبش نشست:
_نترس... ها... هه... فکــ کنم واسه این قلـبش ایستاد.
حس کردم همین الان باید قلبم بایستد. صورت مادرشوهرم خوشحالتر از آن بود که به خاطر حس عذاب وجدان، این حرف را زده باشد.
_چه من باشم... چه نه... زندگیت بنده امیده... فکـ نکنی... من نباشم... هـــــه... ها...
نفس در سینهاش حبس شد. چشمانش در حال خارج شدن از حدقه، به جایی غیر از من خیره ماند. فکر میکردم در لحظات پایانی عمرش، بخواهد حلالش کنم. ملکه، ابریشم یا هر کس دیگری که بود؛ با خباثتی که هرگز از او ندیده بودم، از مرگ بابا و طلسمی که به پایم بسته بود حرف زد. در اتاق باز شد. پاهایم توان ایستادن نداشت. پرستار با فریاد دیگران را صدا کرد:
_دکتر رو پیج کن.
به شانهام کوبید.
_خانم اینجا چی کار میکنی؟!
تعادلم به هم خورد. همان یک ذره توان از دستم رفت. چشمانم سیاهی رفت...
چشم باز کردم. روی تخت دراز کش بودم. ماسک اکسیژن و سرم وصل بود. هنوز صدای نفسهای مادر امید در گوشم بود. در اتاق باز شد. امید با صورتی خیس و چشمانی قرمز، دماغش را تند تند بالا کشید. از این حرکتش احساس عُق زدن پیدا کردم. یک کاغذ دستش بود. کنار تختم نشست. سرش را روی تخت گذاشت و هق هق گریهاش بلند شد. قلبم به درد آمد. صورتم را برگرداندم. نفسهایم تندتر شد. به جای ترحم، تمام وجودم پر از نفرت بود. بعد از قدری گریه، امید سرش را بلند کرد. به زشتی صورتش وقت گریه و خنده عادت کرده بودم. برگهی داخل دستش را بالا آورد. با صدای خشدار به زور گفت:
_یکی میره یکی میاد جاش...
سعی کرد گریهاش را کنترل کند:
_فیرو اگه دختر بوت باس اسمش رو بذاریم ملکـ...
دنیا روی سرم خراب شد. بالاخره فهمید. سرش جیغ کشیدم:
_گمشو... برو بمیر...
آنقدر خودم را زدم تا پرستارها روی سرم ریختند. دستانم را گرفتند و به زور آرام بخش زدند.
فرانک از بیمارستان ترخیصم کرد. مثل یک مُردهی متحرک با او رفتم. مامان از مازوبن خودش را رساند. بغلم کرد و در گوشم آرام گفت:
_تسلیت!
در عکس العمل شدیدی گفتم:
_مامان فقط تبریک بگو بهم! تبریک بگو به خودت، تبریک بگو به فرانک...
مامان با چشم گرد به فرانک نگاه کرد. فرانک آب دهانش را قورت داد:
_از دیروز که آوردمش همینطوره. هزیون میگه.
تند نگاهش کردم:
_من هزیون میگم؟! من؟! قاتل بابام به درک رفت... قاتل زندگیــــــــــم...
بلند شدم. کِل کشیدم. بشکن زنان پا کوبیدم. سینا وحشت زده نگاهم کرد. فرانک بغلش کرد و به اتاق رفت. مامان دستانم را چسبید:
_مامان، فیروزه، قربونت برم!
سعی کرد بغلم کند. رقصکنان خندیدم:
_امروز تو دلم عروسیه... امروز روز شادیه...
بغض مامان ترکید. نشست و بلند بلند گریه کرد. دستش را گرفتم:
_پاشو پاشو مامان خوشحال باش تو هم باید برقصی قاتل شوهرت مُرده...
چشمانم به چشمان مامان خیره شد:
_قاتل دخترت امروز میره به درک... خوشحال نیستی؟!
همان جا روی زمین نشستم. خودم را زدم:
_بابامو کشت... امید زندگیمو کشت... بدبختم کرد...
به شکمم چند ضربه زدم:
_بدبختم من... بدبخت...
مامان کنارم نشست. سعی کرد دستانم را بگیرد.
در هیچ کدام از مراسمهای مادرشوهر شرکت نکردم. بعد از سالها فهیمه به دیدنم آمد. بغلم کرد و فقط گریه کرد! مینا و امیر با هم به دیدنم آمدند. با دیدن امیر بغضم ترکید:
_امیر میدونی رفتی برا قاتل عمو کمالت فاتحه خوندی؟! میدونی اون زنیکه تو رو دوباره یتیم کرد؟!
رو کردم به جمع خانواده:
_هی میگم نرید سر قبرش... هی میگم براش فاتحه نخونید.
مینا زود بغلم کرد. امیر روی مبل کناری نشست:
_حرف بزن. گریه کن. انقده تو خودت نریز. بگو چی شده؟! چطور عمو کمال رو کشته؟!
حرفهای او آب روی آتشم بود. مینا نوازشم کرد:
_آره قربونت برم! حرف بزن.
همه گوش شدند. ماجرای آخرین ملاقات مادرامید با بابا را با سانسور جلوی مینا گفتم. هق هق مامان بلند شد. فرانک با چشمان اشکبار برای همه شربت آورد. امیر با چشمان سرخ نگاهم کرد. صدای بغض آلودش به زور بیرون آمد:
_خودش اینا رو گفت؟!
_با پوزخند گفت و رفت به درک...
دستش را به موهایش کشید. بلند شد و بدون گفتن یک کلمه بیرون رفت. مینا به دنبالش تا دم در رفت. اثری از او ندید. فکر کردم فقط من درد بزرگ قلب او را میفهمم. به مینا نگاه کردم. در دلم به او گفتم: «اگه شیطنتهای مادر امید نبود الان من به جای تو نگران امیر بودم.»
مینا دوباره کنارم نشست. دست به کمرم کشید. گونهام را بوسید. عذاب وجدان گرفتم. به خودم نهیب زدم: «اصلاً خدا خواسته تو رو از سر راه این دو تا برداره!»
27.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خلاصه ی زندگی...
قدر لحظات رو بدونیم✨🌾
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ظروف پلاستیکی تو بدن مردها هورمون زنانه تولید میکنه و بالعکس...😱
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
⭕️بروز عواطف و احساسات در طبایع گرم و خشک (صفراوی) چگونه است : 🔥 حتما تا الان که افتخار خدمت به شما
.
⭕️بروز عواطف و احساسات در طبایع گرم و تر (دموی) چگونه است :
افرادی که طبع گرم و تر دارند، معمولا عواطفی گرم، صمیمی و مثبت دارند. ☀️
این افراد معمولاً بهراحتی محبت و علاقه خودشونو نشون میدن و توی روابط زناشویی، عشق و شادی رو به همسرشون منتقل میکنن.💞
شما ممکنه این افراد رو بسیار اجتماعی و دلباز ببینید که دوست دارن همیشه خوشبین باشن و در مواجهه با چالشها به جنبههای مثبت توجه کنند...😎
اونا توی روابطشون به همدلی اهمیت زیادی میدن و معمولا سعی میکنند احساسات مثبت رو تو وجود همسرشون تقویت کنند...💓
با این حال، گاهی وقتا ممکنه احساس کنند که نیاز به توجه بیشتری دارند یا از طرف همسرشون درک نمیشن...🙍🏻♂
بهویژه اگه همسرشون بر عکس خودشون، طبع سردتر یا خشکتر داشته باشد...🤷🏻♀
✴️اگر همسر شما دموی هست؛ چه تجاربی در روابط خودتون دارید؟
برامون بفرستید:
🆔@admin_delbarkade
#آموزشی
#شناخت_طبایع
به دلبرکده؛ کلبه ی عشق و مهربانی بپیوندید💝⬇️
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 این کار رو بعد از نماز انجام بده/ یا اباعبدالله من طرفدار توام
شیخ اسماعیل رمضانی:
🔹اگر کسی برای ابا عبدالله یک بیت شعر بخواند ؛ گریه هم نکند فقط دست بگذارد به پیشانی اش و بگوید من طرفدار تو هستم ،من بی تفاوت نشدم ولو به اندازه که بزنم به پیشانی ام گفتم من طرفدار تو هستم آقا😢🖤
#اربعین
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری104 #نفرت _خیلی اصرارش کردم تا بذاره با امید ازدواج کنی اما تو گوشش نرفت.
#داستان
#فیروزهی_خاکستری105
#تا_دمِ_مرگ
برای هرکاری با امیر هماهنگ بودم. تمام دوران بارداری، مینا بیشتر از مامان و فرانک کنارم بود. روز زایمانم، مثل خواهری مهربان، همراهیام کرد. امیر خیلی دقت داشت که بدون مینا با من ملاقات نکند. هر وقت پیغامی داشت از طریق مینا به من میرساند:
_امیر میگه بهتره درخواست طلاق توافقی بدی. اونوقت ارجاع میدن به مشاور و اگه اون تأیید کنه دادگاه حکم رو میده.
ستیا دو ماهش بود که با امیر و مینا پیش دوستش در دادگستری رفتم. درخواست طلاقم را نوشتم. داخل ماشین آنقدر گریه کردم که بچه از دستم کف ماشین ول شد. سینا زیر گریه زد. امیر و مینا از دو در ماشین بیرون پریدند. مینا زودتر ستیا را بغل کرد. بچه از شدت گریه قرمز شد. امیر برایم یک بطری آب آورد. مینا بیرون ماشین مشغول آرام کردن ستیا بود. امیر نگاهی به او انداخت و آرام گفت:
_هیچ وقت خودم رو نمیبخشم! نمیتونم جبران کنم اما هر کاری میکنم تا تو رو از این زندگی نجات بدم. از هیچی نترس فیروزه.
نفسم را بیرون دادم و محکم گفتم:
_ترس؟! من الان خوشحالم امیر.
سرش را پایین انداخت:
_چند وقته حس میکنم به مینا خیانت کردم که نگفتم با تو نامزد بودم.
قلبم تیر کشید. به مینا نگاه کردم. حس بدی داشتم. بیمقدمه گفتم:
_تا حالا بهت نگفتم، تو و مینا خیلی به هم میاین؟!
نگاهش کردم. به مینا زل زده بود.
_من و تو هیچ وقت مال هم نبودیم.
نگاه کوتاهی به من کرد و سرش را زیر انداخت. ادامه دادم:
_وقتی برای اولین بار مینا رو دیدم، مطمئن شدم. دوست و خواهر خوبیه. نخواه که از دستش بدم. امیر من هیچ کس رو تو دنیا ندارم که بهش تکیه کنم. اینو وقتی که فهیمه و شوهرش باهام قهر کردن فهمیدم.
چشمانم را بستم تا سیل اشکم بیرون بریزد:
_فهمیدم فقط باید روی پای خودم وایسم. الانم اگر فکر میکنی به زندگیت لطمه میخوره من یه ذره راضی نیستم اینجا باشی. امید آدم خطرناکیه...
مینا کنارم نشست. گریه ستیا دوباره بلند شد.
_شیشهاش رو میدی؟
امیر به خودش آمد. از داخل ساک، شیشه شیر ستیا را به مینا داد. حرفم را جلوی مینا ادامه دادم:
_دوست ندارم به خاطر کمکهایی که به من میکنید زندگی و سلامتیتون به خطر بیوفته.
امیر بدون معطی و خیلی جدی جوابم را داد:
_چی میگی فیروزه؟! فکر کردی من از این چیزا میترسم؟! من کل زندگیمو مدیون عمو کمالم. اگه کل زندگیمو گذاشتم، تو رو از این مخمصه درمیارم.
مینا بازویم را فشار داد:
_فیروزه جون روی امیر مثل یه برادر بزرگتر حساب کن.
به امیر نگاه کرد:
_عزیزم نمیخوای حرکت کنی؟! نمیبینی حالشو؟!
امیر دستپاچه پشت فرمان نشست. به عقب نگاه کرد:
_کجا برم؟!
_درمانگاه دیگه.
چشمانم را روی هم گذاشتم. آرام لب زدم:
_منو برسونید خونه... لطفاً!
_بیا بیرون بینیم مرتیکه الدنگ...
چشم باز کردم. امید یقه امیر را گرفته بود و از ماشین بیرون کشید. مینا جیغ زد. سینا به من چسبید:
_مامان... بابا...
امیر به سینه امید کوبید. از ماشین پیاده شدم. به طرف آنها دویدم:
_ولش کن. چته؟! باز وحشی شدی...
شروع کرد به فحش دادن:
_کثافت حساب توی آشغال هم میرسم...
امیر سیلی محکمی به او زد:
_حرف دهنت رو بفهم عوضی.
_بیناموس...
با سر به دماغ امیر کوبید. مردم جمع شدند. بعد از یک زد و خورد حسابی، به زور آنها را جدا کردند. امید از بین جمع پرید سمت من. بازویم را چسبید و دنبال خودش کشید:
_فک کردی طلاقت میدم بری با این چلغوز؟ گه خوردی تو با هف جد آبادتت...
_تف تو روت بیحیا!
در ماشین را باز کرد. روی صندلی عقب پرتم کرد. امیر سعی کرد از دست جمعیت خودش را آزاد کند. بیفایده بود. مردم برای ختم دعوا او را ول نکردند. امید گاز داد.
_عوضی وایسا بچههام رو بیارم.
خون جلوی چشم امید را گرفته بود. جوری رانندگی میکرد که هر آن احتمال تصادف ما بود. فکر کردم کاش همین الان ماشین ما چپ میکرد و من از دست این زندگی و این زندگی از دست امید خلاص میشدیم.
چشمان اشکبار سینا جلوی چشمم آمد. از شهر خارج شدیم. امید از یک جاده منحرف شد و در یک زمین خالی دور از جاده کنار زد.
_چرا منو آوردی اینجا روانی
_میکشمت میندازمت تو بیابون خوراک جونورها بشی.
از داشبورد یک چاقوی ضامن دار بیرون آورد. ضامن را کشید و تیزی چاقو جلوی چشمم بیرون پرید.
26.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کربلا نرفتی؟!
مادر سهم بچه شو کنار میگذاره💔🖤
#اربعین
❥❥❥@delbarkade