eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم❣ ❤️الهی به امیدتو❤️ به نام خالق یکتای جهان ‌که پیدا و نهان داند به یکسان بنام خالق خورشید و باران خداوند طراوت، جویباران بار پروردگارا "🌹 امروزمان را نیز با نام تو آغاز میکنیم روزتون درپناه خدا🌺 💖🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷
اي داغدار اصلي اين روضه ها بيا صاحب عزاي ماتم كرب و بلا بيا تنها اميد خلق جهان يابن فاطمه (س( اي منتهاي آرزوي اولياء بيا اللهم عجل لوليك الفرج ↷↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🏴🖤🏴🍃====>
🕰 با استرس از پله‌های شرکت بالا رفتم. در را که باز کردم کسی جز بلعمی در سالن نبود. با اخم به طرفش رفتم و پرسیدم: –این آقا رضا چی میگه؟ تو شوهرت رو واسه چی برداشتی با خودت... با دیدن چهره‌اش حرفم نصفه ماند و با تعجب دوباره پرسیدم: –چرا اینجوری شدی؟ رنگت پریده؟ ولدی خودکاری را در دستش گرفته بود و مدام تکان می‌داد. دست دیگرش را به صورتش کشید و فوری آینه را از کیفش درآورد و نگاهش کرد. –کجا رنگم پریده؟ در صورتش دقیق شدم. –نه، فکر کنم به خاطر آرایش نکردنته، یه لحظه فکر کردم... اصلا ولش کن، میگم شوهرت چرا امده اینجا؟ الان کجاست؟ آینه را داخل کیفش پرت کرد. –خب تقصیر خودته، برمی‌داری واسه من نصف شب پیام میدی، نمیگی الان شوهرم می‌بینه دعوام میکنه که چرا ماجرای خودمدن رو بهت گفتم؟ –خب بفهمه، چه بهتر، کار من راحت شد. بعدشم تو گفتی فقط آخر هفته‌ها میاد منم فکر کردم تنهایی، واسه همین بهت پیام دادم. سرش را پایین انداخت. –خب مگه نشنیدی خانم ولدی دیروز چی‌گفت؟ –در مورد چی؟ –شهرام دیگه، گفت ایراد گرفتن و غر زدن ممنوع، فقط تشکر و حلوا حلوا کردن شوهر. حالا شانس آوردم موقع پیام دادن تو خیلی خوش‌اخلاق بود و با صحبت و توضیح دادن کار به جدل و جیغ و داد نکشید. نمی‌دانم چرا با آن همه استرس خنده‌ام گرفت. همانطور که با ناخونهایش سعی داشت برچسب روی خودکار را بکند پرسید: –چرا می‌خندی؟ –اخه اصلا بهت این کارا نمیاد. عجیب‌تر از اون دگرگون شدن شوهرته. –دگرگون چیه؟ از امروز صبح بدترم شده. قبلا کار به کارم نداشت. امروز از صبح به همه چی گیر میده. بهم میگه تو چرا اینجوری شدی. چرا اخلاقت عوض شده؟ سرم را در اطراف چرخاندم. –نگفتی الان کجا رفته؟ حتما حسابی واسه تو و من خط و نشون کشیده. –میاد. رفت یه سیگار بکشه. آره دیگه، واسه همین امروز باهام امد اینجا که رو در رو باهات حرف بزنه. وقتی استرسم را دید ادامه داد: –حالا دقیقا چی میخوای بهش بگی؟ –از تو نپرسید چیکارش دارم؟ –پرسید، منم گفتم میخوای در مورد پری‌ناز حرف بزنی. البته حدس زده چی میخوای بگی. آقارضا از اتاقش بیرون آمد و با دیدن من رو به بلعمی کرد و پرسید: –کجاس؟ بلعمی از جایش بلند شد. –رفت پایین، الان میاد. آقا رضا حرصی انگار با خودش گفت: –کاروانسراس اینجا، بعد رو به من گفت: –چند دقیقه بیایید. بعد هم فوری به طرف اتاقش رفت. بلعمی با ابروهای بالا به من نیم نگاهی انداخت. –این چرا اینجوری کرد؟ یه جوری حرف میزنه انگار شوهر من هر روز اینجاست. حرفی نزدم و به طرف اتاق راه افتادم. وارد شدم و سلام کردم. آقا رضا با سر جواب داد و با همان اخم گفت: –این یارو با شما چیکار داره؟ چند قدم جلو رفتم و پرسیدم: –طوری شده؟ از پشت میزش بلند شد و به طرفم آمد و آرامتر گفت: –ازش می‌پرسم با خانم مزینی چیکار داری، صاف تو چشم من نگاه میکنه جلوی زنش میگه خصوصیه. خجالتم نمیکشه، شما با همچین آدمی چیکار دارید؟ ماتم برده بود از حسایتش، یک جورهایی ناراحت هم شدم از این که در این مخمصه گیر کرده بودم و حتی برای آقا رضا هم باید توضیح می‌دادم. نگاهم را زیر انداختم و با تامل گفتم: –نگران نباشید. حواسم هست. همه‌ی این کارها به خاطر آقای چگنیه. فقط دعا کنید به خیر بگذره. با تعجب با چشم‌های پرسوالش نگاهم کرد. خوشبختانه همان موقع بلعمی ضربه‌ایی به در اتاق زد. وقتی برگشتم، رو به من گفت: –بیا، شهرام امد. 🌹🦋💖🦋🌹💖🦋🌹💖 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ↷↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🏴🖤🏴🍃====>
آیت‌الله بهجت(ره): عده‌ای همیشه می‌خواهند چیز تازه‌ای به آن‌ها ارائه شود، غافل از اینکه ما همه چیز داریم و همه چیز در نزد ما وجود دارد، باید بدانیم که هرکدام از ما تا هدف و مقصد اعلی مسافتی داریم، و این مسافت در افراد، متفاوت است و هرکس مسافتی تا مقصد خود دارد، لذا باید سعی کنیم این مسافت را زیاد و بار خود را گران‌تر و سنگین‌تر نکنیم. گناهان موجب ازدیاد بار و بُعد مسافت ما تا مقصد است، وگرنه بسیار باید استغفار و تلاش نمود تا به جای اول و مسافت اولی برگردیم. ملاحظه این مطلب خیلی مهم است که به‌واسطه آن، راه‌های سعادت به روی ما گشوده می‌شود: «هرکه در طوفان بگیرد دامن تسلیم یار...». 📚 در محضر بهجت، ج۱، ص ۳۵۶ ‌‌‎‌ ↷↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🏴🖤🏴🍃====>
نيمه هاى شبِ است. صحراى كربلا در سكوت است و لشكر كوفه در خواب هستند. آنجا را نگاه كن! سه نفر به اين طرف مى آيند. خدايا، آنها چه كسانى هستند؟ او وَهَب است كه همراه همسر و مادر خود به سوى كربلا مى آيد. آيا مى دانى اين سه نفر، مسيحى هستند؟ زمانى كه يك صحرا مسلمان جمع شده اند تا امام حسين(ع) را بكشند، اين سه مسيحى به كجا مى روند؟ همسفرم! عشق، مسيحى و مسلمان نمى شناسد. اگر عاشق آزادگى باشى، نمى توانى عاشق امام حسين(ع) نباشى. آنها كه به خون امام حسين(ع) تشنه اند همه اسير دنيا هستند، پس آزاد نيستند. آنها كه آزاده اند و دل به دنيا نبسته اند به امام حسين(ع)دل مى بندند. من جلو مى روم و مى خواهم با وَهَب سخن بگويم. ــ اى وهب! در اين صحرا چه مى كنى؟ به كجا مى روى؟ ــ به سوى حسين(ع) فرزند پيامبر شما مى روم. ــ مگر نمى بينى كه صحرا پر از آشوب است. سربازان ابن زياد همه جا نگهبانى مى دهند. اگر شما را دستگير كنند كشته خواهيد شد. ــ اين راه عشق است. سود و زيان ندارد. ــ آخر شما مولاى ما، حسين(ع) را از كجا مى شناسيد. ــ اين حكايتى دارد كه بهتر است از مادرم بشنوى. من نزد مادرش مى روم و سلام مى كنم. او برايم چنين حكايت مى كند: ما در بيابان هاى اطراف كوفه زندگى مى كرديم. چند هفته گذشته چاه آبى كه كنار خيمه ما بود خشك شد. گوسفندان ما داشتند از تشنگى مى مردند. فرزندم وهب همراه همسرش، براى پيدا كردن آب به بيابان رفته بودند، امّا آنها خيلى دير برگشتند و من نگران آنها بودم. آن روز، كاروانى در نزديكى خيمه ما منزل كرد و آقاى بزرگوارى نزد من آمد و گفت: "مادر اگر كارى دارى بگو تا برايت انجام دهم". متانت و بزرگوارى را در سيماى او ديدم. به ذهنم رسيد كه از او طلب آب كنم چرا كه بى آبى، زندگى ما را بسيار سخت كرده بود. در دل خود، آرزوى آبى گوارا كردم. ناگهان ديدم كه چشمه زلالى از زمين جوشيد. باور نمى كردم، پس چنين گفتم: ــ كيستى اى جوانمرد و در اين بيابان چه مى كنى؟ چه قدر شبيه حضرت مسيح()هستى! ــ من حسين ام، فرزند آخرين پيامبر خدا. به كربلا مى روم. وقتى فرزندت رسيد; سلام مرا به او برسان و بگو كه فرزند پيامبرِ آخرالزّمان، تو را به يارى طلبيده است. و بعد از لحظاتى كاروان به سوى اين سرزمين حركت كرد. ساعتى بعد پسر و عروسم آمدند. چشمه زلال آب چشم آنها را خيره كرده بود و گفت: ــ اين جا چه خبر بوده است مادر؟ ــ حسين فرزند آخرين پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) اين جا بود و تو را به يارى فرا خواند و رفت. فرزندم در فكر فرو رفت. اين حسين(ع) كيست كه چون حضرت عيسى(ع) معجزه مى كند؟ بايد پيش او بروم. پسرم تصميم خود را گرفت تا به سوى حسين(ع) برود. او مى خواست به سوى همه خوبى ها پرواز كند. دل من هم حسينى شده بود و مى خواستم همسفر او باشم. براى همين به او گفتم "پسرم! حق مادرى را ادا نكرده اى اگر مرا هم به كربلا نبرى". فرزندم به من نگاهى كرد و چيزى نگفت. آن گاه همسرش جلو آمد و به او گفت: "همسر عزيزم! مرا تنها مى گذارى و مى روى. من نيز مى خواهم با تو بيايم". وهب جواب داد: "اين راه خون است و كشته شدن. مگر خبر ندارى همه دارند براى كشتن حسين(ع) به كربلا مى روند، امّا همسر وهب اصرار كرد كه من هم مى خواهم همراه تو بيايم. و اين چنين بود كه ما هر سه با هم حركت كرديم تا حسين(ع) را ببينيم. من با شنيدن اين حكايت به اين خانواده آفرين مى گويم وتصميم مى گيرم تا در دل تاريكى شب، آنها را همراهى مى كنم. گويا امام حسين(ع) مى داند كه سه مهمان عزيز دارد. پيش از اينكه آنها به كربلا برسند خودش از خيمه بيرون آمده است. زينب(س)هم به استقبال ميهمانان مى آيد. اكنون وهب در آغوش امام حسين(ع) است و مادر و همسرش در آغوش زينب(س). به خدا سوگند كه آرامش دو جهان را به دست آورده اى، اى وهب! خوشا به حال تو! و اين سه نفر به دست امام حسين(ع) مسلمان مى شوند. "أشهد أنْ لا اله الاّ الله و أشهد أنّ محمّداً رسول الله". خوشا به حال شما كه مسلمان شدنتان با حسينى شدنتان يكى بود. ايمان آوردن شما در اين شرايط حساس، نشانه روحيّه حق طلبى شماست. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
          @hedye110
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ای کاش همه می دانستند دنیایی که در آن حجت خدا نباشد جهنمی بیش نیست. جهنمی که اگر نیک بنگری زبانه های آتش آن را خواهی دید. آری ای دوست ! تا زمانی که بهشت ظهور نکرده است من و تو مقیم جهنمیم... اللهم عجل لوليك الفرج - ↷↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🏴🖤🏴🍃====>
نگاه كن! آن پيرمرد را مى گويم. آيا او را مى شناسى؟ او اَنس بن حارث، يكى از ياران پيامبر است. او نبرد قهرمانانه حمزه سيد الشّهدا را از نزديك ديده است و اينك با كوله بارى از خاطره هاى بزرگ به سوى امام حسين()مى آيد. سن او بيش از هفتاد سال است، امّا او مى آيد تا اين بار در ركاب فرزند پيامبرشمشير بزند. نگاهش به امام مى افتد. اشك در چشمانش حلقه مى زند. اندوهى غريب وجودش را فرا مى گيرد. او خودش از پيامبر شنيده است: "حسين من در سرزمين عراق مى جنگد و به شهادت مى رسد. هر كس كه او را درك كند بايد ياريش كند". او ديده است كه پيامبر چقدر به حسين عشق مىورزيد و چقدر در مورد او به مردم توصيه مى كرد. اكنون پس از سال ها، آن هم در دل شب هشتم، اَنس بار ديگر مولايش حسين(ع) را مى بيند. تمام خاطره ها زنده مى شود. بوى مدينه در فضا مى پيچد. انس نزد امام مى رود و با او بيعت مى كند كه تا آخرين قطره خون خود در راه امام جهاد كند. آرى! چنين است كه مدينه به عاشورا متصل مى شود. اَنس كه در ركاب پيامبر شمشير زده، آمده است تا در كربلا هم شمشير بزند. اگر در ركاب پيامبر شهادت نصيبش نشد، اكنون در ركاب فرزندش مى تواند شهد شهادت بنوشد. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌹 🔰 *نظر آیت الله جوادی آملی در مورد یلدا چیست*⁉️ ✍️ دینِ اسلام با سنت‌ها و آدابِ پسندیده‌ی اقوام و ملیت‌ها مخالفت نکرده؛ و حتی آن‌ها را امضا نیز کرده است. 🌸 مثلا حرمتِ جنگ در ماه‌های حرام، یک رَسمِ عربی بود که اسلام آن‌را امضا کرد. ولی مثلا زنده به گور کردنِ دختران یک رَسمِ بد بود و اسلام با آن مقابله کرد. 🌺 آیت الله جوادی آملی در کتابِ مفاتیح الحیاة *"یلدا"* را یک واژه‌ی *سریانی* می‌دانند و به معنای *میلاد*؛ 🌻 *چون شب یلدا را با تولد حضرت مسیح تطبیق می‌کردند آن‌را به این نام خواندند.* 🌷 در ادامه ایشان می‌فرماید؛ با توجه به این‌که ایرانیان این شب را *شب تولد (میترا) مهر* می‌دانستند آن‌را با تلفظ سریانی‌اش پذیرفتند. 🦋 در واقع یلدا با *(noel) اروپایی* که در *25 دسامبر* تثبیت شده، معادل است؛ بنابراین *نوئل اروپایی* همان *شب یلدا* یا *شب چله ایرانی* است. 💐 آیت الله جوادی؛ *از شب نشینی و دید و بازدید و صله رحم* بعنوانِ سنت‌های خوبِ این شب نام می‌برند. 🌾 چنان‌که بهره‌گیری علمی از فرصت آن با طرح مسایل *علمی و تاریخی* را توصیه می‌کنند و می‌فرمایند: 👌 *"مناسب است مومنان در چنین فرصت‌هایی با زوایای زندگی و سیره معصومان در جهت رشد و کمال علمی و معنوی آشنا شوند".* 📚 " مفاتیح الحیاة/آیت الله جوادی آملی ☘ 🖤☘ 🖤🖤☘ 🖤🖤🖤☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
🕰 از اتاق که بیرون آمدم دوباره کسی نبود. بلعمی با ولدی در حال پچ‌پچ کردن بودند. پرسیدم: –پس کو این شوهرت؟ –تو اتاقت منتظرته. رفتم و مقابلش ایستادم و عصبی پرسیدم: –اونجا چیکار میکنه؟ مگه من بهش اجازه دادم بره اونجا. بلعمی نگاهش را از ولدی گرفت و به اتاق آقا رضا اشاره کرد. –ای‌بابا، بشینه اینجا دوباره اون بیاد گیر بده؟ توام حالا نمی‌خواد تریپ مدیر عاملی برداری. برو حرفت رو بزن تموم کن دیکه. پرو بودن شهرام روی زنش هم تاثیر گذاشته بود. لبم را کج کردم و نگاهش کردم. رو کرد به ولدی و گفت: –مگه حرف بدی زدم؟ ولدی ضربه‌ایی به عنوان تشویق به بازوی بلعمی زد و گفت: –تو همیشه باید از شوهرت حمایت کنی. کوچیکش نکن. حالا اشتباهش رو بعدا که دوتایی هستید خیلی ریز بهش بگو و رد شو، اصلا کشش نده. چپ چپ به هر دویشان نگاه کردم و زمزمه کردم. –حالا آموزش شوهرداری رو باید دقیقا الان پیاده کنید؟ بلعمی که انگار چیزی یادش آمده باشد ذوق زده رو به من گفت: –راستی یه خبر خوش. –خبر خوشم بلدی بدی؟ پشت چشمی برایم نازک کرد. –حالا ببینا، اگه بشنوی از خوشحالی پس میوفتی. خواستم بگویم در حال حاضر هیچ خبری جز آمدن راستین خوشحالم نمی‌کند. –بگو دیگه، چیه زیر لفضی میخوای؟ –در مورد پری‌نازه. –چیه؟ زنگ زده این دفعه به شوهرت گفته سرم رو بیاره که اینقدر خوشحالی؟ ولدی بی حوصله رو به من گفت: –دختر اینقدر آیه‌ی یأس نخون. یه دقیقه زبون به دهن بگیر ببین چی میخواد بگه. دست به سینه شدم. –بفرمایید. –بلعمی لبهایش را تر کرد و گفت: –دیشب پری‌ناز زنگ زد جوابش رو نداد. پوزخند زدم. –خبر خوشت این بود؟ –وا! خوشحال نشدی؟ برای من خیلی عجیب بود. آخه هر دفعه پامیشد می‌رفت بیرون باهاش کلی حرف میزد. ولدی گفت: –خب شاید حوصلش رو نداشته، خواسته بعدا بهش زنگ بزنه. بلعمی موکدانه گفت: –نه، پری‌ناز چند بار زنگ زد. هر دفعه بازیش رو با بچه ول نکرد و تلفنش رو جواب نداد. البته یه کم بداخلاقی کردا ولی خوبیش اینه جواب نداد تا الانم ندیدم بهش زنگ بزنه. گفتم: –جلوی تو میاد زنگ بزنه؟ آنها حرف مرا نشنیده گرفتند و مشغول حرف زدن شدند. ولدی در حالی که حس یک مشاور را گرفته بود گفت: –حالا کم‌کم بهترم میشه، اولاش اینجوریه، انشاالله بهتر که شد سرکارم نیا، بشین خونه مثل ملکه‌ها برات خرج کنه، چیه عین کلفتها کار میکنی تو که مثل من مجبور نیستی، بشین واسه بچت مادری کن. بلعمی گفت: –اونجوری که خرج نمیرسه. ولدی لبهایش را بیرون داد. –اگه بیشتر قناعت کنی و توقعت رو بیاری پایین میرسه، شوهرتم ببینه نمیرسه، دنبال یه کار درست و حسابی میره، اصلا اونجوری فکرش کار میوفته، توام میتونی حالا تو خونه یه کاری چیزی واسه خودت جور کنی. می‌دونستی اکثر زنهای چینی تو خونه‌هاشون کار میکنن؟ پوفی کردم و رهایشان کردم و به طرف اتاقم راه افتادم. پنجره اتاق را باز کرده بود. یک دستش بیرون از پنجره آویزان بود و دود باریکی از آن بالا می‌آمد. فهمیدم که سیگار می‌کشد. البته بوی سیگار خیلی زودتر به مشامم رسیده بود. او که همین چند دقیقه پیش رفته بود بیرون سیگار بکشد و بیاید که. سلام کردم و پشت میزم نشستم. گفت: –اگه دود سیگار اذیتت میکنه خاموشش کنم. گاهی جوری مودب حرف میزند که شک می‌کنم که این همان پسر بیتا خانم است. گذری نگاهش کردم. –هر جور راحتید. سیکار را همانجا خاموش کرد و روی صندلی مقابل میزم نشست و پاهایش را روی هم انداخت. –خب، چیکارم داشتید؟ –یعنی شما نمی‌دونید؟ شانه‌ایی بالا انداخت. –سوسن گفت در مورد همون ماجراها میخوای حرف بزنی. دلم نمی‌خواست با او همکلام شوم، پس بدون مقدمه حرف اصلی‌ام را زدم. دلم می‌خواست زودتر برود. جدی گفتم: –میخوام باهاتون معامله کنم. شما باید به پری‌ناز بگید که من خواستم که درخواست پری‌ناز رو انجام بدم ولی شما نمی‌خواهید، چون زن و بچه دارید. خلاصه بزنید زیر هر قرار و مداری که باهاش گذاشتید و پاتون رو از این ماجرا بیرون بکشید. خیلی خونسرد بود. –خب، اونوقت شما چیکار می‌کنید؟ –منم نمیرم به مادرتون بگم که زن و بچه دارید. پوزخند زد. –اتفاقا از همین دیشب تصمیم گرفتم کم‌کم به مادرم موضوع رو بگم، حالا تو کارم رو راحت کردی. زودتر این اتفاق میوفته. با تعجب نگاهش کردم. آن لحظه معنی کیش و مات و آچمز، را بهتر از هر وقت دیگری فهمیدم. شاید برای همین در بازی شطرنج ضعیف بودم و همیشه به آریا می‌باختم. ترفندم مثل همان شاه شطرنج در هنگام آچمز بی‌خاصیت شده بود. مأیوسانه موبایلم را به بازی گرفتم. ناگهان فکری به سرم زد. باید تمام زورم را میزدم. 🖤🏴☘🖤🏴☘🖤🏴 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
4_6003720743383206256.mp3
11.11M
▪️گریه که میکنی، گریه‌ام میگیره (روضه) 🎙 بانوای : حاج میثم مطیعی ↷↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🏴🖤🏴🍃====>
⚠️ باید که گناه را فراموش کنیم قدری به سکوت قبرها گوش کنیم حیف است که در بلندی این یلدا کوتاهی عمر را فراموش کنیم❗️ 💖🌹🦋           @hedye110
*هتــــــــــل خـــــــــــــانه بابا مامان‼️* این پست را هم برای والدین و هم جوانان نوجوانان بفرستید👌🏻 «روانشناسان تاکید دارند به فرزندان خود *«قدر داشتن»* را آموزش دهید» چل پنجاه سال پیش، دخترهای خانه صبح ها زود بیدار می شدند تا قبل از مدرسه رفتن، همه جای خانه را رفت و روب کرده باشند و بعد راهی مدرسه می شدند. 👈🏻در اوقات فراغت باخیاطی ،گلدوزی،ترمه دوزی ، قالی بافی و... کمک مادر بودند تا قسمتی از بار خانواده رابه دوش داشته باشند! 👈🏻پسرها بايد يا صبح زود يا عصر، نان و مايحتاج خانه را خريد مي كردند و كارهای مردانه را در كمك پدر خود انجام ميدادند و تابستانها برای ارتقای نسبی وضعیت اقتصاد خانواده وکمک به پدر دراصناف مختلف شاگردی ویا فروشندگی میکردند!!! ❇️ *امـــا حـــــالا*👇 با نسلی روبرو هستیم که صبح که بیدار می شوند، از هتل خانه بابا مامانشان خارج می شوند، چون والدینشان به عنوان *مستخدمین "هتل خانه "* همه جا را رفت وروب خواهند کرد و با يك تلفن همه چيز درب خانه مهياست. نسلی که در برابر رختخواب اتاقی که در آن می خوابد و خانه ای که در آن زندگی می کند و ظرفی که در آن غذا می خورد احساس مسئولیت ندارد؛ *شــــــــــــــوربختـــــــــــانه یـــــــک سلام علیک ساده را بلد نیست و بعضاً مانند گنجشک از کنار بزرگترش ویراژ میدهد* متاسفانه این موضوع از تهیه سیسمونی برای کودک به دنیا نیومده شروع میشه و سوگمندانه ادامه پیدا میکنه تا جهاز ومهریه آنچنانی وجشن عروسی که پولش به قیمت وام وقرض کردن پدرکمر خمیده شده تمام می شود *امیدوارم همه ی ما مادرها و پدرها بتونیم به این درک برسیم که امکانات هتلی ایجاد کردن برای فرزندانمون افتخار نیست ،* و برعکس *مسئولیت پذیر کردن،* *قدردان بار آوردن(نسبت به خلق و خالق)* *تعلیم آداب اجتماعی از یک احوالپرسی ساده تا رعایت حق الناس و آداب معاشرت در اجتماع و...* برای فرزندانمون افتخار است .* ↷↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🏴🖤🏴🍃====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌹 مهدی جان ای تک سوار سهند تو نیستی، برایم فرقی نخواهد داشت که آخر پاییز امروز است یا فرداست خدایا، شب یلدای هجران را به یمن ظهور ماه کاملش کوتاه کن که شب پرستان همچنان چشم به صبح صادقش بسته اند و مومنان طلوع خورشید را نزدیک می دانند امسال شب یلدا را با نام مهدی یوسف زهرا مزین میکنم امشب برای من دادن نان به همسایه ای که نان شب ندارد از هر هندوانه ای شیرین‌تر است و روشن کردن امید در دل کودکی یتیم از هر چراغانی روشنی بخش تر... یلدایی به بلندی انتظار ظهورت نمی‌شناسم شب یلدای من با ظهورت به روشنایی روز است کاش لبخند رضایتت را باعث شوم مولای من قرارمان یلدای امسال که آخرین برگ های قصه بلند غربت را بخوانیم و شعر ظهور از بر کنیم و کتاب انتظار را ببندیم (ان شالله) کاش فال حافظ امسال مان این بشود یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور 💖🌹🦋
سلام شب یلدا به همه عزیزان وخانواده های محترم تان مبارک باشه.... شبتون امام زمانی 💖🦋🌟✨🌙🦋💖
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚 💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷
یادمان باشد اگر حال خوشی پیدا شد، جز برای فرج یار دعایی نکنیم اللهم عجل لوليك الفرج ↷↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🏴🖤🏴🍃====>
🕰 موبایلم را کناری گذاشتم و دستهایم را در هم گره زدم و سعی کردم خونسرد باشم. نگاهش کردم و حق به جانب گفتم: –باشه، پس من همین الان میرم پیش بیتاخانم که کار شما رو خیلی راحت‌تر کنم. احتمالا مادرتون پیش همسایه‌ها‌ یه جو آبرو داره که... حتما اونقدر بهتون اعتماد داره که شوک بزرگی بهش وارد میشه. اصلا چرا خودم رو زحمت بدم برم. تلفن رو واسه همین روزا گذاشتن دیگه. زنگ میزنم میگم دیگه نمیخواد واسه پسرتون دنبال عروس بگردید خودش قبلا اقدام کرده، تا حالام واسه شما نقش بازی می‌کرد. همه‌ی ما رو هم گذاشته بود سرکار. بعد فکری کردم و ادامه دادم: –خیلی کارهای دیگه هم میشه کرد. اصلا چطوره غافلگیرش کنم، به مامانم بگم دیگه نمیخواد راز داری کنه، بره بیتا خانم رو برش داره بیارش اینجا تا با عروس گلش آشنا بشه، شایدم اصلا شوکه نشه و وقتی بفهمه نوه داره خیلی هم خوشحال بشه. خودم از روی عمد حرف مادرم را پیش کشیدم که بفهمد مادرم هم در جریان است. عصبی سیگاری از جیب کت تک، کرم رنگش بیرون آورد و آتش زد. تا به حال از سیگار کشیدن کسی اینقدر خوشحال نشده بودم. پک عمیق و طولانی به سیگارش زد و دودش را استنشاق کرد. در آخر دود بسیار کمی را به طرف پایین از دهانش بیرون داد. پک دوم را که زد. به صندلی‌ام تکیه دادم و برای این که کمکی هم به بلعمی کرده باشم گفتم: –بلعمی خیلی از شوهرش تعریف می‌کرد، وقتی فهمیدم شوهرش شما هستید خیلی تعجب کردم. فکر نمی‌کردم خانواده به این خوبی داشته باشید. دود پک دوم را به یکباره به طرف پایین دمید و بلند شد و به طرف پنجره رفت. بیشتر بازش کرد و به دور دست نگاه کرد و بی‌تفاوت بقیه‌ی سیگارش را همانجا جلوی پنجره له کرد و بی‌حرف از اتاق بیرون رفت. کارش برایم عجیب بود. چرا رفت؟ حالا من بالاخره چه کار کنم. با خودم گفتم بروم به ولدی بگویم که نقشه‌مان جواب نداد و باید فکر دیگری بکنیم. همین که خواستم از اتاق بیرون بروم بلعمی بشگن زنان وارد اتاق شد و با خنده گفت: –دیدی همه‌ چی درست شد؟ وای خدایا شکرت دیگه راحت شدم. بعد هم به زور مرا در بغلش فشار داد و ادامه داد: –خدا رو شکر، باورم نمیشه، به خوابم همچین روزی رو نمیدیدم. همش به خاطر توئه اُسوه جان. از خودم جدایش کردم و گفتم: –میشه به منم بگی چی شده؟ یا تا صبح می‌خوای حرف بزنی؟ به عادت همیشگی‌اش دستهایش را به هم کوبید و گفت: –شهرام گفت همون دیشب پری‌ناز رو بلک کرده، دیگه کاری به کار اونا نداره، گفت به قولایی که دادن عمل نکردن معلومه خودشونم خیلی گیر هستن. نسبت بهشون بی‌اعتبار شده. هینی کشیدم و پرسیدم: –الان بهت گفت؟ –آره، بعد از این که از اتاق تو بیرون امد. –یعنی منظورش از این حرفها اینه که... –منظورش اینه دیگه همه چی تموم شد. دیگه حرفهای پری‌ناز براش مهم نیست. یعنی تو خیلی راحت می‌تونی به همه بگی تو میخوای خواسته‌ی پری‌ناز رو انجام بدی ولی شهرام قبول نمیکنه. –مطمئنی؟ –آره بابا. اگرم نبودم امروز مطمئن شدم. من شوهرم رو می‌شناسم. نمی‌دونم تو بهش چی گفتی که کلا به هم ریختیش. یه کم غده، لابد اینجا به خودت چیزی نگفته درسته؟ –نه، سرش رو انداخت پایین و رفت بیرون. البته من از این کارای شوهر تو می‌ترسم، نکنه بره برام نقشه‌ایی چیزی بکشه، نکنه اینجوری گفته که... بلعمی دستش را در هوا پرت کرد. –نه بابا، دیگه اونجوریام نیست خیالت راحت باشه. ... 💖🌹🦋💖🌹🦋💖🌹🦋 💕join ➣ @God_Online 💕 ↷↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🏴🖤🏴🍃====>
دیگر آن خنده ی زیبا به لب مولا نیست همه هستند ولی هیچ کسی زهرا نیست قطـره ی اشک علی تا به ته چـاه رسیـد چاه‌فهمید که‌کسی‌همچو علی‌تنها نیست ↷↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🏴🖤🏴🍃====>
4_5898005221518346771.mp3
6.99M
🏴 ویژه ایام فاطمیه ⚡️ بسیار شنیده‌ایم که باید برای امامِ زمانِ خود مانند حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها باشیم... - مگر حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها برای امامش چه کرد؟ - منظور همان ماجرای در و دیوار و آتش است یا موضوعی فراتر از آن است که هنوز نمی‌دانیم؟ سلام‌الله‌علیها ↷↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🏴🖤🏴🍃====>