eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🌿﷽🌿 بعد، كم كم چشمم بر واقعيات گشوده شد. حقيقت را مي پذيرفتم، به تدريج و با تاني. انگار كسي با منطقي .فيلسوفانه مرا آرام كرده باشد. انگار كسي با پند و اندرزي حكيمانه دلداريم داده باشد، تسكينم داده باشد مي ترسيدم اين آرامش موقتي باشد. اين آبي كه ناگهان بر آتش درونم پاشيده شده بود با برگشتن به تهران و با دور شدن از امام رضا ) ع ( ، به يك باره چون حبابي كه بر آب است بتركد. شعله درونم باز سر بركشد و مرا بسوزاند. روزگارم را سياه كند. از خودم اطمينان نداشتم. از احساسات تند خودم وحشت داشتم. در ماه دوم هر روز و :هر شب ذكر مي گفتم اي اما رضا ) ع ( ، دلم را آرام كن. اين كه ديگر مي شود! اين كه ديگر مشكل نيست! قلب ديوانه مرا سرد كن. يا - .از مرگ سردم كن يا از آتش دلم را سرد كن ديگر اشك نمي ريختم. التماس نمي كردم. به تسليم و رضايي عارفانه رسيده بودم. بيچارگي خود را با استيصال .پذيرفته بودم و هنگامي كه باز مي گشتم مشتاق ديدار منصور بودم به تهران و به شميران رسيدم. همه به استقبالم آمدند. بچه ها كه شادمانه انتظار سوغات داشتند و ذوق مي كردند. ناهيد كه روز به روز خوشگل تر مي شد و نيمتاج كه شرمسار مي خنديد و مي گفت جاي من خيلي خالي بوده. منصور در خانه نبود. وقتي رسيد كه همه ما در ساختمان نيمتاج دور ميز غذا جمع شده بوديم. مثل هميشه سرد و جدي وارد شد. انگار فراموش كرده بود كه من در سفر بوده ام. اول به نيمناج سلام كرد. جواب سلام بچه ها را داد و آن گاه رو :به من كه مثل خود او جدي و متين نشسته بودم كرد و گفت رسيدن شما به خير. خوش گذشت؟ - :نمي دانم چرا به ياد شب چهارشنبه سوري افتادم به ياد اگر با ديگرانش بود ميلي سبوي من چرا بشكست ليلي؟ :با همان حالت رسمي پاسخ دادم .به خوشي شما بد نبود - در نور زير چراغ سقفي ديدم كه رگه هاي سپيد كم و بيش در سرش ظاهر شده. كم كم موهاي جلوي پيشاني اش كم پشت مي شد. چهارشانه تر شده بود. اندكي چاق تر. بچه ها همگي سالم و با نشاط بودند. پسر اشرف مثل هميشه ناآرام بود. شيطنت مي كرد. از زير ميز پاي برادرش را لگد مي كرد. روبان سر ناهيد را مي كشيد و صداي آن ها را درمي آورد. همه، حتي نيمتاج، شاداب و خوش آب و رنگ و چاق و فربه تر از پيش به نظر مي رسيدند. انگار غيبت من براي همه مغتنم بوده است. لبخند ملايمي بر گوشه لبم نشست. منصور نگاهي به سويم افكند كه برق تعجب را در آن ديدم. فقط يك لحظه. بعد دوباره همان نگاه سرد و جدي كه بيانگر فاصله و برتري رئيس خانواده بر اهل بيتش بود جاي آن را گرفت. خوب مي دانستم در زير اين چهره خشك و سرد آتش التهاب زبانه مي كشد. آتشي .كه به مجرد ورود به اتاق من سر بر مي دارد و اين مرد سرد و بي تفاوت را نرم و هيجان زده و شيدا مي كند 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 اگر هنگامي كه با غضب بر سرم فرياد مي كشي و در همان لحظه من آرزو مي كنم كه در كنارت باشم عشق نيست پس چيست؟ به من فرصت بده. درد مرا بفهم. كاش مي توانستم آن طور كه يك سال رحيم را دوست داشتم تو را دوست داشته باشم. آن طور كور و كر، آن طور چشم و گوش بسته، آن طور ... آن طور وحشي و افسار گسيخته. ولي آن كه ُ.عشق نبود، هوس بود. منصور، هوس، كه مثل برق زد و سوخت منصور مات و متحير به من نگاه مي كرد و من گيج و بهت زده به او. آن گاه تازه دريافتم كه چه گفته ام. چه كرده :ام. تازه فلسفه شش هفت سال زجر كشيدن برايم روشن شد و آرام، مثل كسي كه در خواب حرف مي زند، گفتم .آره منصور، تازه مي فهمم. راستي كه هوس بود - منصور رفت و آهسته روي مبل نشست. آرام شده بود. سر را به كف دست و آرنج ها را به زانو تكيه داده بود. پيراهن و شلوار و جليقه به تن داشت. شريف بود. با شخصيت بود. دوستش داشتم. خيلي زياد. آرام و افسرده :گفت ولي من تو را آن طور دوست دارم. همان طور ديوانه وار. خدا لعنتت كند محبوبه. ببين با خودت و با من چه كرده - ..... اي؟ خيال مي كني من بي تو خوشم؟ با تو خوشم؟ از اين وضع، از اين زندگي راضي هستم؟ :با دست راست اشاره اي به ساختمان كرد و ادامه داد روزي صد بار مي گويم اي كاش محبوبه حامله مي شد. اي كاش اين بچه ها مال او بودند. شب ها چشمانم را مي - بندم تو را در وجود نيمتاج جست و جو مي كنم. خيال مي كني آسان است؟ من، آدمي كه ادعاي روشنفكري دارد دو تا زن داشته باشم؟ با يكي از مهمان پذيرايي كنم و با ديگري به كوچه و خيابان بروم؟ به مهماني بروم. به كافه بروم. از زن هاي جورواجور بچه هاي جورواجور داشته باشم؟ همه اين ها را تو به سر من آوردي. تو مرا هم بيچاره كردي محبوبه. ولي نمي دانم با اين همه بلائي كه به سرم آورده اي، با اين اخلاق تند و تيزت چرا باز اين قدر تو را مي خواهم. انگار مهره مار داري. مي بينم كه خوب با نيمتاج مي سازي. خانمي مي كني. دلم مي خواست نيمتاج ناسازگار از آب درمي آمد. طلاقش مي دادم و خلاص مي شدم. ولي چه كنم كه مظلوم است. بي آزار است. از روي عشق و علاقه با او زندگي نمي كنم، دلم به حالش مي سوزد. او هم از من انتظار محبت ندارد. من خودم هم عذاب مي كشم. .تحمل زني كه با ترحم با نزدش مي روم نه با تمايل، كم زجرآور نيست. پس تو ديگر عذابم نده. بيچاره ترم نكن ساكت شد و از جا برخاست. شروع به قدم زدن كرد. اصلا متوجه اطرافش نبود. پايش به تار خورد و صدا كرد. حتي خم نشد تار را بردارد. غرق فكر بود. مثل اين كه نمي دانست از كجا بايد شروع كند. سرانجام رو به من كرد و ادامه :داد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 يادت مي آيد چه قدر بي رحمانه به من گفتي كه مرا نمي خواهي؟ كه يك شاگرد نجار را به من ترجيح داده اي؟ - مي داني چه به روزم آوردي؟ نه. تو فقط به فكر خودت بودي. فقط تو مهم بودي و خواسته هايت. دلم مي خواست اختيارت را داشتم و نمي دانستم چرا اين را مي خواهم؟ براي اين كه زير پا خردت كنم يا در آغوشت بكشم؟ مي داني كه آن روز سوار بر اسب شدم و تا عصر تاختم؟ و وقتي صورتم از اشك تر شد خودم هم تعجب كردم؟ مي داني دلم نمي خواست به خانه برگردم؟ با شاه عبدالعظيم رفتم و دو روز آن جا ماندم. مي خواستم جايي باشم كه غريب باشم. كه كسي از من سوال و جواب نكند. كه دردم، درد غرور جريحه دار شده ام، درد عشق بي رحم تو آرام آرام فروكش كند. مي داني كه دو ماه پاييز آن سال را در باغ شميران سپري كردم؟ روزها با تظاهر به بي خيالي سراغ مادرم مي رفتم تا از كنجكاوي ها و سوال و جواب هايش آسوده باشم. كه نگاه غم گرفته و حيرت زده پدرم را نبينم. و شب ها به شميران باز مي گشتم. اين همه راه مي آمدم و مي نشستم و تار مي زدم. پدر نيمتاج كه چراغ خانه ما را روشن ديده بود از باغ مجاور به سراغم مي آمد. مي نشستيم و گفت و گو مي كرديم. يا من به خانه آن ها مي رفتم. مرد فاضلي بود. از من نپرسيد چه ناراحتي دارم. چه دردي در سينه دارم. ولي سخنان عارفانه مي گفت. فلسفه :مي بافت. مي گفت بگذرد اين روزگار تلخ تر از زهر بار ديگر روزگار چون شكر آيد :من مي خنديدم و مي گفتم .آري شود ولي به خون جگر شود كم كم از مصاحبتش آرامش مي گرفتم و دوباره بر خود مسلط مي شدم. سپس برايم از بدبختي هاي چاره ناپذير - صحبت مي كرد. مي خواست درد مرا آرام كند. مي خواست به زبان بي زباني به من بگويد درد تو كه درد نيست. درد يعني اين. اندوه يعني اين. يعني دختري كه مثل پنجه آفتاب باشد و در دوازده سالگي آبله بگيرد. كه پدر و مادر روزي صد بار مرگ خود و مرگ او را از خدا بخواهند. درد يعني اين. بقيه اش ناشكري است. نيمتاج از من رو نمي گرفت. اصلا به فكرش هم نمي رسيد كه من از او بخواهم كه همسرم بشود. مي آمد و مي رفت و با ترحم به من نگاه مي كرد. دلش به حال من و دردي كه نمي دانست از چيست مي سوخت. ناگهان، خودم هم نمي دانم كه چه طور شد كه نيمتاج را از پدرش خواستگاري كردم. شايد در دل گفتم من كه بدبخت شده ام، بگذار يك نفر ديگر را خوشبخت كنم. شايد مي خواستم از تو انتقام بگيرم. از خودم انتقام بگيرم. با زمين و زمان لج كرده بودم. چشمانم را بستم و تصميم گرفتم. نه مخالفت هاي پدرم و نه ناله و نفرين هاي مادرم، هيچ كدام اثري نداشت. آخر خون تو در رگ هاي من هم بود ولي وضع من از وضع تو بدتر بود. نمي داني شب ها كه كنار نيمتاج بودم از حسد اين كه تو در خانه آن مردك نجار خوابيده اي چند بار تا صبح از خواب مي پريدم و زجر مي كشيدم! خدا لعنتت كند محبوبه. چرا باعث مي شوي اين چيزها را برايت بگويم؟ مي خواهي خردم كني؟ :روي مبل افتاد و به زمين خيره شد. كنارش زانو زدم تا به چشمانش نگاه كنم. سر بلند نكرد. پرسيدم با من قهري منصور؟ - :جوابم را نداد. بغضم تركيد و گفتم .با تو درد دل كردم تا سبك شوم. بگذار درددل كنم منصور جان، بگذار گاهي درددل كنم. وگرنه دق مي كنم - :هق هق مي كردم و پرسيدم به من نگاه نمي كني؟ - .نه. نمي خواهم اشك هايت را ببينم - :در حالي كه اشك از چشمانم فرو مي ريخت، لبخند زدم و گفتم .حالا چه طور؟ حالا كه مي خندم :به رويم خنديد نگفتم مهره مار داري؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 خواب ديدم كه مي دويدم. كوچه خانه مان را تا زير گذر دويدم. چادر به سر داشتم و نداشتم. اشك به چشم داشتم و نداشتم. كسي نگاهم مي كرد و هيچ كس نبود. نفس زنان به دكان رحيم رسيدم. هوا تاريك و روشن بود. نسيم .ملایمي مي وزيد. مثل اين كه بهار بود. بوي گل مي آمد. بوي محبوبه شب رحيم در سايه ايستاده بود. پشت به من داشت. به خودم گفتم خدا را شكر. ديدي همه اين ها را در خواب ديده بودم! من كه هنوز با رحيم ازدواج نكرده ام. تازه مي خواهيم عروسي كنيم. آنچه اتفاق افتاده همه كابوس بوده. كابوسي هولناك. رحيم اين جا ايستاده. معصوم و بي گناه. بي خبر از همه چيز. بي خبر از همه جا. آهسته، به :آهستگي يك آه، التماس كنان صدا زدم .... رحيم - و صدايم مانند نفسي كه از سينه برآيد، يك نفس عميق، كشيده شد. آرام برگشت و به سويم آمد. رحيم نبود. :منصور بود. جلو آمد و دستش را به سويم دراز كرد و با اشتياق گفت .آمدي كوكب؟ بيا - از خواب پريدم و واقعيت را ديدم. همه چيز را همان طور كه بود ديدم. همان طور كه بود پذيرفتم. منصور را قبول كردم. وضع خود را قبول كردم. حاملگي نيمتاج خانم را پذيرفتم. واقعيت اين بود كه من كوكب بودم. كه كم كم دلبسته و وابسته منصور شده بودم. كه اين سرنوشتي بود كه بر پيشاني ام رقم خورده بود. كه بهتر و بيشتر از اين .زندگي برايم ميسر نمي شد كلفت نيمتاج آمد و با اين كه مي دانست مي دانم، او نيز به نوبه خود با موذيگري مژده حاملگي نيمتاج را به من داد. به او پول دادم. مژدگاني دادم. مژدگاني آن كه سعادت رقيبم را به اطلاعم رسانده بود. براي نيمتاج آش رشته پختم. .كاچي پختم. ويارانه پختم. منتظر نشستم تا نيمتاج يك پسر زاييد. ناهيد نور چشم منصور شد خانه پدري را فروختيم و دو سه سال بعد منوچهر به اروپا سفر كرد. براي مادرم خانه اي در يكي از خيابان هاي شمالي تر شهر خريديم كه با دايه كه پير شده بود به آن جا نقل مكان كرد. بعد از منوچهر پسر منصور به خارج سفر كرد. به انگلستان رفت. پسر اشرف خانم ذات مادرش را داشت. ياغي بود. درس درست و حسابي نخواند. تمام دار و ندار خود و مادرش را به باد داد. هميشه مايه عذاب بود و هست. منصور از دست او زجر مي كشيد و او عين خيالش نبود. مي ديد كه پدرش نگران آينده اوست و ترتيب اثر نمي داد. بعد وضع قلب نيمتاج خراب شد. حالش روز به روز وخيم تر مي شد. هر چه او بدحال تر مي شد بچه ها بيشتر به دور من جمع مي شدند. جوجه هايي بودند كه مي :خواستند به زير پر و بال من پناه بياورند. نيمتاج خانم مرا خواست و بچه هايش را به دست من سپرد و گفت ناهيد را محبوبه خانم، ناهيد را درياب. آن سه تا پسر هستند، مرد هستند. گليم خودشان را از آب مي كشند. - .... ناهيد جوان است. چند سال ديگر وقت ازدواجش مي رسد. بي مادر :گفتم !نيمتاج خانم، اين حرف ها چيست كه مي زني؟ شما كه چيزيتان نيست نه. تعارف كه ندارد. به حرف هايم گوش كن. دستم از قبر بيرون است. به خاطر ناهيد ... وقت ازدواج در حقش - .مادري كن :گفتم راستش را بگويم. دلم مي خواهد ناهيد زن منوچهر بشود. نمي دانم شما رضا هستيد يا نه؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 منوچهر در اروپا، خوب درس مي خواند. جوان بود. از عكس هايش چنين برمي آمد كه زيباست. دستش به دهانش مي رسيد. مي دانستم كه نيمتاج به اين ازدواج بي ميل نيست، گرچه ناهيد هم دست كمي از منوچهر نداشت. خوشگل، خوش لباس، درس خوانده و فرانسه را بسيار روان صحبت مي كرد. نقاش خوبي بود. اهل ورزش بود. منصور تمام آرزوهايش را در او خلاصه كرده بود. علاوه بر اين ها و مهم تر از همه اين ها، دختر باشعور و فهميده و مهرباني بود. سنجيده صحبت مي كرد. سنجيده رفتار مي كرد. محبت مخصوصي به من داشت بدون آن كه مادرش را .بيازارد :نيمتاج ساكت بود و فكر مي كرد. پرسيدم شما راضي هستيد خانم؟ - .اگر خودش بخواهد. اگر خودش بخواهد - :سپس دستم را به التماس گرفت و گفت به زور نه محبوبه جان. به زور نه. راهنماييش بكن ولي به هيچ كار مجبورش نكن. اين را از تو مي خواهم چون مي دانم هر چه تو بخواهي منصور هم همان را مي خواهد. نظر او نظر توست. مي ترسم يك وقت خداي ناكرده به خاطر .دل تو به زور به او بگويد كه بايد زن منوچهر بشود. آخر منصور تو را خيلي دوست دارد. نمي خواهد ناراحت بشوي :خنديدم و گفتم اولا ناهيد از آن دخترها نيست كه زير بار زور برود. ديگر زمان اين حرف ها گذشته است. ثانيا منصور نه شما را - دوست دارد نه مرا. تا آن جا كه من مي دانم، منصور در تمام دنيا فقط يك زن را دوست دارد. يك زن را مي پرستد. .آن هم ناهيد است. شما خيالتان راحت باشد .لبخند زد و آرام شد. باز هم من وصي شدم من بودم و منصور. من بودم و بچه ها و آن خانه بزرگ. هنوز حسرت بچه داشتم. ولي حالا منصور را داشتم. تمام و كمال. ديگر لازم نبود او را با كس ديگري تقسيم كنم. بچه ها پس از مرگ مادرشان دامن مرا رها نمي كردند. انگار مي ترسيدند كه مرا هم از دست بدهند. ناهيد كه از مدرسه مي آمد، ناهيد كه از مهماني مي آمد، خواستگار كه مي آمد، مي دويد دنبالم و مرا پيدا مي كرد. برايم حرف مي زد. از اين اتاق به آن اتاق هر جا كه مي رفتم دنبالم مي آمد. :بعد كه خسته مي شد داد مي كشيد .اه، بس است ديگر. بنشينيد. مي خواهم چهار كلمه جدي حرف بزنم. خسته شدم بسكه دنبالتان دويدم - :مي گفتم پس تا به حال شوخي مي كردي؟ و خنده كنان هر كار كه داشتم مي گذاشتم و مي نشستم. هرگز عيب ناحق روي خواستگارهايش نگذاشتم. نظرم را :مي گفتم. خوبشان را مي گفتم، بدشان را هم مي گفتم. بعد مي گفتم .حالا برو با پدرت بنشين و تصميم بگير - .او نمي دانست در دل من چه آشوبي برپاست و وقتي جواب رد مي دهد چه قدر آرام مي شوم 👩‍⚖👩‍⚖👩‍⚖👩‍⚖ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 منوچهر از سفر برگشت و ما همگي به ديدنش رفتيم. شب همه فاميل منزل مادرم مهمان بوديم. ناهيد نزديك بيست سال داشت. دوپيس كرم رنگي به تن داشت. آرايش ماليمي كرده و موها را روي شانه ريخته بود. وقتي به او نگاه مي كردم، از آبله ممنون مي شدم كه صورت مادرش را از بين برده بود. خوب مي فهميدم كه اگر نيمتاج آبله نگرفته بود، من اصلا شانسي نداشتم. به صورت ناهيد نگاه مي كردم و حظ مي كردم. زن منوچهر بايد چنين دختري باشد. :منوچهر مرا به كناري كشيد اين كيه آبجي؟ - .ناهيد است ديگر - د؟! همان دختر لوس زردنبو؟ - .مزخرف نگو. لوس بود ولي هيچ وقت زردنبو نبود. خواستگارهايش پاشنه در را از جا كنده اند - .پس تا رندان او را نبرده اند خواستگاريش كن ديگر - روزي كه مهربران بود من شدم مادر عروس. مهر بايد فلان قدر باشد. عروسي بايد چنين و چنان باشد. بايد سهم .قلهك منوچهر پشت قباله اش باشد :نزهت نيمه شوخي و نيمه جدي گفت وا؟!! آبجي شما طرف عروس هستيد يا داماد؟ - :و زوركي خنديد. ناهيد آهسته در گوشم گفت .من معتقد نيستم كه مهر خوشبختي مي آورد - :من هم معتقد نبودم ولي مسئول بودم. رو به نزهت كردم و گفتم من طرف هر دو هستم آبجي. اگر ناهيد دختر خودم بود او را دو دستي مفت و مجاني به جواني مثل منوچهر مي - دادم. دختري مثل ناهيد محترم تر از آن است كه بر سر مهريه اش چانه بزنند. ولي من الان وظيفه اخلاقي دارم. مسئوليت روي دوش من است. هركار مي كنم باز به خود مي گويم شايد اگر مادرش بود بهتر مي كرد. شايد مادرش هنوز راضي نباشد. شايد دارم كوتاهي مي كنم. حالا اگر شما هم نخواهيد منوچهر ملك خودش را پشت قباله بيندازد .من زمين قلهك خودم را به نامش مي كنم همه ساكت شدند. منصور به روي من لبخند مي زد. ناهيد كنارم نشسته بود و خدا مي داند چه قدر آرزو داشتم كه او .دختر من و منصور بود. خدا مي داند كه چه قدر به گذشته تاسف مي خوردم :ناهيد ازدواج كرد و رفت. من ماندم و منصور و پسر كوچكش. منصور كنارم بود. تكيه گاهم بود. به من مي گفت محبوبه به سراغ حسن خان رفته اي؟ هادي كجاست؟ چه كار مي كند؟ - .هادي خان مدير كل شده بود زندگي گرم ما هفت سال ديگر دوام داشت. من صاحب يك خانواده كوچك و گرم بودم. خوشبخت و راضي بودم. كم كم گذشته را از ياد مي بردم. ولي طبيعت نگذاشت آب خوش از گلويم پايين برود. همه چيز با يك آخ شروع :شد. منصور از خواب پريد و پهلويش را گرفت !آخ - :سراسيمه پرسيدم چه شده؟ - .چيزي نيست. مثل اينكه سرما خورده ام - .ولي سرما نخورده بود. سرطان بود. تازه شروع به نشان دادن خود كرده بود من سراسيمه و پريشان نمي دانستم چه كنم. تازه قدر وجودش را مي دانستم. ارزش حياتش را در زندگيم درك مي كردم. هرچه ضعيف تر و لاغرتر مي شد، بيشتر او را مي خواستم. بر در تمام مطب ها و بيمارستان ها خيمه زدم. اثري نداشت. خواستم او را براي معالجه به خارج بفرستم، گفتند بي فايده است. دير شده بود. مي ديدمش كه زار و نزار در بستر افتاده. پوستي شده بر استخوان. رنگش زرد شده و باز مي خواستمش. به ياد زندگي گذشته ام مي افتادم كه در مجاورت او دلچسب بود. به ياد نگاه دزدانه اش در سيزدهبدر مي افتادم و مي خواستم فرياد بزنم. زندگي آرام و شيرينم مثل آب از لای انگشتانم مي لغزيد و به هدر مي رفت. مي كوشيدم تا نگهش دارم، قدرت نداشتم. نمي خواستم او را از دست بدهم. اين ديگر انصاف نبود. شب و روز خود را نمي فهميدم و ديوانه شده بودم. :به هر دري مي زدم. اين عشق بود؟ اگر نبود پس چه بود؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 مي گفت محبوبه، از پيشم نرو. بنشين كنارم و برايم صحبت كن. موهايت را پريشان كن كه يك عمر پريشانم كرده بودند. لباس تازه بپوش كه چشمم از ديدنت روشن شود. بگذار دل سير تماشايت كنم كه وقتي مي روم عكس تو در .چشم هايم باشد :من التماس مي كردم .منصور، اين چه حرفي است؟ تو هيچ جا نمي روي - دلم مي خواهد ولي نمي شود، چاره چيست! دست خودم كه نيست! خودم هم باور نمي كنم. نمي خواهم قبول - .كنم شوهر خجسته مرتب به عيادتش مي آمد. مي نشست و از هر دري سخن مي گفت. منصور هنوز خوش مشرب بود. تا وقتي درد نداشت همان منصور مهمان نواز و اديب و خوش صحبت بود. خوب يادم است كه شبي منصور با لحني :نيم شوخي و نيم جدي گفت .آقاي دكتر، حلالمان كنيد. خيلي به شما زحمت داديم - :و خنده كنان با بي حالي افزود .از ما راضي باشيد تا آتش جهنم بر ما گلستان شود - :دكتر هم با تاثر خنديد و گفت .شما كه بهشتي هستيد آقا، بهشت با تمام حوري هايش دربست مال شماست. يكي بايد به فكر ما باشد👩‍⚖👩‍⚖ :منصور مرا نشان داد و گفت :والا نمي دانم چه اصراري كه از اين بهشت بيرونم بكشند يار با ماست چه حاجت كه زيادت طلبم دولت صحبت آن مونس جان ما را بس تب داشت. حالش خوش نيست. درد مي كشيد. خيس عرق مي شد. دستش در دستم بود و با جملات فيلسوفانه مرا :تسلي مي داد. گفتم .منصور، خدا مي داند چه قدر پشيمانم. كاش آن روز توي باغ به زور كتك مرا مي بردي و عقدم مي كردي - :به زحمت لبخندي زد و پاسخ داد .آدم بايد خيلي بي ذوق باشد كه تو را كتك بزند - :دلم غرق خون بود. منصور مكثي كرد و گفت نگران پسرم هستم محبوبه. من كه نباشم چه بر سر ته تغاري من مي آيد؟ - :دلم فشرده شد ولي گفتم پس من چه كاره ام؟ مرا به حساب نمي آوري؟ مگر من به جاي مادرش نيستم؟ مگر تا به حال زحمتش را - نكشيده ام؟ بزرگش نكرده ام؟ مگر كوتاهي كرده ام؟ فكر نكني فقط به خاطر تو بودها! خودم هم دوستش دارم. .وقتي كنارم مي نشيند، انگار پسر خودم است. يك ساعت كه دير كند ديوانه مي شوم مي دانم محبوبه. ولي تو هنوز جوان هستي. بايد ازدواج كني. من هم مخالف نيستم. گرچه حسادت مي كنم - ..... :حرفش را قطع كردم. از جا برخاستم و قرآن را از سر طاقچه آوردم. كنارش نشستم و پرسيدم قرآن را قبول داري منصور؟ - چه طور مگر؟ - به همين قرآن قسم كه من بعد از تو هرگز ازدواج نمي كنم. خيالت راحت باشد و به همين قرآن قسم كه در حق - پسرت مادري مي كنم. هم به خاطر تو و هم براي دل خودم. خدا را شكر كن كه من بچه دار نشدم. راضي باش كه .پسرت مال من باشد. خدا او را به جاي پسر خودم به من داده :آهي از سر حسرت كشيد و چشمانش را بست. ضعيف شده بود. گفت .خدا مي داند كه چه قدر آرزو داشتم اين پسر در اصل از تو بود. همه شان از تو بودند - :گفتم .جزاي من همين است. ولي من هم در عوض بچه هاي تو را دزديدم - :و خنديدم. خنديد .خدا لعنتت كند محبوبه - كرده ديگر، ديگر چه طور لعنت بكند؟ - .خم شدم. پيشاني و لبان تبدارش را بوسيدم گفتند براي سلامتيش نذر كن. چيزي را كه پيشت از همه عزيزتر است بفروش و پولش را با دست خودت به سه نفر بيمار تنگدست بده. رفتم گردنبند اشرفي را كه خودش به من داده بود آوردم كه بفروشم. همه گفتند حيف است. اين را نفروش. ببر و قيمت كن و معادلش پول بده. گفتم حيف تر از خودش كه نيست. فروختم و پولش را صدقه سر او كردم. فايده نداشت. به هر دري زدم، نتيجه نداد. دستش در دست من بود. نگاهش به نگاهم بود. مرا صدا مي كرد كه مُرد. 😭😭😭 تنها شدم. ناگهان پناهم از دستم رفت. تازه معناي بي كسي را فهميدم و مي كوشيدم تا نگذارم پسر نوجوان او نيز چنين احساسي داشته باشد. صميمانه براي آخرين فرزند مردي كه زندگي مرا دوباره ساخته بود مادري كردم. قلبم از مرگ او آتش گرفته بود. خام بدم، پخته شدم، سوختم. منصور همه كسم بود. كسي بود كه به اميد او روز را شروع مي كردم و شب مي خوابيدم. به اميد او نفس مي كشيدم و زندگي مي كردم. علاقه اي كه نسبت به او پيدا كرده بودم آرام آرام در دلم ريشه دوانيده بود و حالا بيرون كشيدن و دور افكندن اين ريشه با مرگم برابر .بود 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
Farahmand1_898400391.mp3
زمان: حجم: 1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
🌴🌙قصه و تمثیل و تلنگری زیبا: 🍃🕊💫یادمه وقتی پدرم دیوارای خونه رو سفید کرد و رنگ زد ؛ مادرم همیشه مواظب بود که ما روی دیوار چیزی نکشیم و ننویسیم و... 🍃🕊💫یه روز به مادرم گفتم: ارزش ما بیشتره یا این گچ و سفیدی و رنگ؟! 🍃🍀🌙 مامان گفت: مادر جان ارزش گچ و رنگ دیوار از شما بیشتر نیست 🍃🍀☀️اما ارزش زحمت و رنج پدرت خیلی بیشتر از اینهاست 🍃🌴🌷وقتی پدرت چند سال کار کرده، زحمت کشیده تا ما تونستیم با کم خوردن و کم پوشیدن این خونه رو سفید ورنگ کنیم. 🍃🌼💫حالا چرا ما کاری کنیم که دوباره پدرت مجبور باشه چند روز، چند ماه، چند سال دیگه زحمت بیشتر بکشه که خونه رو بتونه رنگ کنه؟!!! . 🍃🕊💫این حرف مادرم از بچگی همیشه تو ذهنم بود و موند. 🍃🍀🌙 حرفی که باعث میشد ما شیشه ها رو نشکنیم تلویزیون رو الکی خراب نکنیم یخچال رو بیهوده باز و بسته نکنیم 🍃🌸🕊تا هیچ وقت دلیل رنج و زحمت بیشتر واسه پدرمون نباشیم 🍂🥀🌼نمیدونم چی برسر روزگار ما اومده که دیگه کمتر کسی پیدا میشه که به پیر شدن پدر خونه هم فکر کنه 🍂🥀🌼این روزها وقتی بچه بخاطر بی توجهی و شیطنت ال سی دی ده میلیونی میشکنه ، میگن: بابا چکارش داری؟ بچه بوده شکسته؛!!! 🍂🥀🌼گوشی موبایل چهار پنج میلیونی رو میزنه زمین چهل تیکه میشه میگن: هیچی نگو به بچه؛!! تو روحیه‌ش تأثیر بد میذاره؛!!!! 🍃🌴🌷اما کمتر کسی میگه که این پدر خونه هستش بایدچند روز، چند ماه، چند سال دیگه کار کنه تا بتونه جبران خسارت کنه 🍃🍀☀️ایکاش کمی بفکر چین و چروک‌های پیشونی آدمی بودیم که داره واسه ما پیر میشه 🍃💐☀️جوونیش، عمرش، خوشیهاش همه رو گذاشته واسه ما که با بودن ما پیری رو از یاد ببره 🍂🥀🌼اما گاهی وقتا دونسته و ندونسته تنها، دلیل رنج بیشترش میشیم و یادمون میره که اونم تا یه حدی توان داره تا یه جایی بدنش قدرت کار کردن داره 🍃🌸☀️قدر پدرانمون رو بیشتر بدونیم 🍃🌴⛰اقتدار پدر؛ احترام مادرا هستش 🍃🕊🌷و احترام مادر شکوفائی خانواده 🍃🌺☀️خدا پدارنتون رو حفظ کنه 🍃🕊💫و روح پدرانی که دیگه پیش ما نیستند شاد و قرین رحمت الهی باشه 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
7.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکی از زنانی که در زمان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف رجعت می کند به این دنیا ... تماشای این فیلم رو از دست ندید. eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef □■□■□■
🪴 🪴 🌿﷽🌿 با صدای جیغ و گریه من خانم گل بهار - که خانه شان نزدیک خانه ما بود به بیرون دوید می شنیدم که خطاب به همسرش می گوید: محمد بدو مثل اینکه بلایی سر عبدلله اومده توی منازل رادیو و تلویزیون چون بچه کوچک و نوزاد نبود، همانطور که گفتم، عبدلله دست همه می چرخید و همه او را می شناختند. یک لحظه که به خودم آمدم، متوجه شدم همه بر و بچه های رادیو و تلویزیون در محوطه نزدیک خانه ما جمع شده اند. چند دقیقه بعد هم آمبولانسی آژیرکشان سررسید، امدادگر آمبولانس آمد و پرسید: چی شده؟ کی زخمی شده؟ گفت: الحمدلله کسی طوری نشده از آن به بعد این ماجرا نقل مجلس بچه ها شده بود، می گفتند: یه توپ ۲۳۰ اومده طرف بچه حیب، اون با یه مشت توپ رو برگردونده طرف خود عراقیه آن روز بعد از اینکه یک دل سیر گریه کردم، بلند شدم رفتم سراغ لباس هایی که شسته بودم دیدم طنابی در کار نیست. لباس های عبدلله همه از بین رفته بودند. چند تکه پاره از لباس ها را لابه لای سنگ و خاکها پیدا کردم. از آتش و گرمای انفجار بعضی هاآب شده بودن موقع انفجار فکر میکردم گلوله توپ به خانه مان اصابت کرده ولی اینطور نبود گلوله به سقف انباری خانه مجاور که تقریبا محل اتصال خانه ما به خانه خانم عباسپور بوده اصابت کرده بود، چون خانه ها دریلکی بودند و سقف ارتفاع زیاد داشت و هم انگلیسی ها خوب محکم کاری کرده بودند، خانه منهدم نشد، فقط سوراخ بزرگی در سقف ایجاد شده بود. آن موقع خانم عباسپور در خانه نبود. او برای زایمان بچه دومش به آبادان رفته بود شوهرش، یوسف را چند ماه قبل که من برای تولد عبدلله به تهران آمده بودم، منافقین به شهادت رسانده بودند، یوسف وصیت کرده بود اگر بچه شان پسر بود، اسم خودش را روی او بگذارند خانم عباسپور دیگر به آبادان برنگشت و اقوامش اسباب و اثاثیه منزلش را از خانه تخلیه کردند و برایشی فرستادند، روزی که اسباب های خانه یوسف عباسپور را می بردند، یاد اولین روز خودم با شهید عباسپور در کمپ افتادم مدتی که در درمانگاه کمپ کار می کردم، نظامی ها و بسیجی ها را که از روی لباس شان تشخیص می دادیم، به خاطر فشار کار و ضرورت حضورشان در منطقه بدون نوبت در اتاق دکتر می فرستادیم. یک روز یوسف عباسپور با فاطمه که پسر بچه اولش، را باردار بود، در صف انتظار ایستاده بودند. او به من اعتراف کرد که چرا بی نوبت رد می‌کنید؟ ما خیلی وقت است که اینجا ایستاده ایم. من گفتم: ما نظامی ها را بی نویت می‌فرستیم. فرقی هم نمی کند بسیجی باشند یا ارتشی و سپاهی. چون اینها وظیفه دارند به سرکارشان برگردند یوسف عباسپور گفت: خب من هم بسیجی ام گفتم: من از کجا بدانم من که علم غیب ندارم باید زودتر میگفتی تا شما هم زودتر به کارت برسی قسمت این بود که ما با هم همسایه شویم. من هر وقت توی خانه مارمولک می دیدم، میرفتم توی بالکن و صدا می زدم: زهره. زهره. آن وقت آقا یوسف می دانست که باز هم در خانه ما مارمولکی پیدا شده. با لنگه دمپایی می آمد تا مارمولک را بکشد بعد از شهادت یوسف عباسپور، دیگر کسی در آن خانه ساکن نشد. از آن حادثه به بعد می ترسیدم عبدلله را در بالکن بگذارم. پرده و پلاستیک را کنار میزدم و او را در پنجره می خواباندم. دوستانم می گفتند: دلت خوشه بچه را جای امنی گذاشتی طوری که ببینه. این دفعه توپ بخوره سقف خونه میریزه روش میگفتم هرچه خدا بخواهد همان می شود..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌷‌ که سر بی تنش سخن گفت در جاده بصره خرمشهر همین طور که می دوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش از پیکر پاکش جدا شد. در همان حال که تنش داشت می دوید، سرش روی زمین غلتید. سر مبارک این شهید حدود چند دقیقه فریاد " یا حسین، یا حسین" سر می داد. همه رزمندگان با مشاهده این صحنه شگفت گریه می کردند... چند دقیقه بعد از توی کوله پشتی اش وصیتنامه اش را برداشتند، نوشته بود: ألسلام علی الرأس المرفوع خدایا من شنیده ام که امام حسین علیه السلام با لب تشنه شهید شده است، من هم دوست دارم این‌گونه شهیدبشوم خدایا شنیده ام که سر امام حسین (ع) را از پشت بریده اند، من هم دوست دارم سرم از پشت بریده بشود. خدایا شنیده ام سر امام حسین(ع) بالای نیزه قرآن خوانده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دانم، ولی به امام حسین (ع)خیلی عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید می‌شوم سر بریده ام به ذکر " یا_حسین" باشد... عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است             @hedye110 🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸