#بامدادخمار🪴
#قسمتصدهفتاد
🌿﷽🌿
يادت مي آيد چه قدر بي رحمانه به من گفتي كه مرا نمي
خواهي؟ كه يك شاگرد نجار را به من ترجيح داده اي؟ -
مي داني چه به روزم آوردي؟ نه. تو فقط به فكر خودت
بودي. فقط تو مهم بودي و خواسته هايت. دلم مي خواست
اختيارت را داشتم و نمي دانستم چرا اين را مي خواهم؟
براي اين كه زير پا خردت كنم يا در آغوشت بكشم؟ مي
داني كه آن روز سوار بر اسب شدم و تا عصر تاختم؟ و
وقتي صورتم از اشك تر شد خودم هم تعجب كردم؟ مي
داني دلم نمي خواست به خانه برگردم؟ با شاه عبدالعظيم
رفتم و دو روز آن جا ماندم. مي خواستم جايي باشم كه
غريب باشم. كه كسي از من سوال و جواب نكند. كه دردم،
درد غرور جريحه دار شده ام، درد عشق بي رحم تو آرام
آرام فروكش كند. مي داني كه دو ماه پاييز آن سال را در
باغ شميران سپري كردم؟ روزها با تظاهر به بي خيالي
سراغ مادرم مي رفتم تا از كنجكاوي ها و سوال و جواب
هايش آسوده باشم. كه نگاه غم گرفته و حيرت زده پدرم را
نبينم. و شب ها به شميران باز مي گشتم. اين همه راه مي
آمدم و مي نشستم و تار مي زدم. پدر نيمتاج كه چراغ خانه
ما را روشن ديده بود از باغ مجاور به سراغم مي آمد. مي
نشستيم و گفت و گو مي كرديم. يا من به خانه آن ها مي
رفتم. مرد فاضلي بود. از من نپرسيد چه ناراحتي دارم. چه
دردي در سينه دارم. ولي سخنان عارفانه مي گفت. فلسفه
:مي بافت. مي گفت
بگذرد اين روزگار تلخ تر از زهر بار ديگر روزگار چون
شكر آيد
:من مي خنديدم و مي گفتم
.آري شود ولي به خون جگر شود
كم كم از مصاحبتش آرامش مي گرفتم و دوباره بر خود
مسلط مي شدم. سپس برايم از بدبختي هاي چاره ناپذير -
صحبت مي كرد. مي خواست درد مرا آرام كند. مي
خواست به زبان بي زباني به من بگويد درد تو كه درد
نيست. درد
يعني اين. اندوه يعني اين. يعني دختري كه مثل پنجه آفتاب
باشد و در دوازده سالگي آبله بگيرد. كه پدر و مادر
روزي صد بار مرگ خود و مرگ او را از خدا بخواهند.
درد يعني اين. بقيه اش ناشكري است. نيمتاج از من رو
نمي
گرفت. اصلا به فكرش هم نمي رسيد كه من از او بخواهم
كه همسرم بشود. مي آمد و مي رفت و با ترحم به من نگاه
مي كرد. دلش به حال من و دردي كه نمي دانست از
چيست مي سوخت. ناگهان، خودم هم نمي دانم كه چه طور
شد
كه نيمتاج را از پدرش خواستگاري كردم. شايد در دل گفتم
من كه بدبخت شده ام، بگذار يك نفر ديگر را
خوشبخت كنم. شايد مي خواستم از تو انتقام بگيرم. از
خودم انتقام بگيرم. با زمين و زمان لج كرده بودم. چشمانم
را
بستم و تصميم گرفتم. نه مخالفت هاي پدرم و نه ناله و
نفرين هاي مادرم، هيچ كدام اثري نداشت. آخر خون تو در
رگ هاي من هم بود ولي وضع من از وضع تو بدتر بود.
نمي داني شب ها كه كنار نيمتاج بودم از حسد اين كه تو
در
خانه آن مردك نجار خوابيده اي چند بار تا صبح از خواب
مي پريدم و زجر مي كشيدم! خدا لعنتت كند محبوبه. چرا
باعث مي شوي اين چيزها را برايت بگويم؟ مي خواهي
خردم كني؟
:روي مبل افتاد و به زمين خيره شد. كنارش زانو زدم تا به
چشمانش نگاه كنم. سر بلند نكرد. پرسيدم
با من قهري منصور؟ -
:جوابم را نداد. بغضم تركيد و گفتم
.با تو درد دل كردم تا سبك شوم. بگذار درددل كنم منصور
جان، بگذار گاهي درددل كنم. وگرنه دق مي كنم -
:هق هق مي كردم و پرسيدم
به من نگاه نمي كني؟ -
.نه. نمي خواهم اشك هايت را ببينم -
:در حالي كه اشك از چشمانم فرو مي ريخت، لبخند زدم و
گفتم
.حالا چه طور؟ حالا كه مي خندم
:به رويم خنديد
نگفتم مهره مار داري؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef