#بامدادخمار🪴
#قسمتصدشصتششم
🌿﷽🌿
بعد، كم كم چشمم بر واقعيات گشوده شد. حقيقت را مي
پذيرفتم، به تدريج و با تاني. انگار كسي با منطقي
.فيلسوفانه مرا آرام كرده باشد. انگار كسي با پند و اندرزي
حكيمانه دلداريم داده باشد، تسكينم داده باشد
مي ترسيدم اين آرامش موقتي باشد. اين آبي كه ناگهان بر
آتش درونم پاشيده شده بود با برگشتن به تهران و با
دور شدن از امام رضا ) ع ( ، به يك باره چون حبابي كه
بر آب است بتركد. شعله درونم باز سر بركشد و مرا
بسوزاند. روزگارم را سياه كند. از خودم اطمينان نداشتم.
از احساسات تند خودم وحشت داشتم. در ماه دوم هر روز
و
:هر شب ذكر مي گفتم
اي اما رضا ) ع ( ، دلم را آرام كن. اين كه ديگر مي
شود! اين كه ديگر مشكل نيست! قلب ديوانه مرا سرد كن.
يا -
.از مرگ سردم كن يا از آتش دلم را سرد كن
ديگر اشك نمي ريختم. التماس نمي كردم. به تسليم و
رضايي عارفانه رسيده بودم. بيچارگي خود را با استيصال
.پذيرفته بودم و هنگامي كه باز مي گشتم مشتاق ديدار
منصور بودم
به تهران و به شميران رسيدم. همه به استقبالم آمدند. بچه
ها كه شادمانه انتظار سوغات داشتند و ذوق مي كردند.
ناهيد كه روز به روز خوشگل تر مي شد و نيمتاج كه
شرمسار مي خنديد و مي گفت جاي من خيلي خالي بوده.
منصور
در خانه نبود. وقتي رسيد كه همه ما در ساختمان نيمتاج
دور ميز غذا جمع شده بوديم. مثل هميشه سرد و جدي
وارد
شد. انگار فراموش كرده بود كه من در سفر بوده ام. اول
به نيمناج سلام كرد. جواب سلام بچه ها را داد و آن گاه
رو
:به من كه مثل خود او جدي و متين نشسته بودم كرد و
گفت
رسيدن شما به خير. خوش گذشت؟ -
:نمي دانم چرا به ياد شب چهارشنبه سوري افتادم به ياد
اگر با ديگرانش بود ميلي
سبوي من چرا بشكست ليلي؟
:با همان حالت رسمي پاسخ دادم
.به خوشي شما بد نبود -
در نور زير چراغ سقفي ديدم كه رگه هاي سپيد كم و بيش
در سرش ظاهر شده. كم كم موهاي جلوي پيشاني اش
كم پشت مي شد. چهارشانه تر شده بود. اندكي چاق تر.
بچه ها همگي سالم و با نشاط بودند. پسر اشرف مثل
هميشه
ناآرام بود. شيطنت مي كرد. از زير ميز پاي برادرش را
لگد مي كرد. روبان سر ناهيد را مي كشيد و صداي آن ها
را
درمي آورد. همه، حتي نيمتاج، شاداب و خوش آب و رنگ
و چاق و فربه تر از پيش به نظر مي رسيدند. انگار غيبت
من براي همه مغتنم بوده است. لبخند ملايمي بر گوشه لبم
نشست. منصور نگاهي به سويم افكند كه برق تعجب را
در آن ديدم. فقط يك لحظه. بعد دوباره همان نگاه سرد و
جدي كه بيانگر فاصله و برتري رئيس خانواده بر اهل
بيتش بود جاي آن را گرفت. خوب مي دانستم در زير اين
چهره خشك و سرد آتش التهاب زبانه مي كشد. آتشي
.كه به مجرد ورود به اتاق من سر بر مي دارد و اين مرد
سرد و بي تفاوت را نرم و هيجان زده و شيدا مي كند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef