#بامدادخمار🪴
#قسمتصدهفتادیکم
🌿﷽🌿
خواب ديدم كه مي دويدم. كوچه خانه مان را تا زير گذر
دويدم. چادر به سر داشتم و نداشتم. اشك به چشم داشتم و
نداشتم. كسي نگاهم مي كرد و هيچ كس نبود. نفس زنان به
دكان رحيم رسيدم. هوا تاريك و روشن بود. نسيم
.ملایمي مي وزيد. مثل اين كه بهار بود. بوي گل مي آمد.
بوي محبوبه شب
رحيم در سايه ايستاده بود. پشت به من داشت. به خودم
گفتم خدا را شكر. ديدي همه اين ها را در خواب ديده
بودم! من كه هنوز با رحيم ازدواج نكرده ام. تازه مي
خواهيم عروسي كنيم. آنچه اتفاق افتاده همه كابوس بوده.
كابوسي هولناك. رحيم اين جا ايستاده. معصوم و بي گناه.
بي خبر از همه چيز. بي خبر از همه جا. آهسته، به
:آهستگي يك آه، التماس كنان صدا زدم
.... رحيم -
و صدايم مانند نفسي كه از سينه برآيد، يك نفس عميق،
كشيده شد. آرام برگشت و به سويم آمد. رحيم نبود.
:منصور بود. جلو آمد و دستش را به سويم دراز كرد و با
اشتياق گفت
.آمدي كوكب؟ بيا -
از خواب پريدم و واقعيت را ديدم. همه چيز را همان طور
كه بود ديدم. همان طور كه بود پذيرفتم. منصور را قبول
كردم. وضع خود را قبول كردم. حاملگي نيمتاج خانم را
پذيرفتم. واقعيت اين بود كه من كوكب بودم. كه كم كم
دلبسته و وابسته منصور شده بودم. كه اين سرنوشتي بود
كه بر پيشاني ام رقم خورده بود. كه بهتر و بيشتر از اين
.زندگي برايم ميسر نمي شد
كلفت نيمتاج آمد و با اين كه مي دانست مي دانم، او نيز به
نوبه خود با موذيگري مژده حاملگي نيمتاج را به من داد.
به او پول دادم. مژدگاني دادم. مژدگاني آن كه سعادت
رقيبم را به اطلاعم رسانده بود. براي نيمتاج آش رشته
پختم.
.كاچي پختم. ويارانه پختم. منتظر نشستم تا نيمتاج يك پسر
زاييد. ناهيد نور چشم منصور شد
خانه پدري را فروختيم و دو سه سال بعد منوچهر به اروپا
سفر كرد. براي مادرم خانه اي در يكي از خيابان هاي
شمالي تر شهر خريديم كه با دايه كه پير شده بود به آن جا
نقل مكان كرد. بعد از منوچهر پسر منصور به خارج سفر
كرد. به انگلستان رفت. پسر اشرف خانم ذات مادرش را
داشت. ياغي بود. درس درست و حسابي نخواند. تمام دار
و
ندار خود و مادرش را به باد داد. هميشه مايه عذاب بود و
هست. منصور از دست او زجر مي كشيد و او عين خيالش
نبود. مي ديد كه پدرش نگران آينده اوست و ترتيب اثر
نمي داد. بعد وضع قلب نيمتاج خراب شد. حالش روز به
روز وخيم تر مي شد. هر چه او بدحال تر مي شد بچه ها
بيشتر به دور من جمع مي شدند. جوجه هايي بودند كه مي
:خواستند به زير پر و بال من پناه بياورند. نيمتاج خانم مرا
خواست و بچه هايش را به دست من سپرد و گفت
ناهيد را محبوبه خانم، ناهيد را درياب. آن سه تا پسر
هستند، مرد هستند. گليم خودشان را از آب مي كشند. -
.... ناهيد جوان است. چند سال ديگر وقت ازدواجش مي
رسد. بي مادر
:گفتم
!نيمتاج خانم، اين حرف ها چيست كه مي زني؟ شما كه
چيزيتان نيست
نه. تعارف كه ندارد. به حرف هايم گوش كن. دستم از قبر
بيرون است. به خاطر ناهيد ... وقت ازدواج در حقش -
.مادري كن
:گفتم
راستش را بگويم. دلم مي خواهد ناهيد زن منوچهر بشود.
نمي دانم شما رضا هستيد يا نه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef