eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
4هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋ﺧﯿﺮ ﺩﺭ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽﺍﻓﺘﺪ؛ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺑﻮﺩ... ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺣﺎﺩﺛﻪﺍﯼ ﺭﺥ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻏﺼﻪﺩﺍﺭ ﻣﯽﮐﻨﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽﺷﻮﯾﺪ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺍﯾﻦ ﺑﺤﺮﺍﻥ، ﺑﺮﮐﺎﺗﯽ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺑﺴﺘﻪﺑﻨﺪﯼ ﺗﻠﺦ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﯽﺩﻫﺪ! ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ: "ﺳﺎﻗﯽ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺭﯾﺰﺩ ﺍﺯ ﻟﻄﻒ ﺍﻭﺳﺖ..." ﺧﺪﺍﯾﺎ شکرت ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﺷﮏ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻨﺪﻩﺍﺕ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ، ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﺳﺖ... ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﺸﺎﻧﺪﯼ... 🦋 ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🏴🖤🏴🍃====>
⚠️ انسان‌های بزرگ قامتشان بلندتر نیست خانه‌شان بزرگتر نیست ثروتشان هم بیشتر نیست آنها قلبی بزرگ و نگاهی مهربان دارند... ‎‎‌‌‎‎ ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🏴🖤🏴🍃====>
[شهید سید مرتضی آوینی]✨ کارتان را برای خدا نکنید؛ برای خدا کار کنید! تفاوتش فقط همین اندازه است که ممکن است حسین(ع) در کربلا باشد و من در حال کسب علم برای رضایت خدا ...! ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🏴🖤🏴🍃====>
💢 فرشتہ‌ها از‌خـداوند‌ پرسیدن🖐🏻 خدایاتوکہ‌بشر را اینقدر دوست‌ داری چرا غـم‌ را‌ آفریدی⁉️ خداگفت : غم‌ را‌بہ‌خاطر خودم‌ آفریدم💔 چون‌مخلوقاتم‌ تا‌ غمگیـن‌ نشوند بہ‌ یاد‌ خالقشان‌نمی افتند...😢 پ‌ن: انشاءالله که ما اینجوری نباشیم...🍃 ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🏴🖤🏴🍃====>
『♥️』 کوتاه ترین دعا برای بزرگترین آرزو اللهم عجل لولیک الفرج💚🍃 شبتون مهدوی 💫⭐️🌟✨💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ آغاز سخن یاد خدا باید کرد خود را به امید او رها باید کرد ای با تو شروع کارها زیباتر آغاز سخن تو را صدا باید کرد الهی به امید تو💚 💖🌹🦋
ای راز نگهدار دل زار کجایی؟! ای ماه مناجات شب تار کجایی؟! صحرای غمت پر شده از قافله‌ی عشق ای قـافله را قـافله سالار کجایی؟! ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🏴🖤🏴🍃====>
🕰 همه در خانه‌ی بیتاخانم جمع بودیم. چند خانم کنار بیتاخانم نشسته بودند و هر دفعه که بلعمی بیتاخانم را مامان صدا می‌کرد با هم پچ پچ می‌کردند. انگار به گوشهایشان شک داشتند و می‌خواستند بدانند بقیه هم همان کلمه را شنیده‌اند. بعد که پرسیدم گفتند که آنها خواهرهای بیتا خانم هستند. جمعیت هر لحظه بیشتر میشد. دل بلعمی برای پسرش شور میزد. می‌گفت کسی را ندارد که دنبال بچه برود. من گفتم که می‌توانم با پدرم بروم. او هم به مهدکودک زنگ زد و از آنها خواست که پسرش را تحویل من بدهند. من و پدر برای تحویل گرفتن بچه رفتیم. آنقدر این پسر بچه شیطان بود که باورم نمیشد. دقیقا از دیوار راست بالا می‌رفت. بلعمی می‌گفت وقتی به خانه‌ی پدرش زنگ زده و به زن پدرش گفته که چه اتفاقی افتاده، او پس از گفتن تسلیت و پرسیدن شرایط و موقعیت بلعمی با دلسوزی گفته، الهی بمیرم حالا میخواهی کجا زندگی کنی؟ بلعمی با گریه می‌گفت حرفش برای یک لحظه داغ شهرام را از یادم برد. با خودم فکر کردم، مگر می‌شود یک نفر این قدر دور اندیش و نگران زندگی‌خودش باشد آن هم در این شرایط بهرانی و سخت دختر همسرش. شاید هم باید فکر می‌کردم مگر می‌شود یک نفر اینقدر سنگدل باشد. پدر از پسر بلعمی پرسید: –اسمت چیه آقا کوچولو؟ او همانطور که در صندلی عقب ماشین با جعبه‌ی دستمال کاغذی کلنجار می‌رفت گفت: –شروین. پدر نگاهی به من انداخت و پرسید: –مگه شروین اسم پسره؟ لبخند زدم. –اسپرته، هم رو دختر میزارن هم پسر. به روبرو خیره شد و گفت: –مردم چه اسمهایی میزارن، همیشه رو اسمهایی که حرف "ش" داشت حساسیت داشتم. با تعجب پرسیدم: –چرا؟ –از بس که خدابیامرز مادرم رو اسم گذاشتن حساس بود. می‌گفت اسم شخصیت بچه رو می‌سازه، رو بچه‌هاتون اسمی نزارید که حرف "ش" داشته باشه. خوب نیست. –چرا میگفتن خوب نیست؟ –مادرت خیلی زود از دنیا رفت. دقیقا وقتی مادرت سر تو حامله بود. من هیچ وقت ازش دلیلش رو نپرسیدم؟ ولی نصیحتش همیشه تو گوشمه، اصلا اون موقع‌ها همه چی فرق داشت. ماها زیاد از بزرگترها دلیل نمی‌پرسیدیم فقط می‌گفتیم چشم. برگشتم و نگاهی به شروین انداختم. همه‌ی برگه‌های دستمال کاغذی را درآورده بود و روی کف ماشین ریخته بود. هینی کشیدم و جعبه‌ی دستمال را از دستش گرفتم و زیرلب گفتم: –بابات حق داشته هفته‌ایی دو روز بیاد خونه. پدر اخمی کرد و گفت: –عیبی نداره. بعد جلوی یک مغازه نگه داشت و رو به شروین گفت: –با یه بستنی چطوری؟ شروین بالا و پایین پرید و گفت: –آخ جون، آخ جون، میخوام خودم انتخاب کنم. بعد فوری در ماشین را باز کرد. –عجب بچه‌ی مستقلی! پدر فوری خودش را به او رساند و بغلش کرد و گفت: –خطرناکه پسرم، دیگه یهود در ماشین رو باز نکن. شروین گفت: –من که پسر تو نیستم. پسر بابا شهرامم هستم. فکر می‌کنم این بچه سه سالش بود شاید هم کمتر ولی به اندازه‌ی یک بچه‌ی شش، هفت ساله می‌فهمید. پدر همانطور که با شروین حرف میزد و می‌بوسیدش به طرف مغازه رفتند. نمی‌دانم چرا دلم گرفت. شاید دلم می‌خواست پدر به جای شروین بچه‌ی مرا در آغوش می‌کشید. ناخوداگاه آهی کشیدم که احساس کردم چیزی در قلبم سوخت. گوشی‌ام را درآوردم و عکس تابلویی که راستین آن شعر را نوشته بود را نگاه کردم. از تابلو عکس گرفته بودم که هر وقت دلتنگ می‌شوم نگاهش کنم و حالا چقدر زیاد دلتنگش بودم. در تمام عمرم این همه فشار روحی را تحمل نکرده بودم. از وقتی فهمیدم شهرام تیر خورده ترسم از پری‌ناز و دارو دسته‌اش بیشتر شده و برای راستین نگرانتر شده‌ام. برای آنها که کشتن راستین کاری ندارد. البته این که چه کسی به شهرام تیر زده هنوز مشخص نیست ولی من هیچ کس را جز آنها نمی‌توانم برای انجام این کار تصور کنم. ... 💖🌹🦋💖🌹🦋💖🌹🦋 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🏴🖤🏴🍃====> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌